شبهای بیعبدالخالق؛ روزهای بینان
✍️ سارا کریمی
عبدالخالق رفت. دو هفته گذشت. هر روز فاطمه گوشبهزنگ بود. منتظر تماس، پیام، حتی یک نشانه از زندهبودن. اما هیچ خبری نشد. بیقراریاش بیشتر شد. بچهها میپرسیدند بابا کو؟ فاطمه لب گزید و گفت: «رفته برایتان کار پیدا کنه.» اما خودش میدانست چیزی درست نیست.
روز پانزدهم، شماره ناشناسی تماس گرفت. صدایی غلیظ و خشک گفت: «عبدالخالق را در راه کشتند. سربازهای ایرانی به او شک کردند. مستقیم زدند. در همان بیابان دفنش کردیم.» دست فاطمه از گوشی افتاد. پاهایش سست شد. جهان تار شد. کسی نبود که جسد را بیاورد. نه قبری، نه کفنی، نه نماز میتی. تنها یک جمله: «کشته شد».
فاطمه دیگر نمیدانست چه کند. پولی نمانده بود. نه حمایت فامیلی، نه پشتوانهای. پدر و مادرش سالها پیش مرده بودند. خانواده شوهر هم خودشان به هزار درد گرفتار بودند. با چهار بچه، به کابل برگشت. خانهای در حاشیه شهر پیدا کرد؛ یک اتاق تاریک، با سقف چوبی پوسیده و دیوارهای نمدار. اجارهاش کمبود، اما برای کسی که نانی برای شام ندارد، همان هم زیاد است.
فاطمه هفتهها در شوک بود. حرف نمیزد. شبها بچهها میخوابیدند و او تا صبح به سقف خیره میماند. گوشه اتاق مینشست، دستهایش را روی زانو میگرفت، و زمزمه میکرد: «عبد، چرا رفتی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟»
#خانواده
#فقر_بیکاری
#کفش_رنگکردن
#فاطمه_عبدالخالق
#مهاجرت
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=22054
✍️ سارا کریمی
عبدالخالق رفت. دو هفته گذشت. هر روز فاطمه گوشبهزنگ بود. منتظر تماس، پیام، حتی یک نشانه از زندهبودن. اما هیچ خبری نشد. بیقراریاش بیشتر شد. بچهها میپرسیدند بابا کو؟ فاطمه لب گزید و گفت: «رفته برایتان کار پیدا کنه.» اما خودش میدانست چیزی درست نیست.
روز پانزدهم، شماره ناشناسی تماس گرفت. صدایی غلیظ و خشک گفت: «عبدالخالق را در راه کشتند. سربازهای ایرانی به او شک کردند. مستقیم زدند. در همان بیابان دفنش کردیم.» دست فاطمه از گوشی افتاد. پاهایش سست شد. جهان تار شد. کسی نبود که جسد را بیاورد. نه قبری، نه کفنی، نه نماز میتی. تنها یک جمله: «کشته شد».
فاطمه دیگر نمیدانست چه کند. پولی نمانده بود. نه حمایت فامیلی، نه پشتوانهای. پدر و مادرش سالها پیش مرده بودند. خانواده شوهر هم خودشان به هزار درد گرفتار بودند. با چهار بچه، به کابل برگشت. خانهای در حاشیه شهر پیدا کرد؛ یک اتاق تاریک، با سقف چوبی پوسیده و دیوارهای نمدار. اجارهاش کمبود، اما برای کسی که نانی برای شام ندارد، همان هم زیاد است.
فاطمه هفتهها در شوک بود. حرف نمیزد. شبها بچهها میخوابیدند و او تا صبح به سقف خیره میماند. گوشه اتاق مینشست، دستهایش را روی زانو میگرفت، و زمزمه میکرد: «عبد، چرا رفتی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟»
#خانواده
#فقر_بیکاری
#کفش_رنگکردن
#فاطمه_عبدالخالق
#مهاجرت
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=22054
رسانه گوهرشاد
شبهای بیعبدالخالق؛ روزهای بینان - رسانه گوهرشاد
صبح زود بود. هنوز صدای اذان از مسجد کوچک محل نیامده بود. فاطمه کنار بخاری نشسته بود، پتو را دور دوش کشیده و به شعلههایی خیره مانده بود...