🌸 دخترونه حرم امام رضا علیه‌السلام🌸
3.94K subscribers
13.6K photos
3.25K videos
355 files
1.8K links
🎀 خوش اومدین به
#دخترونه‌ ترین کانال رسمی امام رضایی
ارتباط با ادمین
💌 @dokhtar_razavi_admin

🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
معاونت تبلیغات اسلامی آستان قدس رضوی 🕊

🌱 کپی آزاد

آدرس‌های دیگر👇
https://www.haram8.ir/dokhtar_razavi/
Download Telegram
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان

داستانک نوروزی - قسمت اوّل☺️

جشن توّلد شش سالگی‌ام بود که آقاجان (پدربزرگم) یک ساعت مچی دخترانه هفت-رنگ🌈 برایم هدیه آورد. ساعت خیلی قشنگی بود و بین تمام هدیه‌هایی که برایم آورده بودند برایم یک جذابیت دیگری داشت☺️. آنقدر برایم جذّاب بود که هر روز هر چند دقیقه یکبار😬 از مامان می‌پرسیدم ساعت چند است؟
_ هفت و بیست دقیقه عزیزم☺️
_ (ده دقیقه بعد) حالا ساعت چند است؟ _ هفت و نیم، دخترم 😐
_ (یک ربع بعد) مامان الان ساعت چند شد؟
_ 😳 هفت و چهل و پنج دقیقه

خلاصه آنقدر سوال می پرسیدم که مامان خانوم مجبور شد بنشیند و ساعت را کامل یادم بدهد تا بلکه کمی دست از سرِ محترمش بردارم😁.
از همان روزها خیلی به ساعتهای مختلف علاقه‌مند شدم؛ کلاً برایم هر چیزی که مربوط به ساعت و زمان بود، خیلی جالب بود. بعضی وقت‌ها آنقدر همین موضوعِ زمان ذهنم را درگیر می‌کرد که می‌نشستم و در خلوت خودم یک چیزهایی برایش می‌ساختم و به اصطلاح، اختراع می‌کردم🤓.
تقریباً اوّلین اختراع اصلی‌ام، یک ساعت کوکیِ عروسکی کوچک👼 بود؛ با عروسک کوچکی که روی جیب کیف مدرسه‌ام بود ساخته بودمش و صبح‌ها با شعرهایی که دوست می‌داشتم بیدارم می‌کرد😇. اختراع خیلی عجیبی نبود امّا آنقدر دوستش داشتم که همیشه همراهم بود؛ هم در مدرسه هم خانه...
آنقدر در خیالم با آن بازی می‌کردم و سرگرم می‌شدم که بعضی وقت‌ها خواب می‌دیدم آن عروسک، فرشته شده‌است و دارد با بال‌های پَرپَری‌اش روی صورتم می‌کشد و بیدارم می‌کند🌬🙃.
هنوز هم که هنوز است، بیشتر از همه اختراعاتم دوستش دارم و اگر یک روز نبینمش، دلم برایش تنگ می‌شود.
تبلتم را با پول یکی از همین اختراعاتم خریده‌بودم، برای همین خیلی برایم عزیز بود😍. دور تا دورش را پر کرده بودم از استیکرهای رنگی‌رنگی و برقی‌برقی🌈. یک‌طوری که هرکس نگاهش می‌کرد ناخوداگاه بُهت‌زده می‌شد و یک‌جورهایی شاید، از این‌همه جنگولک‌بازی، خنده‌شان می‌گرفت🙈.
وسط آن‌همه امتحان جورواجور درسی و آن نِق و نوق‌های خانم ساجدی برای این‌که کنکور قبول نمی‌شوی و مجبور می‌شوی دوباره همین کتابها را از اوّل تا آخر حفظ کنی😖 چند وقتی بود که روی یک اختراع جدید کار می‌کردم، امّا باورم نمی‌شد به این زودی‌ها به کار بیفتد. یک ماشین زمان تخیّلی که به سایتهای کاربردی و علمی اینترنت وصل می شد و مثل هیبنوتیزم😴 ذهنت را می‌بُرد به جاهایی که تصوّرش را هم نمی‌کنی😇.
یک صفحه لمسی نقره‌ای📱داشت که رویَش کلمه‌ای که می‌خواستی را جستجو می‌کردی، و دو تا سیم باریک که از این صفحه رد می‌شد و از کنار گوشَ‌هایت می‌رفت تا پشت سر و به یک صفحه ساعت‌مچی‌مانند⌚️ می‌رسید.
نزدیک عید نوروز🎉 بود و ذهنم درگیر لباس عید و کمد در هم ریخته‌ام که باید به دستور مامان‌خانم محترم، خانه‌تکانی‌اش می‌کردم😐😩
اصلاً چرا باید یک دختر کنکوریِ نیمه‌مخترعِ خلّاق (خودم را عرض می‌نُمایم😎) بنشیند کمدش را جمع‌ و جور کند؟!😐 اصلاً کی گفته باید کمدِ آدم مرتّب باشد؟!😒 اصلاً چرا من کمد دارم؟! همین کف اتاق مگر چه کم از کمد چوبی دارد؟🙄😁
آن روز داشتم با فکر همین خانه‌تکانی به سر و وضع تبلتم ور می‌رفتم و استیکرهای گل‌گلی🌸 جدید را به صفحه‌اش می‌چسابندم که ناگهانی تصمیم گرفتم برای امتحان دستگاه، روی صفحه جستجو، کلمه «نوروز» را بنویسم،
و نوشتن این کلمه‌ی دلبر همانا و ماجراهای بانمک بعدش همانا...😃😁

#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان
قسمت دوم ☺️


تصمیم گرفتم برای امتحانِ دستگاه، روی صفحه جستجو، کلمه «نوروز» را بنویسم، و نوشتن این کلمه‌ی دلبر همانا و ماجراهای بانمک بعدش همانا...
یک لحظه به خود آمدم دیدم، در گوشه‌ی جایی بزرگ شبیه قصر ایستاده‌ام؛ همه جا پر بود از پارچه‌های خوش‌رنگ و نُقل و شیرینی😋. در میان یک تالار بزرگ هم شش‌هفت‌تایی قاب بزرگ و گران‌قیمت بود که پر شده‌بودند از سنجد و اسپند و سیب 🍏 و شیرینی و شربت، و شبیه هفت سین (هفت شین🙄) خودمان بودند.
همه، لباس‌های نو و زیبا پوشیده بودند. زنان قصر، لباسهای بلند و گشاد پرچین پوشیده بودند، و بعضیشان نقابهای بلند داشتند و بعضی شال بلندی که انگار گلدوزی🌸 شده‌بود روی گردنشان انداخته بودند. نگاهشان که می کردم یاد کتیبه‌هایی می‌افتادم که قبلاً عکسشان را توی کتاب تاریخمان دیده بودم.
مردها هم لباس‌هایی زیبا تا زانو با نوارهای تزیینی داشتند، و شلوارهای گشادی که در مچ پا جمع شده‌بود.
خیره به همه‌جا نگاه می‌کردم که یکی از مردان قصر جلو آمد و گفت «اَی دوخت، توو کی هی؟»
از تعجّب داشتم شاخ در می‌آوردم😬! فورا تبلتم را روشن کردم و معنی این جمله را جستجو کردم. وااو مگر می‌شود...؟ این، یک جمله ساسانی بود😃. یعنی دستگاه زمان من کار کرده بود؟ یعنی من آمده‌بودم دوره ساسانیان؟😳
تبلتم را که دید، اوّلش ترسید، امّا گل و من‌گل‌های رویَش را که نگاه کرد، لبخند ملیحی روی لبهایش نشست و بدون این که چیزی بگوید، رفت! حس‌ می‌کردم در ذهنش جمله‌ای شبیه «عاخی... نی‌نی کوچولو!😏»ی خودمان نقش بسته😁
آنها آداب خاص و جالبی برای نوروز داشتند؛ مثلاً هر روز «نوروز»، مخصوص یک گروه خاص بود، که در آن‌ روزها هر کس ضعیف‌تر بود، نزدیک‌تر به پادشاه بود و کسانی که قوی‌تر بودند، باید دورتر از پادشاه جای می‌گرفتند.
از دیگر رسمهای خیلی جالب ساسانی‌ها این بود که «پیک نوروزی» داشتند😁 البته نه از آن پیکهای نوروزی ما که عید نوروزِ بچه‌های مدرسه‌ای را خط‌خطی می‌کند😒😐
پیک نوروزی، اوّلین کسی بود که به قول خودمان، خیلی شیک و تر و تمیز😎، نزد پادشاه می‌رفت و سفره نوروزی را برایش پهن می‌کرد و با کلّی شعر و داستان، مژده رسیدن یک سال خوب و پر برکت را به پادشاه می‌داد... ای کاش پیک نوروزی ما هم همان‌طور بود؛ مدرسه که بودم پدرم درمی‌آمد آنقدر که باید مشق می‌نوشتم و پیک حل می‌کردم😏
پیک نوروزی داشت شعر می‌خواند، که تبلتم را از جیبم درآوردم تا کنار سفره نوروزی یک سلفی بگیرم امّا چشمتان روز بد نبیند🙈 یکی از آن تاج‌به سرهای قصر چشمش به تبلتم افتاد و به طرفم دوید تا مچم را بگیرد. از ترس داشتم سکته می‌کردم😱؛ ماشین زمان‌م را برداشتم و بدون این‌که به صفحه‌اش نگاه کنم، یکی از دکمه‌هایش را زدم؛ و این بود که...

#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان
قسمت سوم ☺️


ماشین زمان‌م را برداشتم و بدون این‌که به صفحه‌اش نگاه کنم، یکی از دکمه‌هایش را زدم؛ و این بود که...
هنوز از ترس داشت دستهایم می‌لرزید و حس می‌کردم همه خون بدنم در صورتم جمع شده که چشمم به مردمی که اطرافم بودند افتاد؛ همه چیز عوض شده بود... نه مردم همان شکل قبلی بودند، نه جایی که در آن ایستاده بودم...😳 انگار دکمه‌ای که فشار داده بودم من را چند سال یا شاید چند قرن جلوتر آورده بود. روی دیوارها پر بود از آیه‌های قرآن و اسم‌های خدا... حکیم، جلیل، رئوف، رحیم...❣️ چه حسّ خوبی داشت بعضی ایوانها و دیوارهای بلند؛ من با دیدنشان ناخوداگاه یاد مسجد جامع شهرمان و حتّی حرم امام رضا (ع) و مناره‌هایش می‌افتادم؛ همان سبک بودند، همان شکل‌ها را داشتند؛ حال آدم با دیدنشان خوب می‌شد☺️.
زنها شبیه همان زنهای ساسانی، لباسهای گشاد و بلند زیبایی پوشیده بودند و حجابی مقنعه‌مانند با رنگهای مشکی و قرمز داشتند. کفشهایشان هم از جنس نمد نقش‌دار بود.
انصافاً لباس‌های شیک و قشنگی داشتند؛ فکر کنم بد نبود اگر به‌جای آن مانتو و کفش مامانی و مارکی که خریده‌بودم🙃، برای تنوّع هم که شده، یکبار لباس و کفشی مثل همین مدل‌های ایرانی می‌خریدم🤔. اصلاً انگار مامان‌خانوم راست می‌گوید که هر چیزِ به اصطلاحِ خودش جینگولک و جیغونک😁، لزوماً شیک نیست... بعضی وقت‌ها بعضی لباس‌های ایرانی، همین سادگی و اصیل بودنشان می‌ارزد به صدتا مدل آن‌ورِ آبیِ پر زرق و برق🤔.
لباس و کفش بعضی‌ زن‌ها که فکر کنم از پولدارهای شهر بودند پر بود از جواهرات خوشرنگ... کاش می‌شد چند تا از آن جواهرات برق برقی را از لباسشان بر می داشتم و به تبلتم می چسباندم🙈😁 مردها هم بیشتر، گیوه و شلوار گشاد، و جلیقه با پیراهن با آستین‌های بلند پوشیده بودند و روی سر بعضیشان هم چیزی شبیه عمامه بود. مهم‌ترین از همه این‌که اینجا خبری از این سوسول‌بازی‌های بعضی آقایان جنتل‌مَن شهرمان نبود و موهای همه، مثل بچه‌ی آدم، خیلی مرتّب و منظم روی سر محترمشان قرار داشت و سیخ نبود😁🙈.
با تبلت، جستجویی کردم و از نوع لباس و کفش‌ها متوّجه شدم تقریباً در دوره سامانی یا غزنوی هستم و مردم، مسلمان شده‌اند😇.
حقیقتش فکر می‌کردم دیگر در این دوره، رسم نوروز از بین رفته و کسی حواسش نیست چند روز دیگر بهار میآید و سال نو، امّا چشمم افتاد به سبزه‌هایی که مردم کاشته بودند و شور و غوغایی که در بازار بود. یکی عطر می خرید، آن یکی در مغازه بزازباشی دنبال پارچه خوب می گشت؛ سیب و سنجد و سمنو هم که طرفدارهایشان هر طرف بازار صف کشیده بودند.
بعضی مردم برای بزرگان هدیه می‌خریدند و بزرگان هم به مردم هدیه نوروزی می‌دادند.
یک طرف واعظان و روحانیان شهر برای مردم از خوبی عید نوروز و دید و بازدید دوستان و آشنایان می‌گفتند و یک طرف بساط شعر و شاعری برپا بود؛ شاعران برای گرفتن هدیه از پادشاه شعر می‌خواندند و حسابی همه شهر پر از شور و حال نوروز بود.
بوی یک نوع حلوای شیرین که فکر کنم فقط برای نوروز پخته می‌شد فضا را گرفته‌بود و منِ شکمو حسابی هوس کردم چند قاشقش را بخورم😋. قیمتش را که پرسیدم فهمیدم دو تا سکّه محمودی باید بدهم😃. نمی‌دانستم هر سکّه یعنی چند تا هزاریِ ما...؟🤔 تبلتم را بیرون آوردم که حساب کنم که یک بچّه نُخاله‌ی نِق‌نِقو که فکر کنم بچّه داروغه‌ی شهر بود، چشمش به تبلت افتاد و صدای نعره‌اش بالا رفت که از این ماس‌ماسکهای برق‌برقی می‌خواهم😫
فهمیدم این موضوع، ربطی به زمان و مکان ندارد، هرجا به بچّه رو بدهی، پررو می‌شود😒.
مجبور شدم تا پدرِ حضرتِ والا (پدر همان بچّه نق‌نقو) تشریف نیاورده‌اند و چهار میخمان نفرموده‌اند، فوراً ماشین زمان را به‌کار بندازم بلکه از این مخمصه بیرون بیایم😤. یک چشمم به داروغه بود و یک چشمم به ماشین زمان، که ناخوداگاه کلید دومِّ زیر صفحه جستجو را زدم و....

#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان
قسمت چهارم ☺️

یک چشمم به داروغه بود و یک چشمم به ماشین زمان، که ناخوداگاه کلید دومِّ زیر صفحه جستجو را زدم و....
یک لحظه با صدای شلیک توپ💣 و تفنگ به خود آمدم:
_ یا خدا... اینجا کجاست؟!😱
خواستم جایی پناه بگیرم که از شادی و هلهله مردم و صدای طبل و شیپور و نقاره خیالم راحت شد که وضعیت سفید است و اتّفاق بدی نیفتاده.
چند ثانیه که گذشت، فهمیدم این صدا، برای اعلام سال نو بوده و بهار از راه رسیده😍🎊
قیافه‌های مردم خیلی با نمک و جالب بود. همه، لباسهای شیک و تر و تمیز پوشیده بودند و به قول خودمان، نیششان تا بناگوش باز بود😁. با هم روبوسی می‌کردند و سال نو را به هم تبریک می‌گفتند:
_ عِیدِدون مبارِک🤠
_ عِیدی شومام مبارِک، صد سال به این سالا...☺️

چقدر این لهجه برایم آشنا بود😃؛ چند قدم که راه رفتم چشمم افتاد به مسجد امام. چه جالب... اینجا اصفهان است😍.
با یک جستجوی ساده با تبلت فهمیدم آمده‌ام دوره صفویان، و اصفهان، پایتخت کشور است😃. دلم برای تهران تنگ شد، امّا انصافاً اینجا شادی مردم حال آدم را خوب می‌کرد. یک طرفِ میدان، عدّه‌ای آتش‌بازی می‌کردند و آن طرف، محلّ بازی چوگان بود.
بعضی‌ها صدای خوشی داشتند و بلند، آوازِ عید می‌خواندند و مردم را دور خودشان جمع کرده بودند.
هر کس هر هنری بلد بود، یک گوشه میدان ایستاده بود و با هنرش عید نوروز را به مردم تبریک می‌گفت.💕
حال و هوای عید، اینجا یک‌جورهایی با حال و هوای عید زمان خودمان فرق داشت؛ یعنی حس می‌کردم برای مردم، نوروز، شاید خیلی بیشتر از دوره ما اهمیت دارد و آداب و رسوم عید، خیلی جالبتر است و بوی بهار و نوروز، بیشتر می‌آید🌱.
بازار قدیمی اصفهان پر بود از مغازه‌های پارچه‌فروشی و کفش و کلاه‌دوزی و عطّاری‌هایی که بوی عطر گل‌گاوزبان و بهارنارنجشان🌼 تا چند تا مغازه آن طرفتر می‌رفت.
شیرینی‌های مختلف وجود داشت 😋و یک مدل شیرینی که فکر می‌کنم گز بود و تازه به بازار آمده بود هم کم و بیش فروخته می‌شد.
بعضی‌ها در بازار بساط پهن کرده بودند و به بچّه‌ها یک چیزهایی شبیه جِق‌جِقه می‌فروختند که انصافاً صدای بانمکی داشت و بدم نمی‌آمد چندتایش را بخرم و درِ گوش مریم خواهرم، چند بار بچرخانمش تا صدای «مامان مامان»ش بالا برود😁🙈.
مردم، در بازار با شوق و شور برای هم هدیه🛍 می‌خریدند و بعضی‌ها هم که اسم و رسمی داشتند، هدیه‌هایشان را برای شاهنشاه می‌بردند و بعد، از دست او عیدی می‌گرفتند.
سیر و سنجد و سمنو و تخم‌مرغ رنگی🥚 هم که مشتری‌اش فراوان بود. چیز جالبی که از حرفهای مردم فهمیدم این بود که، آنهایی که کمی پولدارتر بودند برای همدیگر تخم‌مرغ‌های نقش‌دار و رنگارنگ که روکش طلا داشت😊 ارسال می‌کردند.
جالبتر این که چون تخم‌مرغ نشان پیدایش زندگی و آغاز آفرینش موجودات است، شاهنشاه، با کلّی احترام و خوشحالی، پانصد تا از همین تخم مرغهای رنگی رنگی طلایی را در بشقاب‌های گران‌قیمت می‌گذاشت و برای سوگلی‌های خودش 😏 می‌فرستاد.
سوگلی‌های فیس‌فیسو...😒 این‌قدر از این قرتی‌بازی‌ها بدم می‌آید😏 اصلاً چه معنی داشت بعضی‌ها سوگلی باشند، بعضی‌ها نباشند😕 مثلاً چه می‌شد چهار تا از این تخم‌مرغها را به من که حالا در شهرشان تروریست🙄 عه‌عه بخشید، توریست بودم می‌داد؟😁😜
کلاً تخم مرغ رنگی خیلی طرفدار داشت و می‌شود گفت مردم، بودن تخم مرغ رنگی سر سفره‌های عیدشان را برای سال جدید خوش‌یُمن می‌دانستند.
میدان امام، شلوغِ شلوغ بود امّا گویا خیلی‌ها هم برای سال تحویل، کنار زاینده رود رفته بودند و آنجا هم بساط شادی و شور عید برپا بود که به قول خانم احمدی، دبیر ادبیاتمان، وصفش در این مقال🙄، عه ببخشید، در این مجال نمی‌گنجد...😜
از کنار میدان امام راه می‌رفتم و به حرف‌های مردم و کارهایشان توجه می‌کردم که...😱

#داستانک_نوروزی
این داستان ادامه دارد...
🖌 ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان
قسمت پنجم☺️


از کنار میدان امام راه می‌رفتم و به حرف‌های مردم و کارهایشان توجه می‌کردم که...😱
هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و من به گشت‌زنی‌هایم ادامه دادم🚶‍♀️😜
دلم می‌خواست تمام جشنهای عید را ببینم؛ برای همین آرام و قدم‌زنان از کوچه پس‌کوچه‌های پشت میدان امام تا وسطهای شهر آمدم. همه‌جا رنگ و بوی عید داشت و مردم معتقد بودند پوشیدن لباس نو در نوروز، خوشبختی می‌آورد💞.
انصافاً هم لباس نو، خوشبختی می‌آورد؛ فکرش را بکن بروی آن فروشگاه باکلاس سر خیابان چهار دست لباس نو خوش‌فرم و خوش‌دوخت و دو کیف خوشگل👛 بخری، بعد با آن روسری آبرنگی‌ و آستین‌دست مخملی‌ و چادر صدفی‌ات سِتش کنی و بروی دید و بازدید عید😍؛ خب با این تیپ و اوضاع، احساس خوشختی نمی‌کنی؟😃😁
امّا یک چیز، برایم خیلی جالب، یا بهتر بگویم، عجیب بود... این‌که شهر پر بود از مردانی که لباس عیدشان، همان شلوار و پیراهن و جلیقه خوش‌رنگ را به تن کرده‌بودند، و کمتر اتفاق می‌افتاد که یک خانم در کوچه باشد🤔؛ انگار رسم بود خانم‌ها بیشتر در خانه باشند و اگر هم با آن لباس خاص از خانه بیرون می‌آمدند، حجاب سفید بلند و البته زیبایی سر می‌کردند که حتی قسمتی از صورتشان را هم پوشانده‌بود💍؛ لباس خاص هم که می‌گویم منظورم همان پیراهن و شلوار ساده است که گاهی یقه پیراهن را با مروارید، حاشیه‏‌دوزی کرده‌بوند☺️.
لباس بعضی از خانم‌ها که فکر کنم از خانواده‌های اصیل و مشهور شهر بودند، از پارچه‏‌های‏ قیمتی ابریشمی با تار و پود طلایی بافته شده‌بود و نقش‏‌های خیلی قشنگی داشت🌈. زن‌ها، مثل خیلی از مردهای شهر، شلوار و جوراب‏های مخمل گل‌گلی می‏‌پوشند و در کلّ، خیلی محجوب و باوقار بودند.
شهر با این آدم‌ها خیلی قشنگ بود... حس می‌کردی داری جلو دوربین فلان فیلم تاریخی، مثلاً فیلم «شیخ بهائی» راه می‌روی 😎و کلّی حالَت از لباس‌ها و سنّتهای مردم خوب می‌شد💕.
در هر کوچه و محلّه‌ای، واعظ‌هایی که خیلی‌شان هم عمامه سبز به سر داشتند و برای مردم خیلی قابل احترام بودند، از خوبی‌های نوروز و آداب دید و بازدید می‌گفتند و مردم را برای عید نوروز به وجد می‌آوردند😍
کلاّ مردم این دوره به قرآن و دین علاقه زیادی داشتند☺️، برای همین وقتی مثلاً از واعظ محلّه‌شان می‌شنیدند امام رضا (ع) به دید و بازدید و به قول بزرگترها صله رحم🙄 علاقه داشته‌اند و آن را توصیه کرده‌اند، عزمشان جزم می‌شد که این حرف امام (ع) را انجام دهند.
یاد مامان‌جان (مادر بزرگم) افتادم... خیلی به قرآن و چیزهای دینی علاقه داشت💕. عید نوروز، عیدی که می‌داد، می‌گفت «این پول از فلان روز زیر جلد قرآن بوده؛ بگذارش در کیف پولت تا مایه‌کیسه‌ات باشد و هر روز پول‌هایت بیشتر شود»؛ و من هر سال چقدر ذوق می‌کردم عیدی را از دستش بگیرم تا پولدار شوم🤣
تا حالا فقط در تلویزیون اسم حاجی‌فیروز را شنیده‌بودم؛ اصلاً کلاً فکر می‌کردم ماجی فیروز هم مثل خیلی دیگر از شخصیتهایی که روزی صد بار اسمشان را می‌گوییم، یک شخصیت خیالی است و یک نفر در اوقات فراغت خودش نشسته و اسم را از مخیّله‌ی محترمش صادر کرده😁 امّا اینجا حاجی فیروز را دیدم که از کوچه‌ها شعرخوان رد می‌شد و مردم پشت سر او راه میفتادند. خیلی رسم جالبی بود؛ بعضی‌ها حاجی فیروز را خوش‌یُمن می‌دانستند و برای این‌که به آرزوهایشان برسند از خانه بیرون می‌آمدند و از او استقبال می‌کردند و مطمئن بودند وقتی او را ببینند، سال جدیدشان پر می‌شود از اتّفاقات خوب و شادی و عقد و عروسی😍. گفتنی‌است اینجا دخترها از حدود سن ۱۰ سالگی دم‌بخت حساب می‌شدند و جای عمه‌خانوم خالی که بگوید کمتر شیطنت کن! هم سن و سال‌هایت الان دو تا بچّه قد و نیم‌قد دارند...😊😁
پشت سر مردم، دنبال حاجی فیروز به راه افتادم🚶‍♀ تا ببینم آخر، از کجا سر در میآورد و چه می‌کند؛ در همین گشت و گذار بودیم که...


این داستان ادامه دارد...
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان
قسمت ششم☺️

پشت سر مردم، دنبال حاجی فیروز به راه افتادم تا ببینم آخر، از کجا سر در میآورد و چه می‌کند؛ در همین گشت و گذار بودیم که... با کاروان حاجی فیروز به قصر شاهنشاه👑 رسیدیم. آنجا سفره‌ای زیبا پهن شده‌بود که پر بود از کاسه‌های بزرگ عسل و شربت و لیمو و ماهی‌های رنگارنگ🐠.
بعد، همان شعر معروفش «حاجی فیروزه بله، سالی یه روزه...» و شعرهای نوروزی دیگر را می‌خواند و به بزرگان مجلس تبریک می‌گفت و از دستشان هدیه می‌گرفت😎.
اساساً خوشم می‌آید که آن روزها همه هم بلد بودند چطوری عیدی جمع کنند😉 ما که تا آخر سیزده بدر، چشممان به دست این و این است بلکه از جیب مبارکشان یک پول سبز، آبی، صورتی😃🙈 بیرون بیاورند و دستِ مبارکمان بدهند؛ امّا به قول قدیمی‌ها: دریغا و واحسرتا...😒😁
اصلاً انگار در شهر ما رسم عیدی دادن دارد از بین می‌رود؛ برای همین از همین‌جا اعلام می‌کنم من، یک نفره، جلو از بین رفتن این سنّت اصیل می‌ایستم و حقّم از جیب تک‌تک میزبانان محترم میگیرم😤😁 اصلاً من تا آخر سال با همین عیدی‌ها، «زمستونو سر می‌کنم... با اینا زندگی رو سر می‌کنم🙈»😁 چه معنی دارد رسمِ به این خوبی از بین برود؟😕
خلاصه که سیزده روزِ عید نوروز، کار حاجی فیروز در شهر همین بود که شعر بخواند و دل مردم را شاد کند و از مردم هدیه بگیرد💴.
در شهر که راه می‌رفتی حال دلت خوب می‌شد چون همه‌ چیز، مرتّب و تمیز و زیبا بود.
در و دیوار همه خانه‌ها برای سال نو، با گِل سفید تعمیر شده بود. فرشها همه شسته و تر و تمیز بودند و به قول مردم شهر، گَردتکانی🌬شده‌بودند.
آن روزها ظرفهای غذا🍳 معمولاً از جنس مس بودند و مردم رسم داشتند قبل از عید، ظرفها را به دست سفیدگرهای بازار بدهند و سفیدشان کنند.
خانه‌ها مثل خانه‌های لانه‌ زنبوری تهران نبود که پایت را دراز کنی، انگشت شستت برود اتاق کناری و انگشت کوچکت گیر کند به لولای در آشپزخانه😁 همه خانه‌ها بزرگ بودند و باغچه‌شان دیدنی‌بود... مردهای خانه، باغچه را قبل از رسیدن بهار، پر کرده بودند از گلهای بنفشه و رز 🌺 و به سر و وضع درختها رسیدگی می‌کردند✂️.
خانم‌های خانه هم پا به پای مردها خانه‌تکانی😏 (یاد اتاق و کمد خود افتادم😫) می‌کردند و با عدس و ماش و نخود و لوبیا سبزه نوروز می‌کاشتند.
آن روزها هنوز خبری از ریسه برقی‌برقی و نورپردازی و اینها نبود😁 برای همین، خانه‌ها و مغازه‌ها با کاغذهای رنگی🌈 آذین بسته شده بودند.
در کوچه‌ها که راه می‌رفتی، از خیلی از خانه‌ها بوی آش شیر برنج که مردم برای عید می‌پختند و کلی با خوردنش کِیف می‌کردند، می‌آمد. گفتنی‌ست🙄 از من کلاً و اساساً میانه خوبی با آش شیر برنج ندارم😑 امّا اینجا رنگ و بوی غذاها هم حال آدم را خوب می‌کرد و دهنت را حسابی آب می‌انداخت...😋
ریزه‌ریزه و نم‌نم انقدر راه آمدم تا رسیدم به کوچه‌باغ‌های شهر 🌸؛ هوا ابری شده‌بود و من هوس کرده‌بودم هرطور شده بروم کنار پل خواجو و برای یادگاری، چند تا سلفی بگیرم. تبلت را بیرون آوردم و خواستم با گوگل‌مپ🤓 مسیر را پیدا کنم که هوا حسابی بارانی شد و چون چتر و کت و کلاه همراهم نبود و اساساً با سرماخوردگی و سوپ خوردن میانه خوبی ندارم😷، مجبور شدم ماشین زمان را به کار بیندازم...

این داستان ادامه دارد...
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
#سفر_رویایی_با_ماشین_زمان
قسمت هفتم☺️

خواستم با گوگل‌مپ🤓 مسیر را پیدا کنم که هوا بارانی شد و مجبور شدم ماشین زمان را به کار بیندازم...
چشم باز کردم دیدم روی یک سکو کنار دو تا خانم ابرو کمان با چادر قجری نشسته‌ام...😃 از همان چادرها که مریم (خواهرم) یکی هفته‌ای، با آن زبان چرب و نرمَش روی مخ مامان خانوم، که اساساً با چادر مدل‌دار موافق نبود، کار کرد تا بالاخره راضی‌اش کرد یکی از آنها را از فروشگاه حجاب سر خیابان بخرد😊.
البته چادر زنهای قاجاری فقط سیاه رنگ نبودند و بعضی چادرها، آبی پررنگ یا آبی نیلی بود و بنظرم خیلی جالب و زیبا و حال‌خوب‌کن بودند😍.
لباس زنهای قاجاری هم مدلهای مختلف داشت، امّا بیش از همه، برای من آن دکمه‌های طلایی💛 و مروارید روی پیراهنشان جالب بود که به غیر از قیمت بالایشان🙄، بی‌شباهت به زرق و برقی‌های روی تبلت من هم نبودند😁.
مردها هم بیشتر پیراهن سفید رنگ ابریشمی با قباهای بلند خوش‌رنگ مثلاً سبز یا آبی یا بنفش داشتند، که خانم‌های محترم و سوگلی‌شان روی پیراهن را با گل و بته‌های دست‌دور قجری دوردوزی کرده بودند☺️.
کلاً خیلی از خانمهای این دوره خیلی بدشان نمی‌آمد با همین کارها خودی نشان بدهند و با زنان فیس‌فیسوی محلّه‌شان رقابت کنند😁.
آن دو تا زن که روی سکو، حالا هاج و واج به من نگاه می‌کردند و نمی‌دانستند من از کجا ناگهانی سر و کلّه‌ام پیدا شده😶، داشتند درمورد تخت مرمر کاخ گلستان و مراسمهایش پچ پچ می‌کردند؛ آخر، در دوره قاجار مراسم اصلی عید در آنجا برگزار می‌شد و از یک روز قبل از عید، بزرگان کشور به آنجا می‌آمدند تا نوروز را به شاهنشاه تبریک بگویند، بلکه هدیه و عیدی حضرت والا که خیلی هم گران قیمت بود نصیبشان شود🙃؛ کلاً این دوره هم مثل دوره‌های قبل عیدی دادن، رسم مهمی بود و کاش فامیل محترم ما هم... بُگذریم😕😅.
خلاصه که از چند قدم مانده به در ورودی تالار، سفره سپید بزرگی پهن شده بود که روی آن، بساط هفت سین را می‌چیدند و ته سفر می‌رسید به تخت بزرگ و جواهرنشانی که وسط تالار بود. منجم‌باشی که سر و وضع بانمکی هم داشت😁 ساعت به دست، پیش می‌آمد و شبیه فیلمها و برای کلاسِ کار هم که شده بود، خیره به صفحه آن نگاه می‌کرد و به محض رسیدن بهار و سال نو🌸 ، با الفاظ قلمبه سلمبه عید را به همه تبریک می‌گفت.
کلاً که قلمبه سلمبه‌گویی هم خیلی اینجا رایج بود و اگر می‌خواستی چهار کلام با یکی از بزرگان صحبت کنی، زبانت گیر می کرد به زبان کوچک، و پنج دور به خود گره می‌خورد تا منظورت را برسانی😝
منجم‌باشی که خبر سال تحویل را می‌داد، فوراً شیپورچی، که بیرون تالار منتظر ایستاده بود، شیپور می‌زد و در میدان شهر، توپ‌های تحویل سال💣 به صدا در می آمدند و مردم هم شاد و سرخوش به عید را تبریک می گفتند☺️.
یک رسم خوب هم این بود که همین که صدای شیپورچی بالا می رفت، در تالار، کنار سفره هفت سین، یک صفحه قرآن خوانده می،شد تا سال جدید پر از برکت و شادی باشد🎉.
مردم این دوره خیلی هم به ورزش علاقه داشتند و پهلوانها برای مردم، خیلی قابل احترام بودند (یاد سریال پهلوانان نمیمیرند و شب دهم افتادم که هر کدامشان سالی سه بار از تلویزیون پخش می شود و عموجان محترم و خاله خانم، دیگر دیالوگهایش را حفظ شده‌اند😀)؛ برای همین با اعلام سال نو، در میدان شهر، برای این که همه شاد باشند و سرگرم، پهلوانها ورزش‌های زورخانه‌ای انجام می‌دادند، و اینجاست که باید بر روانِ سازنده تبلت‌جان درود فرستاد😁 و البته خدا را شکر که بساط فوتبال و شوت در هوا فراهم نبود تا مردم، معطّلِ جناب عادل‌خان و برنامه نود بمانند😐
تا روز سیزده بدر، هر گوشه شهر بساط شادی و روزش و تفریح برپا بود؛
با این‌حال، حال و هوای عید نوروزِ قاجاری، خیلی دور از حال و هوای عید نوروز خودمان نبود و خیلی از مراسمهای عید‌، من را یاد مراسمهای عید خانه مامان‌جان می‌انداخت😇.
بعضی‌ها در میدان شهر، لباس دلقک‌ها را می‌پوشیدند و نمایش اجرا می‌کردند؛ بعضی‌ها هم که با کُشتی و ورزش زورخانه‌ای میانه خوبی نداشتند، مسابقه اسب‌سواری راه انداخته‌بودند.
کنار میدان شهر، در حال و هوای خودم بودم و داشتم اسب‌سواری را نگاه می‌کردم که از شانس خوب من😶، یکی از اسبها رم کرد و به طرف جمعیت دودید😱؛ از ترس، نمی‌دانستم این طرف بروم یا آن‌طرف که...
با صدای «مینا... مینا...»ی مامان‌خانوم یک لحظه به خود آمدم و دیدم ماشین‌زمان‌به‌دست، وسط اتاق درهم برهم خودم نشسته‌ام...😲
این‌که با چه فوت و فنّی اتاق را خانه‌تکانی کردم و بار اصلی‌اش را به گردن مریم انداختم😜😁، بماند، امّا با خاطرات خوبی که ماشین زمان برایم باقی گذاشت، عید آن‌سال، یکی از بهترین عیدهای نوروز زندگی‌ام شد.☺️❤️


پایان داستان💕
ن. آقانوری
دخترونه نورالهدی
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
💌 #روزهای_خوب
اول هفته باید، خوب،
اول هفته، باید متفاوت شروع بشه 👌🍀

پس
با قلبت
راهی یه #سفر کوتاه شو؛ 🕊
یه سفر کوتاه به حـرم امام مهربون،
بــا یــه سـلام ســاده
اما عاشقانه ...:

#سلام_امام_مهربانم💕




#آغاز_هفته
دخترونه حرم رضوی
@dokhtar_razavi
💌 #شبهای_حرم

توی دین ما
هر قانونی، یه دلیلی داره
که راه خدایی شدن رو
هموارتر می‌کنه

💜 امام رضا (ع)
در نامه‌ای به مأمون
نوشتند:

اگر کسی بپرسد چرا نماز در #سفر
شکسته می‌شود، پاسخ آن است که
در آغاز تنها ده رکعت در شبانه روز،
واجب شده بود و آنگاه هفت رکعتِ
دیگر بر آن افزوده شد؛
پس خـداونـد
آن زیاده را
از مسافران نخواست،
تا از کارهای ضروری سفر بازنمانند . . . 🌸🍃




دخترونه حرم رضوی
@dokhtar_razavi
👈 دوستانت رو هم به جمع دخترونه‌ای‌مون دعوت کن ... 🌸🌸
.
🍃 #در_مسیر_عشق #ورق_بزنین


توی مسیر کربلا،
هرکسی به سبک خودش
از لحظه‌ها
استفاده می‌کنه و
حس و حال معنوی میگیره

اما بعضی نکات هست
🌿 که تجربه زائرهای مسیره و
چون کاربردیه
خوبه بهشون توجه کنی...


🌸👆 نکات بالا رو حتما بخون...
#سفر_به_سلامت . . .


تو هم اگه
🌿 تجربه این سفر رو داری،
هر نکته‌ای بنظرت مهمه بگو
تا به لیست نکات اضافه بشه...

شاید نکته‌هایی که میگی، یه
کمک خوب برای زائرا باشه🌻



💚🤍❤️ دخترونه حرم رضوی
┏━ 🕊  ━┓
@dokhtar_razavi
┗━ 💛  ━┛
🌸👈 همین حالا، دوستانت رو به دخترونه رضوی دعوت کن و همیار مجازی حرم باش