🌸 دخترونه حرم امام رضا علیه‌السلام🌸
3.94K subscribers
13.6K photos
3.25K videos
355 files
1.8K links
🎀 خوش اومدین به
#دخترونه‌ ترین کانال رسمی امام رضایی
ارتباط با ادمین
💌 @dokhtar_razavi_admin

🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
معاونت تبلیغات اسلامی آستان قدس رضوی 🕊

🌱 کپی آزاد

آدرس‌های دیگر👇
https://www.haram8.ir/dokhtar_razavi/
Download Telegram
#داستان #نوروز_آبی
1⃣قسمت اول

ماهی قرمزها می‌رقصیدند، می‌آمدند روی آب، خرده نانی می‌گرفتند و برمی‌گشتند کف حوض. سید جواد آن طرف حوض نشسته بود و لبخند می‌زد. صورت روشنش زیر چراغ‌های کوچک باغ برق می‌زد. گفته بود: "اول تو بگو". 💝

و من هر چه فکر می‌کردم یادم نمی‌آمد قرار بود کدام سوال‌ها را اول بپرسم. صورتم خیس عرق بود. با انگشت‌ها عرق پشت لبم را گرفتم. زل زدم به ماهی‌ها. دست بردم توی حوض. آب خنک حالم را جا آورد. نفس عمیقی کشیدم و زیرچشمی به سیدجواد نگاه کردم. دلم هُرّی ریخت پایین. نگاهش مثل همان سال‌ها عمیق و مهربان بود.🌹

دوباره خیره شدم به ماهی‌ها که دو تا دو تا چرخ می‌زدند و بازی می‌کردند زیر آب.
از همان وقت‌ها که یادم می‌آید خانه‌ی عمو منصور این حوض ماهی را داشت. سال تا سال هم دم عیدی، زن عمو می‌آمد و ماهی‌ها را می‌شمرد و اگر از بیست تا کمتر بودند، پول می‌داد دست سیدجواد و می‌گفت:

-بدو برو از سر بازار چند تا ماهی گلی سر حال بگیر.🍃
بعد که سیدجواد خیز برمی‌داشت و می‌نشست سر دوچرخه، زن‌عمو در می‌آمد که:
- آسِد‌جواد! یه چیزی نگیری سر ماه بیاد رو آب! درشت و جون‌دار باشه.
سیدجواد هم چشمِ بلندی می‌گفت و دوچرخه را می‌برد سمت در.

تا قبل از سن و سالِ مدرسه رفتنم، می‌دویدم دنبالش و می‌گفتم:
- سِدجواد! سِدجواد! وایسا منم بیام!
سیدجواد هم لبخند می‌زد. هنوز هم وقتی به آن روزها فکر می‌کنم دلتنگ همان لبخند روشنم.
🔹ادامه دارد...

سیده نرگس میرفیضی

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی
2️⃣قسمت دوم

تا قبل از سن و سالِ مدرسه رفتنم، می‌دویدم دنبالش و می‌گفتم:
- سِدجواد! سِدجواد! وایسا منم بیام!🙏
سیدجواد هم لبخند می‌زد. هنوز هم وقتی به آن روزها فکر می‌کنم دلتنگ همان لبخند روشنم. وقتی می‌خندید مثل ماهی‌های حوض فیروزه‌ای بالا و پایین می‌پریدم.🌺

بعد گره روسری‌ام را سفت می‌کردم، دامنم را می‌دادم بالا و پاچه‌های شلوار را هم لای پا نگه می‌داشتم که به چرخ گیر نکند. می‌نشستم ترک دوچرخه‌اش و می‌رفتیم بازار را دور می‌زدیم و با یک پلاستیک بزرگ ماهی قرمز برمی‌گشتیم. سیدجواد برایم بستنی هم می‌خرید.
بعدتر که مدرسه رفتنم شروع شد، تا می‌گفتم "سِد جواد، سِدجواد، منم میام"، می‌خندید و می‌گفت: تو کِی می‌خوای بزرگ شی معصومه؟

مادر هم همین را می‌گفت. هشت سالم بود، اما هنوز با دیدن عروسک دلم قنج می‌رفت و بلد نبودم خورشت بپزم. توی محله‌ی ما دخترها همه از بچگی آشپزی یاد می‌گرفتند و بغل‌دست مادرهاشان سبزی پاک می‌کردند. من اما هنوز عروسک‌بازی ام به راه بود و کوچه به کوچه دنبال پسرعمو می‌دویدم. مادر می‌گفت خوبیت ندارد این اداها را در می‌آوری، دختر که نباید این‌قدر سبک باشد! اما گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود.💫

آخر نمی‌فهمیدم چرا باید از پسرعمویم که از سه چهار سالگی‌ پایه‌ی تمام خاله بازی‌هایم بود، فرار می‌کردم؟ آن موقع هنوز نمی‌فهمیدم پچ پچ مادرها را. نمیدانستم بعدا" قرار است از همین حرف‌های ساده چه ماجراهای پیچیده‌ای درست شود. نمی‌دانستم روزی دو طرف همین حوض فیروزه‌ای می‌نشینیم و حلقه‌ی طلایی💍 دستم می‌کند. حلقه‌ای که هنوز کف حوض فیروزه‌ای برق می‌زند و ماهی‌ها بدون این که بغض کنند از کنارش رد می‌شوند. آخر ماهی‌ها که بلد نیستند گریه کنند‌. فقط من بلدم. فقط من.💔
🔹ادامه دارد...

✍️سیده نرگس میرفیضی
1️⃣قسمت اول:https://t.me/dokhtar_razavi/1490

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی
3️⃣قسمت سوم

نشسته بودم لبه‌ی آجرهای دورچینِ حوض. نمی‌توانستم تکان بخورم. اما ماهی‌قرمزها سراسیمه شنا می‌کردند. از این سمت حوض به آن سمت حوض. معلوم نبود کدام طرفی می‌خواهند بروند. تنم خشک شده بود و ماهی‌های بی‌ملاحظه، با آن همه جست و خیز اعصابم را به هم ریخته بودند. دلم می‌خواست چنگ بیندازم و ماهی‌ها را یکی یکی در بیاورم و بیندازم جلوی گربه‌ها.🐾

بلند شدم. حلقه💍 را در آوردم و پرت کردم توی آب. آب پاشید بالا و بعد حلقه‌ی طلایی آرام آرام آرام پایین رفت و توی تاریک روشنِ کف حوض گم شد. ماهی‌ها تندتر چرخیدند. سیدجواد بلند شد. رویم را برگرداندم تا با او چشم تو چشم نشوم. احساس کردم چادرم را کشید. پاهایم سست شده بود. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. چادرم را از دستش بیرون کشیدم. برنگشتم. می‌دانستم دوست ندارد خم شدنش را ببینم. دویدم سمت در. صدای زن‌عمو از پشت سر توی گوش‌هایم فرو رفت:
-کجا می‌ری معصومه؟
نمی‌دانستم کجا می‌روم. فقط نفس عمیقی کشیدم و دویدم بیرون. آن قدر بی هوا دویدم که دستم به گلدان اطلسی لبه‌ی پنجره گیر کرد و افتاد. اطلسی‌های بی‌جان افتادند روی کاشی‌های فیروزه‌ای حیاط. بغضم شکست. از دم در تا دو تا کوچه بالاتر که به خانه‌ی خودمان می‌رسید، چادر را روی دهان گرفتم و بی‌صدا گریه کردم😪 غروب بود و سنگینی هوا نمی‌گذاشت کسی چشم‌هایم را ببیند. تمام این دو سال مثل برق از جلوی چشم‌هایم گذشت. چشم‌های روشن سیدجواد و نگاه غمگینش هنوز جلوی نظرم بود. نباید این طور می‌شد.

در را که بستم، پدر جلوی روشویی ایستاده بود و وضو می‌گرفت. مسح سرش را کشید و گفت:
-خوبی بابا؟❣️
🔹ادامه دارد...

✍️سیده نرگس میرفیضی
2️⃣قسمت دوم:https://t.me/dokhtar_razavi/1493

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی
4️⃣قسمت چهارم

اشک‌ها را با گوشه‌ی چادر خشک کردم و رفتم داخل.
ترسیدم به آقا‌جان سلام کنم و صدایم بلرزد. قرار بود بروم سیدجواد را راضی کنم تا حال و هوای سوریه از سرش بیفتد. قرار بود بعد از همه‌ی تهدیدهایی که آقا جان جلوی عمومنصور کرده بود تا سیدجواد را بترساند، صحبت امروز ما تیر آخر باشد. همه می‌دانستند چقدر دیوانه‌اش هستم. می‌دانستند سیدجواد از من هم دیوانه‌تر است.🌹

اما فکرش را هم نمی‌کردند این بازی‌ها جدی جدی کار را خراب کند. چشم‌هایم را از هر کسی هم پنهان می‌کردم، از مادر نمی‌توانستم پنهان کنم. رفتم توی اتاق و کز کردم روی تشکچه. حتی لباس‌هایم را عوض نکردم. چادر را کشیدم روی سرم. چادرم هنوز عطر سیدجواد را می‌داد. هر وقت مرا می‌دید آن‌قدر محکم بغلم💞 می‌کرد که تمام لباس‌هایم بوی عطرش را می‌گرفت. گرما داشت خفه‌ام می‌کرد. گره روسری را باز کردم. روسری سفیدم خیس خیس بود. اگر سیدجواد اینجا بود می‌گفت "روسری سفیدا که گریه نمی‌کنن". اما اینجا نبود و خوب می‌دانستم این روسری سفید دیگر مرا عروس‌ نمی‌کند.

هفت‌هشت ساله که بودم، بعضی شب‌ها دور هم جمع می‌شدیم و زن‌عمو شوخی شوخی می‌گفت عروس ما چطوره؟ و سیدجواد سرخ و سفید☺️ می‌شد. من فقط می‌خندیدم و فکر می‌کردم چون همیشه روسری سفید می‌پوشم بهم می‌گویند عروس.
وقتی توی مدرسه جشن تکلیف گرفتند برایمان، مادر یک چادر سفید گلدار خرید و انداخت روی سرم. چند ساعت جلوی آینه چرخیدم‌ و شعر خواندم. آقا جان می‌گفت شبیه فرشته‌ها شده‌ای.

آن چادر را حالا داده‌ام به آیه‌زهرا. وقتی جلوی آینه می‌ایستد و ادای نماز خواندن در می‌آورد، دلم غش می‌کند برایش. وقتی می‌خندد مثل همان روزی می‌شود که تازه هدیه گرفته بودمش. آن قدر ذوق داشتم که روز بعد وقتی از مدرسه برگشتم خانه، ناهار خورده و نخورده، چادر گل گلی‌ام🌺 را سر کردم و دویدم سمت کوچه. در را که باز کردم سیدجواد جلوی در بود. چادرم را سفت گرفتم و گفتم: سلام. سیدجواد از دوچرخه‌اش پایین آمد:

-چقد بهت میاد معصومه! می‌خوای همیشه همین شکلی باشی؟
چادرم کش نداشت و لیز می‌خورد عقب. موهایم را دادم زیر روسری و چادر را سفت گرفتم:
- این شکلی قشنگ‌ترم. مگه نه؟
🔹ادامه دارد...

✍️سیده نرگس میرفیضی
3️⃣قسمت سومhttps://t.me/dokhtar_razavi/1497
کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی
5️⃣قسمت پنجم

چادرم کش نداشت و لیز می‌خورد عقب. موهایم را دادم زیر روسری و چادر را سفت گرفتم:
- این شکلی قشنگ‌ترم. مگه نه؟
سیدجواد خندید.☺️
-اگه قول بدی همیشه چادر بپوشی، یه هدیه هم پیش من داری.
قند توی دلم آب شد. خوشم می‌آمد وقتی این طوری حرف می‌زد. یک بار دیگر هم گفته بود اگر ده تا سوره‌ی قرآن را حفظ کنی برایت جایزه می‌خرم. و من ده تا سوره‌ی کوچک و آسان را از جزء سی بیرون آوردم و آن قدر برای مادر خواندم تا از بر شدم. مادر هم کیف می‌کرد و مدام می‌گفت:
-خدا خیرت بده آسِدجواد! دیگه داشتم از این بچه ناامید می‌شدم. هر چی برادر خواهراش پیِ قرآن‌خونی رفتن، این فقط پی بازیگوشی بود.🌺

راست می‌گفت. فاطمه فقط سه سال از من بزرگ‌تر بود اما دو جزء قرآن را حفظ بود. داداش علی هم همسن و سال سیدجواد بود و تمام اذان‌های مسجد را می‌گفت و گاهی بزرگ‌ترها هم جلویش پا می‌شدند. مهدیه هم تازه شوهر کرده بود اما هنوز زن‌های همسایه برای مجالس مولودی‌خوانی و نوحه‌خوانی دعوتش می‌کردند. صدای خوب توی خانواده‌ی ما ارثی بود. همه هم به پدرمان رفته بودیم. وقتی پای سجاده زیارت عاشورا می‌خواند آدم دیوانه می‌شد. آهنگش آرام و غمگین بود، اما حال آدم را خوب می‌کرد.☘️

تازه از مدرسه برگشته بودم که دیدم زن‌عمو نشسته بود روی تخت و داشت با مامان چاق‌سلامتی می‌کرد. مرا که دید، بلند شد و گفت:
- دیگه زحمتُ کم کنم هم‌عروس. بچه هم اومده می‌خوای ناهار بکشی. به آقا مهدی هم سلام برسون. تا شب خدانگهدار.✋️
نمی‌دانم زن‌عمو سلامم را شنید یا ترجیح داد نشنود، اما تا مقنعه‌ام را در آوردم و سرم را گرفتم زیر شیر آب، مادر گفت:
- سوره‌ها رو تمرین کردی بالاخره؟ امشب باید به آسدجواد تحویلشون بدیا.
دلم ریخت پایین. نمی‌دانستم بلدم بخوانم یا نه. اگر نمی‌توانستم بخوانم دخترعموها دستم می‌انداختند. اما مطمئن بودم سیدجواد نمی‌گذارد کسی به من بخندد. مطمئن بودم هوایم را دارد.🌹
همیشه هوایم را دارد.حتی حالا که کنار این حوض نشسته‌ام و تا اسمش می‌آید بغضم سر می‌رود روی پیراهنم...
🔹ادامه دارد...

✍️سیده نرگس میرفیضی

4️⃣قسمت چهارمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1501
کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی
6️⃣قسمت ششم

آن شب که توی خانه عمو منصور جمع شدیم و جلوی تمام دخترعموها و پسرعموها تند تند قرآن خواندم، برق💫 خوشحالی را توی چشم‌های پدر می‌دیدم.

سیدجواد هم یک ضبط صوت کوچک قرمز رنگ برایم کادو🎁 کرده بود. یک نوار قرآن هم از قبل توی ضبط گذاشته بود. دکمه‌ی پخش را که زدم الحمدلله رب العالمین را ‌خواند. سیدجواد گفت این صوت عبدالباسط است و اگر از رویش تمرین کنم، قرائتم خوب می‌شود.

آخر خودش قاری قران بود و زن‌عمو همیشه پزِ لوح تقدیرها و جایزه‌هایش را به فامیل می‌داد. اما خود سیدجواد اصلا" اهمیت نمی‌داد و تا اصرار اهل خانه را نمی‌دید، لب تر نمی‌کرد به قرآن خواندن. اما وقتی "اعوذ بالله" می‌گفت، دلت می‌خواست🙏 همان لحظه پناه ببری به خدا. صدایش آن قدر دلنشین بود که یک بار گفتم "سِدجواد! به جای این آقا، باید صدای قران خوندن خودتُ برام ضبط کنی".🌹

و او هم برایم سوره‌ی والعصر را خواند. حالا هنوز هم گاهی آن نوار را می‌گذارم توی همان ضبط قدیمی و به آیه ی "و تواصوا بالصبر" که می‌رسد بغضم می‌ترکد. صبر کردن خیلی سخت است. آن هم وقتی غم بزرگی روی سینه‌ات سنگینی کند.

کجایی سیدجواد؟ دلم❣️دیگر برای این همه دلتنگی جا ندارد..
🔹ادامه دارد...

✍️سیده نرگس میرفیضی

5️⃣قسمت پنجمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1506
کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی

7⃣قسمت هفتم

سال آخر دبیرستان بودم که یک روز بعدازظهر زن‌عمو آمد خانه مان و بی مقدمه گفت:
-هم‌عروس! شما که غریبه نیستی. حاج منصور می‌خواد سِدجواد سر و سامون پیدا کنه. البته کدوم پدر مادری دلش نمی‌خواد خوشبختی بچه‌هاشُ ببینه‌.

بعد نیم‌نگاهی به من انداخت و لبخند زد. دلم هرّی ریخت پایین. مادر چشم غره رفت. فهمیدم باید بروم آشپزخانه و خودم را سرگرم کاری کنم. قلبم مثل جوجه گنجشک بی پناهی توی سینه‌ام بالا و پایین می‌پرید. تکیه دادم به دیوار آشپزخانه و چشم‌های روشن سیدجواد از جلوی چشم‌هایم رد شدند. چشم‌هایش همیشه می‌خندیدند. از چند وقت پیش که اسم خودم را روی دیوار خانه عمو منصور دیدم به دلم افتاد حواسش جمعِ من است. جشن پایان خدمت سیدجواد بود و همه‌ی فامیل آن‌جا جمع بودند. بچه‌های کوچک‌تر خانه را گذاشته بودند روی سرشان. آقا جان مرا فرستاد تا سرگرمشان کنم. رفتم توی حیاط و به هوای قایم‌باشک فرستادمشان تا گوشه و کنار حیاط قایم شوند. آمدم پیشانی‌ام را بگذارم روی دیوار و مثلا" چشم بگذارم که دیدم قبلا" یک نفر با خط کج و کوله‌ای اسمم را روی یکی از آجرها کنده است. قلبم💖 تند تند می‌زد. فهمیدم کار سیدجواد است. همیشه وقتی می‌رفتیم پیکنیک‌، چاقوی جیبی‌اش را در می‌آورد و یک چیزی روی درخت‌های قطع‌شده‌ی روستا می‌نوشت. می‌گفتم:
- درختا گناه دارن سدجواد. چه جوری دلت میاد؟
می‌خندید😄 و می‌گفت:
- اینا که دیگه جون ندارن. سرشونُ بریدن. من روشون می‌نویسم تا جون💫 بگیرن.

بعدها که نامزد کردیم، یک بار مرا برد همان طرف‌ها و تنه‌ی بُریده‌ی یک درخت بزرگ را نشانم داد. از آن درخت‌های کهنه‌ی جنگل بود که نمی‌شد حلقه‌هایش را شمرد و سن‌اش را معلوم کرد. دست گذاشت روی شانه‌ام و مرا خم کرد تا بهتر ببینم. تنه‌ی درخت پر بود از اعداد و علامت‌های عجیب و غریب...
🔹ادامه دارد...

سیده نرگس میرفیضی

6⃣قسمت ششمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1511
کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی

8️⃣قسمت هشتم

گفتم:
-اینا دیگه چیه سدجواد؟
دستم را گرفت و انگشتم را گذاشت روی یکی از عددها:
-اینجا رو ببین. نوشته سیزده. اون روز سیزدهمین باری بود که می‌خواستم بیام، ولی...
حرفش را خورد. هاج و واج نگاهش کردم. آه کشید و انگشتم را گذاشت روی یک عدد دیگر. تنه‌ی درخت🌳 سرد بود.
- این مال بار چهل و پنجمه. اون روز تازه از سربازی برگشته بودم.
تازه یادم افتاد به آن روز. سیدجواد وسط مهمانی بی‌هوا موتورش را برداشت و رفت بیرون. هر چه زن‌عمو لب‌هایش را گزید و گفت: "آبرومون می‌ره" ، گوشش بدهکار نبود.
فقط بلند گفت "برمی‌گردم" و در را پشت سرش بست. تا آخر مهمانی هم خبری از آمدنش نشد. ☘️
دستم را کشید و گذاشت آن طرف‌تر:
-هر وقت می اومدم بهت بگم و نمی‌تونستم، موتورُ ورمی‌داشتم می‌اومدم اینجا. یه کم تنهایی فکر می‌کردم، بعد روی درخت علامت می‌زدم.
انگشتم را گذاشت روی عدد "نود و نه" و گفت:
- اینُ ببین. این دیگه آخریش بود. به خودم قول داده بودم اگه رسید به صد، یا کلا" دور تو رو خط بکشم یا هر طوری شده یه کاری کنم تو مال🌹 خودم بشی.
باورم نمی‌شد. بغضم گرفته بود. از همان جشن پایان خدمت شک کرده بودم توی دل پسرعمو خبرهایی باشد، اما حتی فکرش را هم نمی‌کردم تا این حد دوستم داشته و دم نزده باشد. یعنی همه‌ی شب‌های پانزده‌شانزده سالگی که برای دیدنش لحظه شماری می‌کردم و سر سجاده از خدا می‌خواستم سیدجواد مال من باشد، دلش پیش من بوده؟ باورم نمی‌شد. دلم❣️می‌خواست مثل بچه‌ها بزنم زیر گریه و بگویم چرا زودتر نیامدی؟... اما یک لحظه از خودم خجالت کشیدم.
حالا هم که یاد آن روزها می‌افتم با خودم فکر می‌کنم چرا همیشه همه چیز زندگی‌ام یا خیلی زود بوده است یا خیلی دیر. وقتی آیه زهرا بغلم می‌کند و با بغض می‌گوید: "مامانی... پس بابایی کی میاد؟"، دلم می‌خواهد مثل بچه‌ها بزنم زیر گریه و بگویم:
- چرا دیرتر نرفتی سدجواد؟ چرا دیرتر نرفتی؟
🔹ادامه دارد...

✍️سیده نرگس میرفیضی

7️⃣قسمت هفتمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1514
کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی
9️⃣قسمت نهم

تمام روستا را دعوت کردیم خانه‌ی عمو منصور. سید جواد می‌گفت اگر دلت❣️می‌خواهد برویم یکی از تالارهای شهر را برایت اجاره کنیم. اما من دلم نمی‌خواست زیر سقف بسته خطبه عقدمان را بخوانند. دلم می‌خواست وقتی می‌گویم با عشق💖 او موافقم، آسمان آبی بالای سرمان باشد. خانه‌ی عمومنصور را هم که چراغانی💡 کردند، نگذاشتم سفره‌ی عقد را داخل اتاق بیندازند. دختر‌عمو مدام پشت چشم نازک می‌کرد و می‌گفت:
- ماشالا عروسمون چقد ناز داره. کجای دنیا سفره‌ی عقدُ وسط حیاط انداختن که ما بندازیم؟
سیدجواد هم می‌خندید و می‌گفت:
- عروس شما فرشته‌ست... فرشته‌ها باید مدام چشمشون به آسمون باشه.
دخترعمو هم بلند بلند می‌خندید و سری تکان می‌داد و می‌رفت.
هیچ کس باورش نمی‌شد دلم به این وصلت راضی شده باشد. زن‌عمو مدام اسپند دود می‌کرد و صدقه کنار می‌گذاشت. انگار می‌ترسید باز هم پشیمان شوم یا آقاجانم دوباره ساز مخالف بزند و بساط عروسی را به هم بریزد. اما من هیچ وقت در زندگی‌ام این قدر مطمئن نبودم، با این که می‌دانستم چند ماه بعد سیدجواد راهی سفری💫 می‌شود که هیچ اطمینانی به بازگشتش نیست.
چند روز مانده به مراسم، رفتم سراغ حوض فیروزه‌ای. می‌خواستم حلقه‌ای💍 را که چند ماه پیش پرت کرده بودم، از زیر آب بیرون بیاورم. دستم را آرام بردم داخل حوض. حیاط خانه پر از مرد بود و نمی‌توانستم آستینم را بالا بزنم. دستم را تا آرنج بردم داخل حوض. داشتم تقلا می‌کردم تا نوک انگشتم به حلقه برسد که سیدجواد دستم را از آب بیرون کشید...
👈ادامه دارد...

🔹سیده نرگس میرفیضی

8️⃣قسمت هشتمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1517

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی
🔟قسمت دهم

داشتم تقلا می‌کردم تا نوک انگشتم به حلقه💍 برسد که سیدجواد دستم را از آب بیرون کشید و گفت:
- اونُ ولش کن. یه حلقه‌ی جدید می‌خریم.
آستین خیس پیراهنم را چلاندم و گفتم:
- ولی من دوسش دارم.
لبخند🙂 کمرنگی زد و نگاهش را دوخت به آسمان:
- اگه دوسش داشتی نمی‌نداختیش دور.
هیچ وقت از حافظه‌ی عمیقش خوشم نمی‌آمد. هر کاری می‌کردم حاضر نمی‌شد بعضی چیزها را فراموش کند. بغضم گرفته بود. آب دهانم را قورت دادم تا صدایم نلرزد:
- تو هنوز از اون روز ناراحتی سدجواد؟ من که عذرخواهی کردم.🙏
نیم‌نگاهی انداخت و لبخند زد:
- من که نگران خودم نیستم دختر خوب. من نگران این ماهیام. نگاشون کن. ببین چه جوری دور حلقه‌ می‌چرخن. معلومه بهش عادت کردن. اینا خیلی نازک‌نارنجی‌ان. زود دلشون❣️ می‌شکنه. بعد اگه از ناراحتی دق کنن می‌خوای چیکار کنی؟
اشک‌هایم سر خوردند روی گونه هام. بی هوا خنده‌ام گرفت. سیدجواد خیلی خوب بلد بود با حرف‌هایش دل آدم را ببرد.

عصر همان روز رفتیم و دو تا حلقه‌ی💍 ساده خریدیم. حلقه‌ی او نقره‌ای بود و حلقه‌ی من طلایی. وقتی دست‌هایمان را کنار هم می‌گذاشتیم برق💫 می‌زدیم. با همان شیطنت نوزده ساله می‌گفتم:
- سدجواد! سد جواد! نیگا کن! تو ماه‌ای🌙، منم ستاره
می‌خندید و می‌گفت:
- مواظب باش ماهتُ گم نکنی.
دستش را محکم می‌گرفتم و می‌گفتم:
- ماه به اون بزرگی که گم نمی‌شه.
حالا اما می‌فهمم دنیای ما آن قدر درهم و برهم است که ماه به آن بزرگی هم توی آسمانش گم می‌شود.
بعضی از شب‌های سرد زمستان🌨، وقتی آیه‌زهرا را زیر لحاف می‌خوابانم و چراغ‌های روستا خاموش می‌شوند، پشت پنجره می‌ایستم و به آسمان ابری و تاریک خیره می‌شوم. بعد زیر لب والعصر می‌خوانم تا دلم💔 آرام بگیرد. اما هر چه منتظر می‌مانم ابرها هیچ جوره دست از سر ماه برنمی‌دارند. آن وقت سرم را می‌چسبانم به شیشه و با آهنگ آرامی زمزمه می‌کنم:
- ماه🌙 من... ماه من... امشب کجایی؟
🔹ادامه دارد...

✍️سیده نرگس میرفیضی

9️⃣قسمت نهمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1521

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی
1️⃣1️⃣قسمت یازدهم

یک سال بعد از این که دیپلمش را گرفت گفت می‌خواهم بروم سپاه. زن‌عمو خیلی سعی کرد قانعش کند یک سال دیگر پشت کنکور بماند و یکی از آن رشته‌های دهان‌پر‌کن را قبول شود. اما سیدجواد دفترچه‌ی📓 ثبت‌نامش را هم فرستاده بود و منتظر زمان🕐 مصاحبه بود. خبر استخدامش توی سپاه، مثل بمب بین دخترهای روستا صدا کرد. یک عده می‌گفتند خوش به حال کسی که زن سیدجواد بشود، می‌رود شهر و یک زندگی درست و حسابی راه می‌اندازد، حقوق و مزایای سپاه هم که خیلی خوب است.‌ بعضی‌ها هم می‌گفتند بیچاره زنش، مدام باید خانه به دوش باشد. اما دو سه سال بعد که رسما" آمد خواستگاری‌ام🌹 و با کت و شلوار اتوکشیده روی تشکچه‌ی گلدار خانه‌ی آقاجان نشست، صاف توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:
- ببین معصومه، درسته که من سرباز سپاهم، اما نمی‌خوام خونه زندگیمُ ببرم جای دیگه. من مال همین آبادی‌ام. دلم❣️ پیش همین زمینا و جنگلا گیر کرده. اگه یه روز بوی گِلِ خیس‌ بهم نخوره می‌میرم. اگه چند وقت یه بار با تراکتور نرم سر زمین، یا نرم مغازه کنار دست بابام وایسم، دلم می‌پوسه. من حاضرم هر روز صب یه ساعت زودتر از رختخواب گرم و نرمم دل بکنم و برم شهر، اما شب توی همین روستا بخوابم.
سرم را انداختم پایین و منتظر ماندم تا حرف‌هایش را ادامه بدهد. زیرچشمی می‌پاییدمش. لیوان چای را بالا آورد و گلویی تر کرد:
- محل ما هم که شکر خدا امکاناتش خوبه. هم مدرسه‌ی خوب داریم، هم آب و برق و گاز درست حسابی. اینترنتم که دیگه وصل کردن. چیزی کم نداریم. اگه دلت می‌خواد بری شهر لیسانس بگیری مخالفتی ندارم، اما شب🌙 باید توی یکی از همین خونه‌ها سرمونُ بذاریم رو بالش. من دوست دارم بچه‌هامُ توی همین روستا بزرگ کنم. کاری هم به کار اینایی ندارم که هر روز زندگی‌شونُ بار می‌کنن و به خیال پیشرفت میذارن می‌رن وسط شولوغ پولوغیای شهر. آسمون شهر ستاره⭐️ نداره. آدماش وفا ندارن. دلم می‌گیره از غربتش. من دلم به همین حال و هوا خوشه.
دلم می‌خواست بگویم:
منم به همین دلخوشیای تو دلخوشم.💐
اما نباید از این حرف‌ها می‌زدم. فقط خندیدم و آرام نگاهش کردم. فکر کنم از چشم‌هایم فهمید آن قدر دوستش دارم که اگر بگوید تمام عمرت را بنشین توی خانه، مخالفت نمی‌کنم. اما دوست داشتن همیشه خودخواه است. همه‌ی عاشق‌ها دلشان می‌خواهد چیزی را که دوست دارند تا ابد برای خودشان نگه دارند. آن وقت چطور از من انتظار داشت بعد از این که دو سال از جوانی‌ام را با این خیال که سیدجواد تا آخر عمر مال من است زندگی کرده بودم، دلم را راضی کنم به رفتنی که هیچ امیدی💫 به آمدنش نبود؟
خیلی بی‌رحمانه بود. حتی فکر نبودنش هم‌ دیوانه‌ام می‌کرد...
🔹ادامه دارد...

✍️سیده نرگس میرفیضی

🔟قسمت دهمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1525

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی

2️⃣1️⃣قسمت دوازدهم

یک هفته از آن شبی که حلقه‌ام💍 را انداختم توی حوض فیروزه‌ای گذشته بود و هیچ خبری از سیدجواد نبود. تعقیب‌های نماز مادر طولانی‌تر شده بود و تسبیح📿 چرخاندن‌‌های آقا جان، سریع‌تر. همه دلشان می‌جوشید و لام تا کام حرف نمی‌زدند. حتی شرح آن شب را هم درست و حسابی از دهان من نشنیده بودند. می‌دانستم نگرانی‌شان از چه بابت است. لابد می‌ترسیدند مدت صیغه تمام شود و سیدجواد دیگر پیِ دخترشان را نگیرد. معلوم بود سیدجواد را نشناخته بودند. اما من خوب می‌شناختمش.

با این که می‌دانستم مثل آقاجان مغرور است و از حرفش کوتاه نمی‌آید، این را هم می‌دانستم که آدم وابسته‌ای است. و آدم‌های وابسته هر چقدر هم محکم باشند، یک جایی کم می‌آورند. بعید بود به این راحتی‌ها از من دل کنده باشد. کسی که هنوز وابسته است، نمی‌تواند عشق💘 و آینده اش را ول کند و برود سوریه بجنگد. جنگ که به این آسانی‌ها نبود. دل شیر می‌خواست. خیال آسوده می‌خواست. من می‌دانستم عاشق‌ها ترسو می‌شوند. او هم حتما" از نداشتنِ من می‌ترسید. آخر دل کندن که به این آسانی‌ها نبود. خودم همان چند وقت پیش توی مراسم سالگرد یکی از شهدای روستا از زبان همسرش شنیده بودم که دل کندن از وابستگی‌ها چقدر سخت است:
- مرد من دلش❣️ اینجا بود. تا وقتی دلش اینجا بند بود، بیشتر از یک هفته دوریمُ دووم نمی‌آورد. برمی‌گشت و می‌گفت مرضیه، من بدون تو دق می‌کنم. اما یه روز صب بیدار شد و یه جوری نگام کرد که تنم لرزید. فهمیدم دل کنده. وقتی هم که دل آدم کنده بشه، دیگه هیچی جلودارش نیست. چار ماه بعد خبر شهادتشُ🌹 آوردن. هیچکی نفهمید شوهر من چار ماه پیش شهید شده بود.

نه... هنوز برای شهادتش زود بود. سیدجواد حالاحالاها باید زندگی می‌کرد. حالا حالاها نباید نگاه دلبسته‌اش را از من می‌گرفت. آخر نگاهش هم شبیه آن‌هایی نبود که از خانه و زندگی‌شان دل💖 کنده‌اند. پس چرا یک ماه ‌گذشته بود و کسی را نفرستاده بود سراغم؟ دلم داشت مثل سیر و سرکه می‌جوشید. صدای گریه‌های زیر پتویم هر شب بلندتر می‌شد. کم کم داشتم باور می‌کردم سیدجواد را برای همیشه از دست داده‌ام...
🔹ادامه دارد...

✍️سیده نرگس میرفیضی

1️⃣1️⃣قسمت یازدهمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1528

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی
3️⃣1️⃣قسمت سیزدهم

سیدجواد نگفت چقدر پای حوض فیروزه‌ای نشسته و برای برگشتنم دعا کرده است. نگفت چقدر به حلقه‌ی💍 کوچکِ کف حوض خیره شده و "الا بذکر الله تطمئن القلوب" خوانده است. نگفت با حضرت زهرا شرط کرده اگر نشانه‌ای بفرستد و مهر او را دوباره به دلم❣️ بیندازد، اسم بچه‌اش را بگذارد آیه‌زهرا. آن روزها هیچ کدام از این حرف‌ها را نگفت. بعدها که برایم تعریف می‌کرد، گفت:
- نمی‌خواستم زندگیمونُ این جوری شروع کنم. منتظر بودم اشتباهتُ بفهمی. نباید مجبورم می‌کردی بین این عشق و اون عشق یکی رو انتخاب کنم. می‌دونی دلم از کِی پیشت گیر کرد؟ همون روزی که دیدم شبیه مادرمون لباس پوشیدی...
سادات خانم! عشقِ❤️ تو ادامه‌ی همون عشقه. هیچ وقت دیگه ازم نخواه تو رو اون شکلی ببینم که نباید ببینم.
همه‌ی این حرف‌ها را گفت، اما ای کاش زودتر می‌گفت. ای کاش زودتر دلم را روشن می‌کرد تا چهل شب را با غم از دست دادنش زیر پتو گریه نکنم.

عید🌸 آن سال بدون سیدجواد تحویل شد. مادر با بغض "یا مقلب القلوب" می‌خواند. آقاجان به جای این که بلند بلند قرآن بخواند، سرش را انداخته بود پایین و آیه‌ها را زیر لب زمزمه می‌کرد. علی داشت زیر لب چیزی می‌گفت و فاطمه تخم مرغ‌های رنگی را مرتب می‌کرد، شاید هم توی دلش می‌گفت ای کاش آقا جان قبول نمی‌کرد اول دختر کوچک‌تر را شوهر بدهد که حالا این لکه‌ی ننگ روی دامن خانواده بیفتد و خواستگارهای احتمالی او را هم فراری بدهد.
نوروز آن سال، همه چیز یک شکل دیگر بود.
از همان صبحِ اول فروردین، به جای این که غمباد بگیرم، دست و رویم را آب ‌زدم و پیراهن سفیدم را ‌پوشیدم و منتظر مهمان‌ها ‌نشستم. دلم روشن بود. حس می‌کردم الان سیدجواد زنگ خانه را می‌زند و با یک دسته گل نرگس💐 می‌آید داخل. سیدجواد می‌دانست چقدر نرگس دوست دارم.
اما تمام دوازده روز عید، هر آشنای دور و نزدیکی را که می‌شناختیم برای عیددیدنی آمد خانه‌مان، به جز عمو منصور و خانواده‌اش. حتی سر سال هم این آقاجان بود که زنگ زد برای عرض تبریک. عمو منصور هم اصلا" به روی خودش نیاورد و خیلی سرسنگین جوابش را داد. طوری که وقتی گوشی را قطع کرد، آقاجان تاب نیاورد و داد زد:
- اینا از شیرین کاریای شماست معصومه خانم! اومدی ابروشُ درست کنی، زدی چشمشم کور کردی! حالا من چه جوری سرمُ جلوی فامیل بلند کنم؟
زبانم نمی‌چرخید. باورم نمی‌شد این حرف‌ها را از دهان آقاجان بشنوم. این آشی بود که خودش برایم پخته بود. خودش هر روز می‌گفت:
- این پسر که معلوم نیست برنامه‌ش چه جوری بشه. اگه خدای ناکرده، زبونم لال، یه مو از سرش کم شه من با یه دختر بیوه چه کنم؟ حالا بچه‌ی برادرم هست که هست. حالا عزیز دلم هست که هست. هر چی باشه، برام عزیزتر از معصومه که نیست... باید تکلیف دختر منُ روشن کنه. نمی‌شه که بگه بیا عقد🎉 و عروسی🎊 بگیریم بعد من برم جنگ. مرد جنگ که مرد زندگی نمی‌شه.
حرف‌های آقاجان هر روز توی گوشم بود. همین حرف‌ها بود که آن روز دلم را چرکی کرد و حلقه را از دستم بیرون کشید. همین حرف‌ها بود که همه‌ی این چهل و چند روز روی مغزم راه می‌رفت.
تمام روزهای عید خبری از سیدجواد نبود تا روز سیزده فروردین. آن روز مادربزرگ همه‌ی فامیل را دعوت کرده بود باغ🌳 پدری. می‌دانستیم وقتی مادربزرگ برنامه‌ای بچیند، محال است کسی بتواند دعوتش را رد کند...
🔹ادامه دارد...

✍️سیده نرگس میرفیضی

2️⃣1️⃣قسمت دوازدهمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1531

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی
4️⃣1️⃣قسمت چهاردهم

آقاجان طوری برنامه را چید که از بقیه دیرتر برسیم. می‌گفت حوصله‌ی پیکنیک ندارد. اما من می‌دانستم چقدر دورهمی‌ها را دوست دارد. لابد دلش نمی‌خواست زیاد سوال و پرسش کنند و از سردی رفتارمان بفهمند چه خبر شده.
وقتی رسیدیم آن‌جا، همه مشغول حرف‌ زدن بودند. همه‌ی عموها و عمه‌ها و بچه‌هایشان آن‌جا بودند. همه‌ی آن جمعیت، با فاصله‌ی نزدیک، روی چند تا حصیر بزرگ، زیر درخت‌ها جا شده بودند.
سیدجواد هم بود. اما ایستاده بود یک گوشه. تکیه داده بود به درخت و داشت نگاهم می‌کرد. نبض قلبم❣️ از توی گلویم بالا می‌زد. دست‌هایم را زیر چادر قایم کردم تا لرزیدنشان را نبیند. مثل همان وقت‌ها نگاهم می‌کرد. مثل همان وقت‌ها که هنوز برای زبان‌ها و گوش‌هایمان اتفاقی نیفتاده بود اما قلب‌هامان پر از اتفاق بود. حتی فکرش هم دیوانه‌ام می‌کرد. نگاهش رنگ حسرت داشت. جوری نگاه می‌کرد انگار دیگر مرا نداشته باشد. تنم یخ کرده بود. طاقت نداشتم این شکلی ببینمش. رفتم جلو. اول از همه با زن‌عمو و دخترعمو روبوسی کردم. خیلی سرد سلام و علیک کردند. اما برایم مهم نبود. فقط سیدجواد مهم بود. چرخیدم سمتش. سرم را به نشانه‌ی سلام تکان دادم. چیزی ته نگاهش برق💫 زد. تکیه‌اش را از درخت برداشت و چند قدم جلوتر آمد. انگار باورش نمی‌شد. دلتنگی داشت قفسه‌ی سینه‌ام را فشار می‌داد. دیگر طاقت نداشتم. رفتم جلو و به فاصله‌ی نیم متری‌اش ایستادم:
- سلام که نمی‌کنی، اما جواب سلام واجبه آسِدجواد.
خندید. از همان خنده‌های کوتاه و رندانی که دلم را بی‌هوا می‌ریخت پایین... دلم می‌خواست همان جا بغلش کنم، اما می‌دانستم چشم همه به ما دوتاست. انگار زمان ایستاده بود و او می‌خندید. همه‌ی دنیا خنده‌های او بود و من خوشبخت‌ترین زن جهان بودم. حالا می‌فهمیدم آرامش کنار او حتی اگر به کوتاهی همین خنده‌ها باشد، به تمام تمام تمام دنیا می‌ارزد.
و خوشبختی کنار او همین قدر کوتاه بود. همین قدر کوتاه و همین قدر طولانی...
🔹ادامه دارد...

✍️سیده نرگس میرفیضی
3️⃣1️⃣قسمت سیزدهمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1535

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام
#داستان #نوروز_آبی
⛳️قسمت آخر

حالا که آیه‌زهرا را بغل گرفته‌ام و رو به روی پنجره فولاد نشسته‌ام، دلم می‌خواهد یکی زنگ بزند و بگوید:
- دیروز اشتباه کرده بودیم خانم رضایی. همسرتون اسیره... شایدم مفقود الاثره. هنوز امیدی هست. پیدا می‌شه. پیدا می‌شه خانم رضایی.
اما خودم هم می‌دانم امید، واژه‌ی غریبی ست. می‌دانم سینه‌ای💔 که شکافته شده است، دوباره جوش نمی‌خورد. می‌دانم کسی که رفته است، کسی که دل کنده است، کسی که همه‌ی زندگی‌اش دفاع از حریم بانویش شده، دیگر برنمی‌گردد. می‌دانم از همان روزی که دستش را گرفتم و گفتم " به حرمت اشکایی که توی روضه‌ی حضرت زینب ریختم، خوب دفاع کن از حرمش..." ، چیزی ته نگاهش تکان خورد. می‌دانم از همان روز بود که دل کند از زندگی. از همان روزی که آیه زهرا را بوسید و توی گوشش آیت الکرسی خواند.
آیه‌‌زهرا را می‌بوسم و به مردم نگاه می‌کنم که سراسیمه می‌دوند تا به صف نماز برسند. چیزی تا اذان مغرب نمانده است. از همان دیروز صبح که توی اتوبوس نشستیم، به دلم افتاده بود این سفر حکمتی دارد. نمی‌شود که بی‌هوا بگویند از بین تمام روستا اسم شما برای سفر مشهد در آمده است. هیچ چیز این دنیا بی‌علت نیست.
نزدیک بجنورد بودیم که زنگ زدند و آن خبرِ بی‌خبر را دادند. باورم نمی‌شد. اصلا" باورم نمی‌شد. جاده داشت می‌رفت. اتوبوس داشت می‌رفت. جهان داشت حرکت می‌کرد و من ایستاده بودم. نمی‌دانم صدای پشت تلفن📞 چند بار گفت "خانم رضایی، شنیدین؟"... اما من فقط بار آخرش را شنیدم. بعد هم تلفن قطع شد.
حتی گریه‌ام نمی‌گرفت. مدام منتظر بودم یکی بگوید خبر را اشتباهی داده اند. رفتنش را باور نمی‌کردم. رفتنش را باور نمی‌کنم.
حالا که توی صحن اتقلاب نشسته‌ام و آرام آرام اشک می‌ریزم، به تمام سال‌هایی که با او و بی او گذشت فکر می‌کنم. تازه یادم می‌افتد که سیدجواد هنوز لا به لای نفس‌های آیه‌زهرا نفس می‌کشد. هنوز توی چشم‌های روشن آیه‌زهرا نگاهم می‌کند. دست‌های کوچک دخترم را می‌بوسم😘 و سوره انشراح را زمزمه می‌کنم. خیره می‌شوم به گنبد طلایی و می‌گویم:
انّ مع العسر یسری
لبخند سیدجواد از جلوی چشم‌هایم می‌گذرد. اشک‌هایم می‌ریزند روی لب‌هام. آیه‌زهرا سرش را می‌گذارد روی سینه‌ام. محکم بغلش می‌کنم و در گوشش می‌گویم:
فانّ مع العسر یسری...
امروز سه سالش تمام می‌شود. می‌خواهم از الان یادش بدهم بعد از هر سختی، آسانی از راه خواهد رسید. می‌خواهم یاد بگیرد خدا هیچ وقت وعده‌ی دروغ نمی‌دهد. می‌خواهم بداند باید دلش روشن💫 باشد به آینده.

صدای اذان که بلند می‌شود، بلند می‌شوم برای نماز. می‌دانم به جماعت نمی‌رسم. همان گوشه ی صحن اقامه می‌بندم. آیه‌زهرا نشسته رو به رویم و با دانه‌های تسبیح📿 بازی می‌کند. نمی‌دانم این چراغ را چه کسی گوشه‌ی قلبم💖 روشن کرده است. اما دلم روشنِ روشن است، مثل چشم‌های سیدجواد.💐💐
🔹پایان

✍️سیده نرگس میرفیضی
4️⃣1️⃣قسمت چهاردهمhttps://t.me/dokhtar_razavi/1538

کانال دخترونه نورالهدی حرم امام رضا علیه السلام