سیلی پدر و شرم شوهر؛ مهتاب با مرگ آرام شد
✍️ سار کریمی
اسمش مهتاب بود؛ دختر هجدهسالهای از یک قریهی خاکی در اطراف مزارشریف. خانهشان گِلی بود، سقفشان از ترکههای خشک، و دلهایشان پُر از خاموشی. مهتاب نه زیاد گپ میزد، نه خنده میکرد، اما چشمانش همیشه چیزهایی میگفت که زبانش یارای گفتنشان را نداشت. دختری که دلش را سالها پیش به پسر کاکایش، فرهاد، داده بود؛ اما هیچکس دلش را جدی نگرفت.
فرهاد، یک پسر سادهدل بود؛ بچهی کاکای مهتاب. با هم کلان شده بودند. از کودکی تا نوجوانی، همهچیز باهم بود: از بازیهای خاکی گرفته تا کمک به مادرها برای آوردن آب از سر چشمه. آن روزها، هیچکس باور نمیکرد که این دو نفر روزی عاشق شوند؛ اما عشق، مثل بوی باران، بیخبر میآید و آرام در دل مینشیند. فرهاد وقتی به سن کار رسید، هر روز به شهر میرفت تا در ساختمانها کار کند. دستانش پر از پینه شد، اما دلش هنوز نرم بود. هر بار که مهتاب را میدید، نگاهش پر از اشتیاق میشد. مهتاب هم دلبسته بود، اما خاموش؛ فقط شبها زیر چادری، به ستارهها نگاه میکرد و آه میکشید.
فرهاد به پدرش گفته بود که میخواهد مهتاب را بگیرد، اما کاکایش ـ پدر مهتاب ـ با قاطعیت گفت: «او بچه هیچی نداره. ما دختر خوده به یک نفر نادار نمیتیم.» فرهاد گفت که کار میکنه، خانه میسازه، وقت میگذره، اما اجازه نداده بودند. پدر مهتاب دلش با پول بود، نه با عشق. در همین میان، حاجیای از هرات آمد که خانه، موتر و دو زن داشت؛ اما دلش زن سومی هم میخواست.
#مهتاب
#خانواده
#خشونت
#ازدواج_اجباری
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=23094
✍️ سار کریمی
اسمش مهتاب بود؛ دختر هجدهسالهای از یک قریهی خاکی در اطراف مزارشریف. خانهشان گِلی بود، سقفشان از ترکههای خشک، و دلهایشان پُر از خاموشی. مهتاب نه زیاد گپ میزد، نه خنده میکرد، اما چشمانش همیشه چیزهایی میگفت که زبانش یارای گفتنشان را نداشت. دختری که دلش را سالها پیش به پسر کاکایش، فرهاد، داده بود؛ اما هیچکس دلش را جدی نگرفت.
فرهاد، یک پسر سادهدل بود؛ بچهی کاکای مهتاب. با هم کلان شده بودند. از کودکی تا نوجوانی، همهچیز باهم بود: از بازیهای خاکی گرفته تا کمک به مادرها برای آوردن آب از سر چشمه. آن روزها، هیچکس باور نمیکرد که این دو نفر روزی عاشق شوند؛ اما عشق، مثل بوی باران، بیخبر میآید و آرام در دل مینشیند. فرهاد وقتی به سن کار رسید، هر روز به شهر میرفت تا در ساختمانها کار کند. دستانش پر از پینه شد، اما دلش هنوز نرم بود. هر بار که مهتاب را میدید، نگاهش پر از اشتیاق میشد. مهتاب هم دلبسته بود، اما خاموش؛ فقط شبها زیر چادری، به ستارهها نگاه میکرد و آه میکشید.
فرهاد به پدرش گفته بود که میخواهد مهتاب را بگیرد، اما کاکایش ـ پدر مهتاب ـ با قاطعیت گفت: «او بچه هیچی نداره. ما دختر خوده به یک نفر نادار نمیتیم.» فرهاد گفت که کار میکنه، خانه میسازه، وقت میگذره، اما اجازه نداده بودند. پدر مهتاب دلش با پول بود، نه با عشق. در همین میان، حاجیای از هرات آمد که خانه، موتر و دو زن داشت؛ اما دلش زن سومی هم میخواست.
#مهتاب
#خانواده
#خشونت
#ازدواج_اجباری
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=23094
رسانه گوهرشاد
سیلی پدر و شرم شوهر؛ مهتاب با مرگ آرام شد - رسانه گوهرشاد
اسمش مهتاب بود؛ دختر هجدهسالهای از یک قریهی خاکی در اطراف مزارشریف. خانهشان گِلی بود، سقفشان از ترکههای خشک، و دلهایشان پُر...