🔹🔹خبری رسید...
خبر در همه جا پیچید. همه اشک ریختند. همه آه کشیدند. گفتند که تو را غریب گیر آوردند. گفتند
تو هم مثل اربابت بی سر پر کشیدی🕊
تو مدافع تمام خوبیها بودی. مدافع حرم بیبی زینب بودی.
داشتم به آخرین فیلمت نگاه میکردم شهید مهربان ! فیلمی که دوستانت در اردوهای جهادی از تو گرفته بودند.
محسن حججی!
در آن فیلم، حرفی را از تو شنیدم که برای یک عمرم کافی بود.
گفتی:"احساس می کنم
برای امام زمانم کاری نکردهام."
گفتی: "ما برای انتظار خیلی باید کار کنیم."🌟
گفتی و مرا عجیب به فکر فرو بردی. وقتی تویی که حالا برای همه پسران و دختران این سرزمین اسطوره شده ای این حرف را زده باشی؛ من چه بگویم⁉️
باید قلبم💗 را گردگیری کنم و تا دیر نشده کاری کنم.
من یک دخترم! مثل همه دختران این سرزمین آرزوهایی دارم.
شاید تویی که این نوشته را میخوانی دختری هستی با آرزوهای رنگارنگ. کمد خیالاتت را پر کردهای از رویاهای کوچک و بزرگ ارغوانیات و هر روز گردگیری و مرتبش میکنی تا تمیز و اتو کشیده بماند.
حالا باید کاری کنیم؛ دست در دست هم بگذاریم تا با لبخند صاحب مهربانیها
روزهایمان گرمایی دیگر بگیرد.🍃
راستی اولین قدم؛ اولین گام از کجاست؟
از کجا باید دوباره شروع کرد؟
کافیست با یک سلام🙏 عهدمان را تمدید کنیم.
نباید بگذاریم تاریخش بگذرد، این عهد باید مانا بماند.
هر صبح☀️ که از خواب بلند می شویم قبل از سلام به هرکس؛ اول به دلبر واقعیمان سلام میکنیم؛
سلام می کنیم و می گوییم:
آقاجان❣ یا ابا صالح المهدی!
بابای✨ خوب همه ما!
روز من دوباره آغاز شده است؛
میشود صاحب اختیار تک تک ثانیهها و دقایق🕑 روزهایم شوی؟ میشود کاری کنی تا راه محسنها تمام نشود؟ میشود در زندگیمان برای همیشه بوی خوش عطر محمدی🌸 پخش شود؟
گلستان اینجاست؛
بوی بهار می آید....💐💐
✍سیما سادات تقوی
#دختر_مهدوی
دخترونه حرم امام رضا(ع)
@dokhtar_razavi
خبر در همه جا پیچید. همه اشک ریختند. همه آه کشیدند. گفتند که تو را غریب گیر آوردند. گفتند
تو هم مثل اربابت بی سر پر کشیدی🕊
تو مدافع تمام خوبیها بودی. مدافع حرم بیبی زینب بودی.
داشتم به آخرین فیلمت نگاه میکردم شهید مهربان ! فیلمی که دوستانت در اردوهای جهادی از تو گرفته بودند.
محسن حججی!
در آن فیلم، حرفی را از تو شنیدم که برای یک عمرم کافی بود.
گفتی:"احساس می کنم
برای امام زمانم کاری نکردهام."
گفتی: "ما برای انتظار خیلی باید کار کنیم."🌟
گفتی و مرا عجیب به فکر فرو بردی. وقتی تویی که حالا برای همه پسران و دختران این سرزمین اسطوره شده ای این حرف را زده باشی؛ من چه بگویم⁉️
باید قلبم💗 را گردگیری کنم و تا دیر نشده کاری کنم.
من یک دخترم! مثل همه دختران این سرزمین آرزوهایی دارم.
شاید تویی که این نوشته را میخوانی دختری هستی با آرزوهای رنگارنگ. کمد خیالاتت را پر کردهای از رویاهای کوچک و بزرگ ارغوانیات و هر روز گردگیری و مرتبش میکنی تا تمیز و اتو کشیده بماند.
حالا باید کاری کنیم؛ دست در دست هم بگذاریم تا با لبخند صاحب مهربانیها
روزهایمان گرمایی دیگر بگیرد.🍃
راستی اولین قدم؛ اولین گام از کجاست؟
از کجا باید دوباره شروع کرد؟
کافیست با یک سلام🙏 عهدمان را تمدید کنیم.
نباید بگذاریم تاریخش بگذرد، این عهد باید مانا بماند.
هر صبح☀️ که از خواب بلند می شویم قبل از سلام به هرکس؛ اول به دلبر واقعیمان سلام میکنیم؛
سلام می کنیم و می گوییم:
آقاجان❣ یا ابا صالح المهدی!
بابای✨ خوب همه ما!
روز من دوباره آغاز شده است؛
میشود صاحب اختیار تک تک ثانیهها و دقایق🕑 روزهایم شوی؟ میشود کاری کنی تا راه محسنها تمام نشود؟ میشود در زندگیمان برای همیشه بوی خوش عطر محمدی🌸 پخش شود؟
گلستان اینجاست؛
بوی بهار می آید....💐💐
✍سیما سادات تقوی
#دختر_مهدوی
دخترونه حرم امام رضا(ع)
@dokhtar_razavi
.
.
هوا گرم بود. از کوچه عبور میکرد؛ آفتاب سوزان☀️ روی سرش لیز میخورد. دانههای عرق یکی یکی روی صورتش😥 خودنمایی میکردند. به انتهای کوچه دوازدهم که نزدیک شد؛ پیرمردی را دید که همین طور که به دیوار تکیه داده، از خستگی خوابش برده بود. دختر دلش سوخت، نمیدانست چگونه میتواند به او کمک کند؛ از مغازهای که آن طرف کوچه قرار داشت، یک بطری آب معدنی خرید، کنار پیرمرد گذاشت و به مقصدش ادامه داد.
به ساعتش نگاهی انداخت.
🕔ساعت ۵ عصر بود، ساعت ۶ با دوستانش قرار گذاشته بودند که به سینما بروند. برای رسیدن لحظه شماری میکرد و خوشحال بود.
از خیابان عبور کرد؛ به ایستگاه اتوبوس نزدیک شد. کارت اعتباری را از کیفش درآورد و تا خواست وارد اتوبوس شود، تلفن همراهش زنگ خورد.
📞صدای مادرش را از پشت خط شنید که گفت:
_ دخترم! سلام رسیدی سینما؟
_ سلام مامان جان هنوز نه؛ توی راهم. چطور مگه؟!
_ دخترم من خیلی کمرم درد میکنه نمیتونم برم خرید کنم میشه قرارت با بچهها رو کنسل کنی بری خرید؟ امشب مهمون داریم.
به فکر فرو رفت. 🤔نگران بود! نمیدانست که خود را به قراری که مدتها منتظرش بود برساند؛ یا به خواسته مادرش توجه کند.
یاد قراری که با عشق❣️ همیشگیاش گذاشته بود افتاد، روی آینه قدی اتاقش آن را چسبانده بود و هر روز صبح قبل بیرون آمدن از خانه با ذوق به آن نگاه میانداخت :
"گمان کنم وسط کوچهی دوازدهم💫
قرار بود که با ما قرار بگذاری
چراغ بر کف و روشن بیا، مگر داغی
به جان این شب دنبالهدار بگذاری"
بعد از کمی مکث به خودش آمد؛ همین طور که این پا و آن پا میکرد؛ با لحنی مهربان به مادر که پشت خط تلفن بود گفت: " مامان خانم! خریدا رو انجام میدم خیالت راحت."🌟
تلفن را که قطع کرد احساس خوبی داشت؛
با دوستانش تماس گرفت؛ عذر خواهی کرد و قرار را به روزی دیگر موکول کرد.
عصر وقتی با کیسه خرید به خانه آمد؛ مادر لبخندی از سر رضایت به او زد؛ سرش را بوسید و گفت:
"دختر گلم! الهی عاقبت بخیر بشی..."💐💐
✍️سیما سادات تقوی
#دختر_مهدوی
دخترونه حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
.
هوا گرم بود. از کوچه عبور میکرد؛ آفتاب سوزان☀️ روی سرش لیز میخورد. دانههای عرق یکی یکی روی صورتش😥 خودنمایی میکردند. به انتهای کوچه دوازدهم که نزدیک شد؛ پیرمردی را دید که همین طور که به دیوار تکیه داده، از خستگی خوابش برده بود. دختر دلش سوخت، نمیدانست چگونه میتواند به او کمک کند؛ از مغازهای که آن طرف کوچه قرار داشت، یک بطری آب معدنی خرید، کنار پیرمرد گذاشت و به مقصدش ادامه داد.
به ساعتش نگاهی انداخت.
🕔ساعت ۵ عصر بود، ساعت ۶ با دوستانش قرار گذاشته بودند که به سینما بروند. برای رسیدن لحظه شماری میکرد و خوشحال بود.
از خیابان عبور کرد؛ به ایستگاه اتوبوس نزدیک شد. کارت اعتباری را از کیفش درآورد و تا خواست وارد اتوبوس شود، تلفن همراهش زنگ خورد.
📞صدای مادرش را از پشت خط شنید که گفت:
_ دخترم! سلام رسیدی سینما؟
_ سلام مامان جان هنوز نه؛ توی راهم. چطور مگه؟!
_ دخترم من خیلی کمرم درد میکنه نمیتونم برم خرید کنم میشه قرارت با بچهها رو کنسل کنی بری خرید؟ امشب مهمون داریم.
به فکر فرو رفت. 🤔نگران بود! نمیدانست که خود را به قراری که مدتها منتظرش بود برساند؛ یا به خواسته مادرش توجه کند.
یاد قراری که با عشق❣️ همیشگیاش گذاشته بود افتاد، روی آینه قدی اتاقش آن را چسبانده بود و هر روز صبح قبل بیرون آمدن از خانه با ذوق به آن نگاه میانداخت :
"گمان کنم وسط کوچهی دوازدهم💫
قرار بود که با ما قرار بگذاری
چراغ بر کف و روشن بیا، مگر داغی
به جان این شب دنبالهدار بگذاری"
بعد از کمی مکث به خودش آمد؛ همین طور که این پا و آن پا میکرد؛ با لحنی مهربان به مادر که پشت خط تلفن بود گفت: " مامان خانم! خریدا رو انجام میدم خیالت راحت."🌟
تلفن را که قطع کرد احساس خوبی داشت؛
با دوستانش تماس گرفت؛ عذر خواهی کرد و قرار را به روزی دیگر موکول کرد.
عصر وقتی با کیسه خرید به خانه آمد؛ مادر لبخندی از سر رضایت به او زد؛ سرش را بوسید و گفت:
"دختر گلم! الهی عاقبت بخیر بشی..."💐💐
✍️سیما سادات تقوی
#دختر_مهدوی
دخترونه حرم امام رضا علیه السلام
t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw