زیر سایهی زبالهها؛ در جستجوی نور
✍️ سارا کریمی
آفتاب تازه به لبِ بام رسیده بود که یاسر کفشهای کهنه و بیجورابش را به پا کرد. بوجی (گونی) بزرگ سفیدی را که چند جایش وصله خورده بود، از گوشهی اتاق برداشت و آرام از در بیرون رفت. نامش یاسر بود، دوازده سال داشت، قدش کوتاه بود اما دلی بزرگتر از سن و سالش داشت. خانهشان در حاشیهی شهر هرات، در محلهای خاکی و ساکت قرار داشت؛ یک چهاردیواری از خشت خام که سقفش را با پلاس و تکههای چادر پوشانده بودند.
مادرش که در گوشهای از اتاق نشسته بود، با صدایی نگران گفت: «یاسر، نان خشک یادت نره!» این جملهای بود که مادرش تقریباً هر روز تکرار میکرد. یاسر سر تکان داد و با بوجیاش راهی کوچه شد.
کوچهها پر از خاک و بوی دود موتورسیکلتها بود. یاسر میدانست که باید زودتر از بقیه به محلهای همیشگی برسد، چون کودکان دیگری هم مثل او زبالهگردی میکردند و رقابت برای پیدا کردن چیز بهتر، شدید بود.
#کودکان
#زبالهگر
#آموزش
#مکتب
#کتاب
#خانواده
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=22937
✍️ سارا کریمی
آفتاب تازه به لبِ بام رسیده بود که یاسر کفشهای کهنه و بیجورابش را به پا کرد. بوجی (گونی) بزرگ سفیدی را که چند جایش وصله خورده بود، از گوشهی اتاق برداشت و آرام از در بیرون رفت. نامش یاسر بود، دوازده سال داشت، قدش کوتاه بود اما دلی بزرگتر از سن و سالش داشت. خانهشان در حاشیهی شهر هرات، در محلهای خاکی و ساکت قرار داشت؛ یک چهاردیواری از خشت خام که سقفش را با پلاس و تکههای چادر پوشانده بودند.
مادرش که در گوشهای از اتاق نشسته بود، با صدایی نگران گفت: «یاسر، نان خشک یادت نره!» این جملهای بود که مادرش تقریباً هر روز تکرار میکرد. یاسر سر تکان داد و با بوجیاش راهی کوچه شد.
کوچهها پر از خاک و بوی دود موتورسیکلتها بود. یاسر میدانست که باید زودتر از بقیه به محلهای همیشگی برسد، چون کودکان دیگری هم مثل او زبالهگردی میکردند و رقابت برای پیدا کردن چیز بهتر، شدید بود.
#کودکان
#زبالهگر
#آموزش
#مکتب
#کتاب
#خانواده
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=22937
رسانه گوهرشاد
زیر سایهی زبالهها؛ در جستجوی نور - رسانه گوهرشاد
آفتاب تازه لب بام رسیده بود که کفشهای کهنه و بیجورهاش را به پا کرد. یک بوجی بزرگ سفید را، که در چندین جای آن وصله خورده بود، از گوشهٔ...
💔1