This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یک افسانه ی صحرایی، از مردی می گوید که می خواست به جای دیگری مهاجرت کند، او شروع کرد به بار کردن شترش، فرشهایش، لوازم پخت و پز، صندوق های لباسش را بار کرد و حیوان همه را پذیرفت؛
وقتی می خواستند به راه بیافتند، مرد، پرِ آبی زیبایی را به یاد آورد که پدرش به او داده بود، پر را برداشت و بر پشتِ شتر گذاشت، اما با این کار، جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد، حتما مرد فکر کرده است شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند.
گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فکر میکنیم، نمی فهمیم که شوخی کوچک ما شاید همان قطره ای بوده است که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده.
👤پائولو کوئیلو
📚مکتوب
#امروزتان_سرشارازالطاف_خداباد
#جان_ودلتان_ازهرغم_واندوه_رهاباد
وقتی می خواستند به راه بیافتند، مرد، پرِ آبی زیبایی را به یاد آورد که پدرش به او داده بود، پر را برداشت و بر پشتِ شتر گذاشت، اما با این کار، جانور زیر بار تاب نیاورد و جان سپرد، حتما مرد فکر کرده است شتر من حتی نتوانست وزن یک پر را تحمل کند.
گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فکر میکنیم، نمی فهمیم که شوخی کوچک ما شاید همان قطره ای بوده است که جامی پُر از درد و رنج را لبریز کرده.
👤پائولو کوئیلو
📚مکتوب
#امروزتان_سرشارازالطاف_خداباد
#جان_ودلتان_ازهرغم_واندوه_رهاباد