.
#بین_خودمان_بماند #یک_داستان_واقعی
۱. سلام. من توی یک روستا نزدیک ساری زندگی میکنم و محل کار من بابلسر هست. پنج روز در هفته، صبح زود و هر روز عصر، این مسیر رو طی میکنم؛ ۱۲۰ کیلومترجاده روستایی، بدون نور کافی، پرترافیک، پر پیچ و خم، با آسفالت نامناسب و بسیار خسته کننده. بارها از خطر تصادف، نجات پیدا کردم و بارها شاهد تصادف بودم.
۲. مهر سال قبل تصمیم گرفتم یک خونه کوچیک توی بابلسر بخرم تا بتونم این مشکل آزار دهنده رو رفع و رجوع کنم. شروع کردم به گرفتن همه وام های ممکن. نهایت مبلغی که تا مهر امسال به من پرداخت شد، ده میلیون کمتر از قیمت یک واحد آپارتمان مسکن مهر بود. تصمیم گرفتم پس انداز کنم تا ده میلیون بقیه رو تامین کنم.
۳. دو هفته قبل، برای خریدن آپارتمان مراجعه کردم. قیمتش دو برابر شده بود. دیگه توی بابلسر نمی تونستم خونه بخرم. شروع کردم به جستجو توی روستاهای اطراف. به همه جا سپردم. قیمت ها خیلی بالا بود. امیدی نبود.
۴. سه شب قبل، توی بِهنَمیر، یه خونه دیدم. ازش خوشم اومد و با تخفیف، به مبلغ سرمایه من نزدیک می شد. دیروز کلاس داشتم و تصمیم گرفتم امروز برم.
۵. امروز بعد از کلاس، متوجه شدم یکی از دانشجوها گرفته است و نیاز به حرف زدن داره. حالش رو پرسیدم. نیم ساعتی حرف زد. حالش بهتر شد. حرفش که تموم شد، به سرعت رفتم بنگاه «دبیر».
۶. به آقای دبیر گفتم اومدم درباره اون خونه حرف بزنم. گفت نیم ساعت دیر اومدی. یه بنگاهی، خریدش. الان قیمتش، بیست میلیون بالاتره.
۷. پارسال، برای اینکه بتونم خونه بخرم، دوربین مورد علاقه خودم رو نخریدم. امسال، نه می تونم خونه رو بخرم، و نه اون دوربین رو.
۸. «ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود» (شکیبی اصفهانی)
۹. واقعا خستم. پول حلال معلمی دیگه برکت نداره. اما خدایا! کمک کن من یک معلم بمونم.
■ در اینستاگرام من بخوانید.
علی اصغر کلانتر
قائمشهر
۱۳ اسفند ۱۳۹۷
@honarpazhouh
#بین_خودمان_بماند #یک_داستان_واقعی
۱. سلام. من توی یک روستا نزدیک ساری زندگی میکنم و محل کار من بابلسر هست. پنج روز در هفته، صبح زود و هر روز عصر، این مسیر رو طی میکنم؛ ۱۲۰ کیلومترجاده روستایی، بدون نور کافی، پرترافیک، پر پیچ و خم، با آسفالت نامناسب و بسیار خسته کننده. بارها از خطر تصادف، نجات پیدا کردم و بارها شاهد تصادف بودم.
۲. مهر سال قبل تصمیم گرفتم یک خونه کوچیک توی بابلسر بخرم تا بتونم این مشکل آزار دهنده رو رفع و رجوع کنم. شروع کردم به گرفتن همه وام های ممکن. نهایت مبلغی که تا مهر امسال به من پرداخت شد، ده میلیون کمتر از قیمت یک واحد آپارتمان مسکن مهر بود. تصمیم گرفتم پس انداز کنم تا ده میلیون بقیه رو تامین کنم.
۳. دو هفته قبل، برای خریدن آپارتمان مراجعه کردم. قیمتش دو برابر شده بود. دیگه توی بابلسر نمی تونستم خونه بخرم. شروع کردم به جستجو توی روستاهای اطراف. به همه جا سپردم. قیمت ها خیلی بالا بود. امیدی نبود.
۴. سه شب قبل، توی بِهنَمیر، یه خونه دیدم. ازش خوشم اومد و با تخفیف، به مبلغ سرمایه من نزدیک می شد. دیروز کلاس داشتم و تصمیم گرفتم امروز برم.
۵. امروز بعد از کلاس، متوجه شدم یکی از دانشجوها گرفته است و نیاز به حرف زدن داره. حالش رو پرسیدم. نیم ساعتی حرف زد. حالش بهتر شد. حرفش که تموم شد، به سرعت رفتم بنگاه «دبیر».
۶. به آقای دبیر گفتم اومدم درباره اون خونه حرف بزنم. گفت نیم ساعت دیر اومدی. یه بنگاهی، خریدش. الان قیمتش، بیست میلیون بالاتره.
۷. پارسال، برای اینکه بتونم خونه بخرم، دوربین مورد علاقه خودم رو نخریدم. امسال، نه می تونم خونه رو بخرم، و نه اون دوربین رو.
۸. «ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود» (شکیبی اصفهانی)
۹. واقعا خستم. پول حلال معلمی دیگه برکت نداره. اما خدایا! کمک کن من یک معلم بمونم.
■ در اینستاگرام من بخوانید.
علی اصغر کلانتر
قائمشهر
۱۳ اسفند ۱۳۹۷
@honarpazhouh
👍1