🌸 دخترونه حرم امام رضا علیه‌السلام🌸
3.94K subscribers
13.6K photos
3.25K videos
355 files
1.8K links
🎀 خوش اومدین به
#دخترونه‌ ترین کانال رسمی امام رضایی
ارتباط با ادمین
💌 @dokhtar_razavi_admin

🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
معاونت تبلیغات اسلامی آستان قدس رضوی 🕊

🌱 کپی آزاد

آدرس‌های دیگر👇
https://www.haram8.ir/dokhtar_razavi/
Download Telegram
دوران جنگ بود و روزهای عملیات.
برایم یک انگشتر عقیق خریده بود؛ شاید برای اینکه علاقه‌اش❣️ را به من نشان دهد.
روز خواستگاری از من پرسید: اگه من جانباز بشم بازم پای من می‌مونید؟
نگاهش کردم و گفتم: تا دم شهادت🌹 همراهتم...
خرید عقدمان خیلی ساده بود.
او یک حلقه💍 خیلی کم‌قیمت انتخاب کرد؛ طوری‌که مادرم از من ناراحت شد و با ابراهیم تماس گرفت که لطفا یک حلقه گرانتر انتخاب کنید؛ اما ابراهیم به مادرم گفته بود من حق همین حلقه ساده را هم نمیتوانم ادا کنم...
روز عقد یک جفت کتانی👟👟 پوشیده بودم و یک لباس ساده تنم بود.
به ابراهیم هم گفتم دوست دارم با لباس سپاه در مراسم عقدمان🎉 حاضر شوی.
وقتی مراسم شروع شد، دیدم لباسی که پوشیده، اندازه‌اش نیست و خیلی برایش گشاد است.
بعد از عقد فهمیدم لباس سپاه خودش نو نبوده و این لباس را از دوستش امانت گرفته بوده‌است...
زندگی ما اینطور شروع شد؛ خیلی ساده، خیلی راحت، اما با عشق...💐💐


🔹خاطره ازدواج شهید همت، از زبان همسرش

#رنگ_حماسه
#زیر_یک_سقف
دخترونه حرم امام رضا علیه السلام
#رنگ_حماسه
شانزده سال بیشتر نداشت.
برادرش تازه شهید🌹 شده بود و او هم از خیلی وقت پیش، دلش پر می‌کشید به جبهه برود.
زمان حج فرا رسید و قبل از اینکه بخواهد از پدر و مادر اجازه بگیرد آنها بار سفر را بستند و راهی خانه خدا شدند.
در همین روزها، نزدیکی‌های شروع عملیات فتح‌المبین عزمش را جزم کرد که به جبهه برود.
وقتی دایی‌جان گفت «صبر کن مادرت که آمد اجازه بگیر و برو»، نگاهی کرد و با لبخند گفت: «مادر راضی ست؛ اگر راضی نبود این ساک را برایم آماده نمی‌کرد»💐
یک ساک لباس، با یک قرآن و عطر و توشه راه... انگار مادر می‌دانست محسن هوای رفتن دارد.

مادر که از سفر حج برگشت، خبر شهادت🌷 محسن هم رسید.
محسن شبیه برادر شهیدش ابراهیم، مَرد میدان بود؛ نوجوان، اما مَرد...

شهید سید محسن مصطفوی
#خط_سرخ
دخترونه نور الهدی
@dokhtar_razavi
«پدرجان من برای کمک به شما در کارهای کشاورزی🌾 خودم را می‌رسانم، اگر هم نیامدم بدان که در جبهه حق علیه باطل، بار سنگین‌تری بر دوش دارم. پدر و مادر عزیزم اگر من شهید شدم برایم ناراحت نشوید که به مراد دلم❣️ رسیده‌ام و من از شهادت خوشحال می‌شوم»

این، وصیتنامه شهید نوجوانی بود که سن و سال کمی داشت امّا حاضر نشد یک وجب از خاک وطنش را به دست دشمنان بسپارد.
او در ایلام به‌دنیا آمد؛ هنوز سال سوم راهنمایی را به پایان نرسانده بود که داوطلبانه همراه پدرش، راهی جبهه‌ها شد.
نوجوانی تیز پا و شاداب و باهوش بود که خیلی خوب از عهده کارهای برقی برمی‌آمد؛ برای همین، بی‌سیم‌چی جبهه شد و از این طریق به رزمندگان یاری می‌رساند.🌱

او سرانجام در بهمن‌ماه سال ۱۳۶۳، در یک عملیات سخت و پیچیده، به دست منافقین به شهادت رسید🌹و با خون خود ثابت کرد نوجوان ایرانی از هر قوم و با هر زبان و لهجه‌ای که باشد، لحظه‌ای دست از آرمان‌ها و ارزش‌های خود برنمی‌دارد.

🌷شهید فرضعلی صید محمدی🌷

#رنگ_حماسه
دخترونه حرم امام رضاعلیه السلام
۲۵ سالش بود که به خواستگاری‌ام آمد. یک افسر جوان بود و می‌دانستم زندگی با یک فرد نظامی آن‌هم او که ساده‌زیست هم بود خیلی سخت است اما برای پدرم، پاکی و نجابت داماد آینده‌اش مهم بود و از بین همه‌ی خواستگارهایم با علی بیشتر موافق بود.
برای من هم تقوای علی خیلی مهم بود؛ این‌که به هیچ دختری نگاه نمی‌کرد و نماز و روزه‌اش در سخت‌ترین شرایط ترک نمی‌شد.🌈
از همان روزی که به قول معروف «بله» را گفتم، احساس کردم وارد مرحله‌ی جدیدی از زندگی شده‌ام که در آن، اخلاص و ایمان، حرف اوّل را می‌زند، و هر چه از ازدواج‌مان می‌گذشت، این حقیقت برایم روشن و روشن‌تر می‌شد.
نماز شب‌ش ترک نمی‌شد، هر روز صبح دعای عهد می‌خواند و آرزوی بزرگش این بود که سرباز امام زمان (عج) باشد.🕊
دلی نترس و شجاع داشت، برای همین چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن، دست از مبارزه با ظلم و دفاع از وطنش بر نداشت.
بعد از پيروزی انقلاب بود که ستاد عملیات مشترک سپاه و ارتش را تشکیل داد و با همین کار، حصر شهرهای سنندج و پادگان‌های مريوان، بانه و سقز بعد از ۲۱ روز مقاومت شکسته‌شد، و با پیروزی این طرح، او به فرماندهی عمليات غرب كشور منصوب شد. بعد از جنگ هم فعالیتهای نظامی‌اش را ادامه داد و از کشورش در هر موقعیتی دفاع کرد.
علی، مرد رزم و جنگ بود، امّا قلبی مهربان داشت و حال خوشِ من و مهدی و مریم (فرزندانمان) به لبخندهایش وابسته بود. برایش مهم بود فرزندانش هم دلی خدایی داشته باشند، برای همین به مریم و مهدی یاد داده بود هر کاری را با وضو انجام دهند و برای خدا کار کنند.
یادم است آن روزهای آخر، خواب دیده بود یکی از دوستان شهیدش آمد و او را با خود بُرد. خوابش را که برایم تعریف کرد، قلبم بیتاب شد؛ مگر می‌شد من باشم و علی نباشد... مگر زندگی بی او معنا داشت...؟!
بعد از آن خواب، یک ماه بیشتر نگذشته بود که مرد زندگی من در برابر چشمهای مهدی و مریم، هدف تیرهای منافقین قرار گرفت و به شهادت، یعنی همان آرزوی دیرینه‌اش رسید...


یادش گرامی🌱
* خاطره‌ای به نقل از همسر شهید #صیاد_شیرازی

#رنگ_حماسه
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw