ای زندگی، به تازگی در چشمان ات نگریستم و در چشمانِ شبگون ات تابشِ زر دیدم و دل ام از شادی از کار باز ایستاد.
دیدم که زورقي زّرین بر آب هایِ شبگون می درخشد؛ زرّین زورقي که بر آب تاب می خورد و سردر آب می بُرد و آب می نوشید و باز برآب می درخشید!
به پایم که شیدایِ رقص است نگاهي افکندی؛ نگاهي لغزان و خندان و پُرسان و گُدازان!
تنها دوبار زَنگَک هایت را با دستانِ کوچک ات بر هم کوفتی. آن گاه پایم از شیدایی برایِ رقص تاب خورد.
پاشنه هایم راست شدند و پنجه هایم گوش تیز کردند. مگر جایِ گوش هایِ رقّاص در پنجه هایش نیست؟
به سویت پریدم، امّا از پیشِ پَرِش ام پس گُریختی و زبانه های گُریزان و پرّانِ مویت به سویم شعله کشید.
من از برابرِ تو و ماران ات پس جهیدم. آن گاه، باچشمانِ پُرخواهش، نیمرخ ایستادی.
تو با نگاه های پُر پیچ-و-تاب ات مرا به راه هایِ پُر پیچ-و-تاب می کشانی و پایم در راه هایِ پُر پیچ-و-تاب نیرنگ می آموزد!
از نزدیک از تو هراسان ام و از دور دلداده ی ِ توام. گریز-ات مرا از پی می کشاند و جویش ات بر جای می نشاند. من رنج می کشم. امّا کدام رنج است که به خاطرِ تو نکشیده ام؟
به خاطرِ تویی که سردی ات به آتش می کشاند و بیزاری ات ار پیِ خویش می دواند و پَر کشیدن ات پَر می بندد و پوزخند-ات از پای در می افکند.
کي ست که از تو بیزار نیست، از تو، مِه بانویِ در بند کننده، فرو پیچنده، وسوسه گر، جوینده، یابنده!
کي ست که دلداده یِ تو نیست، تو گناهکارِ معصومِ بی شکیب و شیرخواره یِ بادپای!
اکنون به کجا می کشانی ام، ای کودکِ پُرشور-و-شر؟ اکنون باز از من گریزان ای، ای شیرین شیطنکِ ناسپاس!
من از پیِ تو رقصان می آیم. من کم ترین ردِّ پایت را نیز دنبال می کنم. کجایی؟ دست ـ ات را به من ده! یا تنها یک انگشتت را!
این جا غارها هست و بیشه ها. ما گم خواهیم شد! بایست! بایست! نبینی که جغدان و خفّاشان هیاهوکُنان می پرند؟
ای جغد! ای خفّاش! مرا به بازی می گیری؟ ما کجاییم؟ این عوعو و زوزه را از که آموخته ای ؟ از سگان؟
با دندان هایِ ریزِ سپیدـ ات چه زیبا به من دندان تیز می کنی. از زیر طُرّه یِ تابدارـ ات از آن چشمانِ شریر چه برقي به سویِ من می جهد!
این رقصي ست برفراز و نشیب : من شکارگرـ ام. تو می خواهی سگ ام باشی یا بُزِ کوهی ام؟
اکنون به کنارـ ام بیا ! بشتاب، ای جهنده یِ بد ذات! اکنون برپا! اکنون به پیش!
وای، که من خود هنگامِ جهیدن به زمین افتادم!
ای بازیگوش، بنگر که افتاده ام و درخواستِ دستگیری دارم! چه خوب بود اگر با تو به راه هایِ خوش تری می رفتم؛
به راهِ عشق، از میانِ بوته هایِ رنگینِ خاموش! یا در کنارِ آن دریاچه ای که ماهیانِ زرّین درآن شناور اند و رقصان!
اکنون خسته ای ؟ در آن دوردستان گوسپندان اند و شامگاه. خوش نیست آیا خفتن به هنگامي که شبانان نی می نوازند؟
مگر سخت خسته نیستی؟ دست هایت را آزاد رها کن تا تو را بدان جا برم! و اگر تشنه باشی چیزی برایِ نوشیدن دارم، امّا دهان ات از نوشیدن سرباز می زند.
وای از این مارِ نرم تنِ چابُکِ لعنتی، این ساحره ی ِ نَرم گُریز! کجا رفته ای ؟ گویی که پنجه ات روی چهره ام دو خراش و زخمِ سرخ بر جای گذاشته است!
به راستی به تنگ آمده ام از این که همیشه باید شبانِ گوسپندوار-ات باشم!
ای ساحره، تاکنون من برایِ تو آواز خوانده ام، اکنون تو باید برایم فریاد بزنی!
باید با ضربِ تازیانه ام برقصی و فریاد بزنی! تازیانه را فراموش نکرده ام ؟ نه!
#فردریش_نیچه
📚 #چنین_گفت_زرتشت
#حضور_دوستداران_چکاد_سبز_باد
#درودتان_نسیم_وشان_کوچه_باغ_گلهای_سرریز_خیال
#معطرباد_نامتان_به_دلبرانگی_بهار
#سپاس_از_دیدار_شما❤️💚
دیدم که زورقي زّرین بر آب هایِ شبگون می درخشد؛ زرّین زورقي که بر آب تاب می خورد و سردر آب می بُرد و آب می نوشید و باز برآب می درخشید!
به پایم که شیدایِ رقص است نگاهي افکندی؛ نگاهي لغزان و خندان و پُرسان و گُدازان!
تنها دوبار زَنگَک هایت را با دستانِ کوچک ات بر هم کوفتی. آن گاه پایم از شیدایی برایِ رقص تاب خورد.
پاشنه هایم راست شدند و پنجه هایم گوش تیز کردند. مگر جایِ گوش هایِ رقّاص در پنجه هایش نیست؟
به سویت پریدم، امّا از پیشِ پَرِش ام پس گُریختی و زبانه های گُریزان و پرّانِ مویت به سویم شعله کشید.
من از برابرِ تو و ماران ات پس جهیدم. آن گاه، باچشمانِ پُرخواهش، نیمرخ ایستادی.
تو با نگاه های پُر پیچ-و-تاب ات مرا به راه هایِ پُر پیچ-و-تاب می کشانی و پایم در راه هایِ پُر پیچ-و-تاب نیرنگ می آموزد!
از نزدیک از تو هراسان ام و از دور دلداده ی ِ توام. گریز-ات مرا از پی می کشاند و جویش ات بر جای می نشاند. من رنج می کشم. امّا کدام رنج است که به خاطرِ تو نکشیده ام؟
به خاطرِ تویی که سردی ات به آتش می کشاند و بیزاری ات ار پیِ خویش می دواند و پَر کشیدن ات پَر می بندد و پوزخند-ات از پای در می افکند.
کي ست که از تو بیزار نیست، از تو، مِه بانویِ در بند کننده، فرو پیچنده، وسوسه گر، جوینده، یابنده!
کي ست که دلداده یِ تو نیست، تو گناهکارِ معصومِ بی شکیب و شیرخواره یِ بادپای!
اکنون به کجا می کشانی ام، ای کودکِ پُرشور-و-شر؟ اکنون باز از من گریزان ای، ای شیرین شیطنکِ ناسپاس!
من از پیِ تو رقصان می آیم. من کم ترین ردِّ پایت را نیز دنبال می کنم. کجایی؟ دست ـ ات را به من ده! یا تنها یک انگشتت را!
این جا غارها هست و بیشه ها. ما گم خواهیم شد! بایست! بایست! نبینی که جغدان و خفّاشان هیاهوکُنان می پرند؟
ای جغد! ای خفّاش! مرا به بازی می گیری؟ ما کجاییم؟ این عوعو و زوزه را از که آموخته ای ؟ از سگان؟
با دندان هایِ ریزِ سپیدـ ات چه زیبا به من دندان تیز می کنی. از زیر طُرّه یِ تابدارـ ات از آن چشمانِ شریر چه برقي به سویِ من می جهد!
این رقصي ست برفراز و نشیب : من شکارگرـ ام. تو می خواهی سگ ام باشی یا بُزِ کوهی ام؟
اکنون به کنارـ ام بیا ! بشتاب، ای جهنده یِ بد ذات! اکنون برپا! اکنون به پیش!
وای، که من خود هنگامِ جهیدن به زمین افتادم!
ای بازیگوش، بنگر که افتاده ام و درخواستِ دستگیری دارم! چه خوب بود اگر با تو به راه هایِ خوش تری می رفتم؛
به راهِ عشق، از میانِ بوته هایِ رنگینِ خاموش! یا در کنارِ آن دریاچه ای که ماهیانِ زرّین درآن شناور اند و رقصان!
اکنون خسته ای ؟ در آن دوردستان گوسپندان اند و شامگاه. خوش نیست آیا خفتن به هنگامي که شبانان نی می نوازند؟
مگر سخت خسته نیستی؟ دست هایت را آزاد رها کن تا تو را بدان جا برم! و اگر تشنه باشی چیزی برایِ نوشیدن دارم، امّا دهان ات از نوشیدن سرباز می زند.
وای از این مارِ نرم تنِ چابُکِ لعنتی، این ساحره ی ِ نَرم گُریز! کجا رفته ای ؟ گویی که پنجه ات روی چهره ام دو خراش و زخمِ سرخ بر جای گذاشته است!
به راستی به تنگ آمده ام از این که همیشه باید شبانِ گوسپندوار-ات باشم!
ای ساحره، تاکنون من برایِ تو آواز خوانده ام، اکنون تو باید برایم فریاد بزنی!
باید با ضربِ تازیانه ام برقصی و فریاد بزنی! تازیانه را فراموش نکرده ام ؟ نه!
#فردریش_نیچه
📚 #چنین_گفت_زرتشت
#حضور_دوستداران_چکاد_سبز_باد
#درودتان_نسیم_وشان_کوچه_باغ_گلهای_سرریز_خیال
#معطرباد_نامتان_به_دلبرانگی_بهار
#سپاس_از_دیدار_شما❤️💚