#یادداشت #بین_خودمان_بماند #مطایبه
■ خدای عزیزم! سلام.
■ من یک مرد سی و هفت ساله هستم که توی ایران زندگی می کنم. نزدیک شهر ساری که احتمالا اونجا رو هم بلدی. و توی روستایی که فکر نمی کنم حتی اسمش رو هم شنیده باشی. چربی خون و قلب و قند و چند تا کوفت و زهر مار دیگه دارم که جاش نیست درباره ش صحبت کنم. چند روزی هست که مصرف قرص اعصاب رو گذاشتم کنار و به حالت عادی برگشتم. مقداری گیج و ملول و اسلوموشن هستم و تپش قلب دارم که الحمدلله این یکی آخری با یکی دو تا پروپانول درست می شه. از تو چه پنهون الان یک وبسایت و کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام دارم که بیست و یکی دو هزار نفر عضوشون هستن و اگه فیلتر نباشه، خیرشون به بنده های تو، می رسه. چندتایی هم شاگرد دارم و چهارتا بچه گربه یتیم و دو تا هم سگ خیابونی که جسارتا اگه گردن بگیری، قاعدتا باید جنابعالی همه ما رو خلق کرده باشی.
■ دیشب همسرم با یه پزشک تماس گرفت و اوضاع و احوال من رو شرح داد و ایشون هم گفتند که اگر مصرف قرص رو ادامه ندم، به احتمال زیاد تشنج می کنم و باید بستری بشم و شاید هم درگذشتم و اومدم پیش خود خودت و بابام و داداشم. اما خوب همسرم تمایلی نداره و بهش پیامک دادم توی مسیر برگشت به خونه، چندتا قرص بخره. با خودم گفتم تا وقت هست و برنگشته و حواسم سر جاشه و دوباره به دنیای قبلی بر نگشتم، این نامه رو بنویسم که بعدا فکر نمی کنم امکانش پیش بیاد.
■ صغری کبرای نامه طولانی شد، اما سعی می کنم بقیه اش رو کوتاه بنویسم که اذیت نشی. موضوع از این قراره که از نوجوانی عادت داشتم نزدیک هر سال نو، یک یادداشتی، چیزی برای خودم، و بعدترها، برای مخاطبام بنویسم. امسال اما قسمت شد یک نامه به جنابعالی بنویسم. چون فکر می کنم اوضاع و احوالت از من بدتر نباشه، بهتر هم نیست.
■ حکمن الان نشستی یه گوشه و داری به این بلبشوی عالم نگاه می کنی و تتمه ناخون هات رو می جویی. به زمین ناگرد و آدم هایی نگاه می کنی که هیج جوره نمی تونن باعث افتخارت باشن. قطعا حساب این اینجا رو نکرده بودی که به اسم تو این همه بدبختی و زجر و کوفت و زهرمار تو دنیا بوجود بیاد و اخلاقا هم نتونی کاری انجام بدی. حتما شکر میکنی که یه دونه هستی و خدای دیگه ای نیست که بخواد بندگان خوش بختش رو به رُخِت بکشه و افاده بفروشه. اما به نظر من ناقص العقل، اگه دو تا بودی، خیلی بهتر بود. چون هم برای خودت رقابت و هیجان ایجاد می شد و سرگرم می شدی و افسردگی نمی گرفتی؛ و هم توی اون شرایط رقابت، یه چیزی هم عاید ما مشتری ها می شد.
■ راستش رو بخوای من تا بیست و هشت سالگی سیگار می کشیدم. بعضی وقتا چاره است. متأسفم که تو، با اینکه برات ضرر نداره، نمی تونی سیگار بکشی. آرام بخش هم که نمی تونی مصرف کنی. حتما باید این جور مواقع، شرایط سختی داشته باشی و اصلا خوشنود نباشی. چند روز پیش یکی از شاگردام به من گفت یه بار که خیلی داشته اذیت می شده و از همه و جنابعالی هم بریده بوده، گل کشیده، بر خلاف بقیه که خوب می شن، حالش خراب شده و تو همون وضعیت با دوستش کات کرده بود. اما بعدش همه چیز براش خیلی بهتر شده بود. چون زمان خالی بدست آورده بود و به درست و غلط ها فکر کرده بود و دوباره شروع کرده بود. کاش می شد تو هم گل می کشیدی و حالت بد می شد و یه مدت از ما صرفنظر می کردی، تا شاید یه تغییراتی بوجود میومد که سرانجام کار، تو خوشنود می شدی و ما رستگار.
■ می دونی! همه چیز فرق کرده. مثل قدیما نیست که حل مشکلات راحت انجام بشه و خیلی ساده، برای خودت خدایی کنی و برات شعر و داستان و متن ادبی بنویسن. دیگه مثل اون زمان نیست که وقتی می دیدی یکی داره خیلی اذیت می شه و آه و ناله می کنه، یه سکه ای، اسکناسی، همیانی از جیب یکی که دارا تر بود بندازی پایین، جلوی پای اون یکی که نیاز داره تا برداردش و بزنه به زخم زندگیش. نه! دیگه مسائل به این سادگی حل نمی شه. درکت می کنم که عابر بانک ها، کار رو خراب کردن. اما چاره چیه؟
■ بذار تمومش کنم. فرهادی رو که می شناسی؟ اصغرشون رو می گم. یه دیالوگ داره توی یکی از فیلماش که خداست. می گه «یک پایان تلخ، بهتر از تلخی بی پایانه». بهش فکر کن. می خوام بگم اگه مردّدی که تمومش کنی، شک نکن. مث این مسئول فیلترینگ اینترنت ما، وضو بگیر، یه استکان چای واسه خودت بریز و برو پشت میزت. اونجا دو تا دکمه می بینی. یکی ریست می کنه، اون یکی که گنده تره، کلا خاموش می کنه. انگشتت رو بمال روی اون دکمه گنده هه و فشار بده. تا هفت بشمر و تمام! قال قضیه رو بکن. نگران حرف فرشته ها هم نباش. ما که اشرف مخلوقاتت بودیم، چیزی از تو و زندگی و عالم نفهمیدیم. اون بندگانت که سرشتشون چیز دیگه است. خدای عزیز! اینجا، هنوز برای خیلی ها مهمی. مراقب خودت باش.
■ تصدّقت، علی اصغر کلانتر
■ یکی از آفریده ها که تونسته چند روز قرص هاش رو نخوره.
■ عصر دلگیر ۸ اسفند ۱۳۹۷
■ جایی نزدیک ساری
@honarpazhouh
■ خدای عزیزم! سلام.
■ من یک مرد سی و هفت ساله هستم که توی ایران زندگی می کنم. نزدیک شهر ساری که احتمالا اونجا رو هم بلدی. و توی روستایی که فکر نمی کنم حتی اسمش رو هم شنیده باشی. چربی خون و قلب و قند و چند تا کوفت و زهر مار دیگه دارم که جاش نیست درباره ش صحبت کنم. چند روزی هست که مصرف قرص اعصاب رو گذاشتم کنار و به حالت عادی برگشتم. مقداری گیج و ملول و اسلوموشن هستم و تپش قلب دارم که الحمدلله این یکی آخری با یکی دو تا پروپانول درست می شه. از تو چه پنهون الان یک وبسایت و کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام دارم که بیست و یکی دو هزار نفر عضوشون هستن و اگه فیلتر نباشه، خیرشون به بنده های تو، می رسه. چندتایی هم شاگرد دارم و چهارتا بچه گربه یتیم و دو تا هم سگ خیابونی که جسارتا اگه گردن بگیری، قاعدتا باید جنابعالی همه ما رو خلق کرده باشی.
■ دیشب همسرم با یه پزشک تماس گرفت و اوضاع و احوال من رو شرح داد و ایشون هم گفتند که اگر مصرف قرص رو ادامه ندم، به احتمال زیاد تشنج می کنم و باید بستری بشم و شاید هم درگذشتم و اومدم پیش خود خودت و بابام و داداشم. اما خوب همسرم تمایلی نداره و بهش پیامک دادم توی مسیر برگشت به خونه، چندتا قرص بخره. با خودم گفتم تا وقت هست و برنگشته و حواسم سر جاشه و دوباره به دنیای قبلی بر نگشتم، این نامه رو بنویسم که بعدا فکر نمی کنم امکانش پیش بیاد.
■ صغری کبرای نامه طولانی شد، اما سعی می کنم بقیه اش رو کوتاه بنویسم که اذیت نشی. موضوع از این قراره که از نوجوانی عادت داشتم نزدیک هر سال نو، یک یادداشتی، چیزی برای خودم، و بعدترها، برای مخاطبام بنویسم. امسال اما قسمت شد یک نامه به جنابعالی بنویسم. چون فکر می کنم اوضاع و احوالت از من بدتر نباشه، بهتر هم نیست.
■ حکمن الان نشستی یه گوشه و داری به این بلبشوی عالم نگاه می کنی و تتمه ناخون هات رو می جویی. به زمین ناگرد و آدم هایی نگاه می کنی که هیج جوره نمی تونن باعث افتخارت باشن. قطعا حساب این اینجا رو نکرده بودی که به اسم تو این همه بدبختی و زجر و کوفت و زهرمار تو دنیا بوجود بیاد و اخلاقا هم نتونی کاری انجام بدی. حتما شکر میکنی که یه دونه هستی و خدای دیگه ای نیست که بخواد بندگان خوش بختش رو به رُخِت بکشه و افاده بفروشه. اما به نظر من ناقص العقل، اگه دو تا بودی، خیلی بهتر بود. چون هم برای خودت رقابت و هیجان ایجاد می شد و سرگرم می شدی و افسردگی نمی گرفتی؛ و هم توی اون شرایط رقابت، یه چیزی هم عاید ما مشتری ها می شد.
■ راستش رو بخوای من تا بیست و هشت سالگی سیگار می کشیدم. بعضی وقتا چاره است. متأسفم که تو، با اینکه برات ضرر نداره، نمی تونی سیگار بکشی. آرام بخش هم که نمی تونی مصرف کنی. حتما باید این جور مواقع، شرایط سختی داشته باشی و اصلا خوشنود نباشی. چند روز پیش یکی از شاگردام به من گفت یه بار که خیلی داشته اذیت می شده و از همه و جنابعالی هم بریده بوده، گل کشیده، بر خلاف بقیه که خوب می شن، حالش خراب شده و تو همون وضعیت با دوستش کات کرده بود. اما بعدش همه چیز براش خیلی بهتر شده بود. چون زمان خالی بدست آورده بود و به درست و غلط ها فکر کرده بود و دوباره شروع کرده بود. کاش می شد تو هم گل می کشیدی و حالت بد می شد و یه مدت از ما صرفنظر می کردی، تا شاید یه تغییراتی بوجود میومد که سرانجام کار، تو خوشنود می شدی و ما رستگار.
■ می دونی! همه چیز فرق کرده. مثل قدیما نیست که حل مشکلات راحت انجام بشه و خیلی ساده، برای خودت خدایی کنی و برات شعر و داستان و متن ادبی بنویسن. دیگه مثل اون زمان نیست که وقتی می دیدی یکی داره خیلی اذیت می شه و آه و ناله می کنه، یه سکه ای، اسکناسی، همیانی از جیب یکی که دارا تر بود بندازی پایین، جلوی پای اون یکی که نیاز داره تا برداردش و بزنه به زخم زندگیش. نه! دیگه مسائل به این سادگی حل نمی شه. درکت می کنم که عابر بانک ها، کار رو خراب کردن. اما چاره چیه؟
■ بذار تمومش کنم. فرهادی رو که می شناسی؟ اصغرشون رو می گم. یه دیالوگ داره توی یکی از فیلماش که خداست. می گه «یک پایان تلخ، بهتر از تلخی بی پایانه». بهش فکر کن. می خوام بگم اگه مردّدی که تمومش کنی، شک نکن. مث این مسئول فیلترینگ اینترنت ما، وضو بگیر، یه استکان چای واسه خودت بریز و برو پشت میزت. اونجا دو تا دکمه می بینی. یکی ریست می کنه، اون یکی که گنده تره، کلا خاموش می کنه. انگشتت رو بمال روی اون دکمه گنده هه و فشار بده. تا هفت بشمر و تمام! قال قضیه رو بکن. نگران حرف فرشته ها هم نباش. ما که اشرف مخلوقاتت بودیم، چیزی از تو و زندگی و عالم نفهمیدیم. اون بندگانت که سرشتشون چیز دیگه است. خدای عزیز! اینجا، هنوز برای خیلی ها مهمی. مراقب خودت باش.
■ تصدّقت، علی اصغر کلانتر
■ یکی از آفریده ها که تونسته چند روز قرص هاش رو نخوره.
■ عصر دلگیر ۸ اسفند ۱۳۹۷
■ جایی نزدیک ساری
@honarpazhouh