آرزوهای دفن شده در غربت
✍️ ماه نور روشن
سال گذشته بنابردلایلی ناگزیر شدیم تا افغانستان را ترک کنیم. به این منظور به ولایت نیمروز رفتیم تا از آنجا به کشور ایران برویم. مسیر مشخص بود اما آیندهاش نامعلوم. هنگامی که به ولایت نیمروز رسیدیم، تعداد مان به ۵۰ نفر میرسید. پسران نوجوان و جوان، مردان کهنسال، زن و دختر همه را شامل میشد. قرار بود همه ما توسط یک قاچاقبر به ایران برویم. به موترها سوار شدیم. مسافران هر موتر شش زن و هفده مرد را شامل میشد.
در موتر ما و در میان مردان، سه برادر بودند؛ آنی که گویا بزرگتر از آن دو بود، ظاهرا ۲۳، دومی ۲۱ و کوچک از دو که از قضا با پدرم هم بسیار صمیمی شده بود، شاید ۱۸ یا ۱۹ ساله بود. اسمش قدرت بود. از آن جایی که من برادر بزرگی ندارم، قدرت از همان ابتدای سفر که ما به سمت ایران به راه افتادیم، با پدرم در جابجایی وسایل، چه در صحرا یا بیابان و یا هر مسیر دیگری بود، کمک و همکاری میکرد. در برخی مسیرها، هنگامی که خواهران خردسال من توان راه رفتن نداشتند، او آنها را روی شانهاش میگذاشت تا زودتر بتوانیم مسیر را طی کنیم و از قافله عقب نمانیم.
پدرم چند باری به قدرت گفت که اذیت میشوی و این کار را نکن اما او میگفت: «کاکا جان، من دو خواهر دارم هر دوی آنها هم سن همین دخترهای شماست. من وقتی به اینها کمک میکنم، انگار به خواهران خودم کمک کردهام.»
در این مسیر قاچاق، ما چندیدن شبانه روز در سفر بودیم. برای عبور از دشتهای پاکستان مجبور بودیم پیاده برویم زیرا با موتر نمیشد که از آنجا عبور کنیم. تقریبا ۱۴ ساعت مسیر دشوار کوه و صحرا را پیاده سپری کردیم.
در آنجا آبی برای خوردن نبود، تقریبا نزد هیچ کسی آبی باقی نمانده بود و همه تشنه بودیم. گلویم خشک شده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. خواهران کوچکم از تشنگی زیاد گریه میکردند و هیچ کسی حاضر نبود قطرهای از آبش را با آنها قسمت کند. اینبار هم این قدرت بود که با اینکه خواهر کوچکم را روی شانههایش گذاشته و ساعتها پیاده راه رفته بود و مثل همه تشنه بود، اما آب کمی را که در بطری داشت، خودش نخورد و برای خواهران من داد.
#راه_قاچاق
#ایران_پاکستان
#زنان
#کودکان
#فقر_بیکاری
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت رسانهی گوهرشاد بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/991v/
✍️ ماه نور روشن
سال گذشته بنابردلایلی ناگزیر شدیم تا افغانستان را ترک کنیم. به این منظور به ولایت نیمروز رفتیم تا از آنجا به کشور ایران برویم. مسیر مشخص بود اما آیندهاش نامعلوم. هنگامی که به ولایت نیمروز رسیدیم، تعداد مان به ۵۰ نفر میرسید. پسران نوجوان و جوان، مردان کهنسال، زن و دختر همه را شامل میشد. قرار بود همه ما توسط یک قاچاقبر به ایران برویم. به موترها سوار شدیم. مسافران هر موتر شش زن و هفده مرد را شامل میشد.
در موتر ما و در میان مردان، سه برادر بودند؛ آنی که گویا بزرگتر از آن دو بود، ظاهرا ۲۳، دومی ۲۱ و کوچک از دو که از قضا با پدرم هم بسیار صمیمی شده بود، شاید ۱۸ یا ۱۹ ساله بود. اسمش قدرت بود. از آن جایی که من برادر بزرگی ندارم، قدرت از همان ابتدای سفر که ما به سمت ایران به راه افتادیم، با پدرم در جابجایی وسایل، چه در صحرا یا بیابان و یا هر مسیر دیگری بود، کمک و همکاری میکرد. در برخی مسیرها، هنگامی که خواهران خردسال من توان راه رفتن نداشتند، او آنها را روی شانهاش میگذاشت تا زودتر بتوانیم مسیر را طی کنیم و از قافله عقب نمانیم.
پدرم چند باری به قدرت گفت که اذیت میشوی و این کار را نکن اما او میگفت: «کاکا جان، من دو خواهر دارم هر دوی آنها هم سن همین دخترهای شماست. من وقتی به اینها کمک میکنم، انگار به خواهران خودم کمک کردهام.»
در این مسیر قاچاق، ما چندیدن شبانه روز در سفر بودیم. برای عبور از دشتهای پاکستان مجبور بودیم پیاده برویم زیرا با موتر نمیشد که از آنجا عبور کنیم. تقریبا ۱۴ ساعت مسیر دشوار کوه و صحرا را پیاده سپری کردیم.
در آنجا آبی برای خوردن نبود، تقریبا نزد هیچ کسی آبی باقی نمانده بود و همه تشنه بودیم. گلویم خشک شده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. خواهران کوچکم از تشنگی زیاد گریه میکردند و هیچ کسی حاضر نبود قطرهای از آبش را با آنها قسمت کند. اینبار هم این قدرت بود که با اینکه خواهر کوچکم را روی شانههایش گذاشته و ساعتها پیاده راه رفته بود و مثل همه تشنه بود، اما آب کمی را که در بطری داشت، خودش نخورد و برای خواهران من داد.
#راه_قاچاق
#ایران_پاکستان
#زنان
#کودکان
#فقر_بیکاری
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت رسانهی گوهرشاد بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/991v/
رسانه گوهرشاد
آرزوهای دفن شده در غربت - رسانه گوهرشاد
سال گذشته بنابردلایلی ناگزیر شدیم تا افغانستان را ترک کنیم. به این منظور به ولایت نیمروز رفتیم تا از آنجا به کشور ایران برویم. مسیر مشخص بود اما آیندهاش نامعلوم. هنگامی که به ولایت نیمروز رسیدیم، تعداد مان به ۵۰ نفر میرسید. پسران نوجوان و جوان، مردان کهنسال،…