از میدان ونک تا کوچههای هرات؛ کودکی که دیگر نمیخندد
✍️ سارا کریمی
اسدالله تنها چهار سال داشت که حادثهی تلخی همه چیز را از او گرفت. پدرش که در شهر مشهد بهعنوان کارگر ساختمان کار میکرد، روزی هنگام بازگشت از کار، در یک چهارراه شلوغ، با موتری تصادف کرد و در جاه جان داد. آن روز، خانه سادهای که در حاشیه شهر برای اجاره گرفته بودند، به خانه ماتم تبدیل شد. جسد پدر را تنها با یک تکه لباس که از بدنش باقیمانده بود، دفن کردند. مادرش تا چند روز نه نان خورد، نه حرف زد.
بعدتر درحالیکه چادرش را محکم به سر بسته بود، با چشمانی ورم کرده از گریه بیرون رفت و سراغ کار رفت؛ از خانهای به خانه دیگر، از آشپزخانهها تا حیاطهای پر از خاک، در دستهایش آبله میزد، کمرش خم میشد اما هیچگاه شکایت نکرد. زیرا سه طفل در خانه داشت: اسدالله و دو خواهر کوچکش.
سالها گذشت اسدالله بزرگتر شد، اما مثل همسالانش نه به مکتب رفت نه دنیای کودکی را تجربه کرد. از 9 سالگی همراه مادرش کار میکرد. ابتدا در بازارها دستفروشی میکرد، بعد که کمی قد کشید، خودش در چهارراهها گل میفروخت. یک بکس دستی کوچک داشت، با چند شاخه گل مصنوعی و چند گل تازه که اول صبح آنها را از میدان گلفروشی میخرید و تا شب در خیابانها میگشت کسی به او رحم نمیکرد گاه مردم با بیاحساسی از کنارش میگذشتند، گاهی او را میراندند و گاه فریاد میزدند که به همان جایی که آمده است بازگردد.
#کودکان_کار
#ایران
#گلفروشی
#کوچههای_هرات
#تصادف
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=22836
✍️ سارا کریمی
اسدالله تنها چهار سال داشت که حادثهی تلخی همه چیز را از او گرفت. پدرش که در شهر مشهد بهعنوان کارگر ساختمان کار میکرد، روزی هنگام بازگشت از کار، در یک چهارراه شلوغ، با موتری تصادف کرد و در جاه جان داد. آن روز، خانه سادهای که در حاشیه شهر برای اجاره گرفته بودند، به خانه ماتم تبدیل شد. جسد پدر را تنها با یک تکه لباس که از بدنش باقیمانده بود، دفن کردند. مادرش تا چند روز نه نان خورد، نه حرف زد.
بعدتر درحالیکه چادرش را محکم به سر بسته بود، با چشمانی ورم کرده از گریه بیرون رفت و سراغ کار رفت؛ از خانهای به خانه دیگر، از آشپزخانهها تا حیاطهای پر از خاک، در دستهایش آبله میزد، کمرش خم میشد اما هیچگاه شکایت نکرد. زیرا سه طفل در خانه داشت: اسدالله و دو خواهر کوچکش.
سالها گذشت اسدالله بزرگتر شد، اما مثل همسالانش نه به مکتب رفت نه دنیای کودکی را تجربه کرد. از 9 سالگی همراه مادرش کار میکرد. ابتدا در بازارها دستفروشی میکرد، بعد که کمی قد کشید، خودش در چهارراهها گل میفروخت. یک بکس دستی کوچک داشت، با چند شاخه گل مصنوعی و چند گل تازه که اول صبح آنها را از میدان گلفروشی میخرید و تا شب در خیابانها میگشت کسی به او رحم نمیکرد گاه مردم با بیاحساسی از کنارش میگذشتند، گاهی او را میراندند و گاه فریاد میزدند که به همان جایی که آمده است بازگردد.
#کودکان_کار
#ایران
#گلفروشی
#کوچههای_هرات
#تصادف
#رسانه_گوهرشاد
ادامه روایت را در سایت بخوانید...
https://gowharshadmedia.com/?p=22836
رسانه گوهرشاد
از میدان ونک تا کوچههای هرات؛ کودکی که دیگر نمیخندد - رسانه گوهرشاد
اسدالله تنها چهار سال داشت که حادثهی تلخی همه چیز را از او گرفت. پدرش که در شهر مشهد بهعنوان کارگر ساختمان کار میکرد...
💔1