یک خبرنگار محلی در ولایت دایکندی میگوید که نیروهای حکومت سرپرست در شهر نیلی، مرکز این ولایت وی را بدون کدام دلیل لتوکوب، توهین، تحقیر و بازداشت موقت کرده اند.
این خبرنگار محلی سیفالله رضایی نام دارد و کارمند رادیو محلی «نسیم» این ولایت است. همچنان او فلمساز و هنرپیشهی سینما و تئاتر نیز است.
#خبرنگاران
#دایکندی
#سیفالله_رضایی
#لتوکوب_توهین
#نظارت_خانه
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب را در لینک زیر بخوانید:
این خبرنگار محلی سیفالله رضایی نام دارد و کارمند رادیو محلی «نسیم» این ولایت است. همچنان او فلمساز و هنرپیشهی سینما و تئاتر نیز است.
#خبرنگاران
#دایکندی
#سیفالله_رضایی
#لتوکوب_توهین
#نظارت_خانه
#رسانه_گوهرشاد
ادامه مطلب را در لینک زیر بخوانید:
زن در افغانستان؛ عروسکی رقصان در دست مردان
✍️ مژده قیومی
با سلول سلول بدنم، درد را احساس میکردم، پشت پلکهایم، دستها و پاهایم، حتی در مغز استخوانم، گویا درد، چون خون در رگهایم جریان داشت. توان هرگونه حرکتی از من گرفته شده بود.
پس از تقلاهای بسیار، چشمانم را بیرمق گشودم، کمی طول کشید تا با نور عادت کنم. سفیدی سقف اتاق و حرکتهای زنی که لباس سفید بر تن داشت، نخستین چیزهایی بودند که بعد از گشودن چشمانم، میدیدم. نمیدانستم کجا هستم و چگونه از این اتاق کاملا سفید سر درآوردهام. با حرکتهای زن لباس سفید، تازه متوجه شدم که من در بیمارستان هستم و او نیز پزشک است. ذهنم هنوز خالیتر از آن بود که بتوانم چیزی را به خاطر بیاورم. قادر نبودم هیچ قسمتی از بدنم را حرکت بدهم. گویا جسمی سنگین روی بدن من افتاده باشد، همانقدر کوفته و لهشده بودم.
تلاش کردم بدانم چگونه کارم به بیمارستان کشیده شده است، لحظهای بعد اما خاطرات یکی یکی در ذهنم نقش بستند و همه چیز به شکل فیلمی از مقابل چشمانم عبور کردند. اما نه فیلمی زیبا و دیدنی، بلکه صحنههایی از مرگ، درد، خشونت، لتوکوب، فریاد و گریه، گویا تکه تکه کنار هم قرار گرفته بودند و برایم یادآوری میکردند که من هنوز زنده هستم. مگر نه اینکه میگویند که مرگ، همان اوج دردیست که یک بشر تحمل میکند، پس من چگونه هر روز عمرم هزار بار مرده بودم و هنوز درد ادامه داشت. چرا پایان نمییافت؟
با صدایی که به سختی میتوانستم خودم بشنوم، از داکتر پرسیدم که چه کسی مرا بیمارستان آورده است؟ خانم داکتر در پاسخم جواب داد که شوهرت با ترسی بسیار تو را به بیمارستان آورد و خودش با عجله رفت.
زیر لب با خود گفتم که باید هم برود، گناهکار ممکن است خود را مقصر نداند، اما از آنچه انجام داده ترس دارد. با سوال داکتر رشتهی افکارم پاره شد و سعی کردم بدانم او از من چه پرسیده است. خانم داکتر حالم رو پرسیده بود. اینکه چطور هستم؟ با خود گفتم چطور میتوانم باشم؟ یک جسم که نه نای زیستن دارد و نه تقدیر مردن.
#خشونت_خانوادگی
#ازدواج
#لتوکوب
#همسر
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت رسانهی گوهرشاد بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/67k/
✍️ مژده قیومی
با سلول سلول بدنم، درد را احساس میکردم، پشت پلکهایم، دستها و پاهایم، حتی در مغز استخوانم، گویا درد، چون خون در رگهایم جریان داشت. توان هرگونه حرکتی از من گرفته شده بود.
پس از تقلاهای بسیار، چشمانم را بیرمق گشودم، کمی طول کشید تا با نور عادت کنم. سفیدی سقف اتاق و حرکتهای زنی که لباس سفید بر تن داشت، نخستین چیزهایی بودند که بعد از گشودن چشمانم، میدیدم. نمیدانستم کجا هستم و چگونه از این اتاق کاملا سفید سر درآوردهام. با حرکتهای زن لباس سفید، تازه متوجه شدم که من در بیمارستان هستم و او نیز پزشک است. ذهنم هنوز خالیتر از آن بود که بتوانم چیزی را به خاطر بیاورم. قادر نبودم هیچ قسمتی از بدنم را حرکت بدهم. گویا جسمی سنگین روی بدن من افتاده باشد، همانقدر کوفته و لهشده بودم.
تلاش کردم بدانم چگونه کارم به بیمارستان کشیده شده است، لحظهای بعد اما خاطرات یکی یکی در ذهنم نقش بستند و همه چیز به شکل فیلمی از مقابل چشمانم عبور کردند. اما نه فیلمی زیبا و دیدنی، بلکه صحنههایی از مرگ، درد، خشونت، لتوکوب، فریاد و گریه، گویا تکه تکه کنار هم قرار گرفته بودند و برایم یادآوری میکردند که من هنوز زنده هستم. مگر نه اینکه میگویند که مرگ، همان اوج دردیست که یک بشر تحمل میکند، پس من چگونه هر روز عمرم هزار بار مرده بودم و هنوز درد ادامه داشت. چرا پایان نمییافت؟
با صدایی که به سختی میتوانستم خودم بشنوم، از داکتر پرسیدم که چه کسی مرا بیمارستان آورده است؟ خانم داکتر در پاسخم جواب داد که شوهرت با ترسی بسیار تو را به بیمارستان آورد و خودش با عجله رفت.
زیر لب با خود گفتم که باید هم برود، گناهکار ممکن است خود را مقصر نداند، اما از آنچه انجام داده ترس دارد. با سوال داکتر رشتهی افکارم پاره شد و سعی کردم بدانم او از من چه پرسیده است. خانم داکتر حالم رو پرسیده بود. اینکه چطور هستم؟ با خود گفتم چطور میتوانم باشم؟ یک جسم که نه نای زیستن دارد و نه تقدیر مردن.
#خشونت_خانوادگی
#ازدواج
#لتوکوب
#همسر
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت رسانهی گوهرشاد بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/67k/
رسانه گوهرشاد
زن در افغانستان؛ عروسکی رقصان در دست مردان - رسانه گوهرشاد
با سلول سلول بدنم، درد را احساس میکردم، پشت پلکهایم، دستها و پاهایم، حتی در مغز استخوانم، گویا درد، چون خون در رگهایم جریان داشت. توان هرگونه حرکتی از من گرفته شده بود. پس از تقلاهای بسیار، چشمانم را بیرمق گشودم، کمی طول کشید تا با نور عادت کنم. سفیدی…