روزی شخصی برای خرید روزانه به بازار رفت. گوجه و خیار و باقی خریدهای واجب را انجام داد. هنگام حسابوکتاب، چشمش به آناناسی افتاد که بسیار رسیده و خوشعطر بود. پرسید:« چند؟»
مرد گفت:« ۱۰,۰۰۰ تومان.»
نداشت. نخرید.
هفت سال از آن روز گذاشت.
دم غروب بود. از سرکار به خانه برمیگشت. دستفروشی را دید که آناناس میفروخت. پرسید:« چند؟»
فروشنده گفت:« ۱۹۰,۰۰۰ تومان.»
اینبار دست در جیبش کرد. هرچه داشت به فروشنده داد و این دفعه با دستپر به خانه رفت. وقتی رسید، اهل خانه پرسیدند:« این چیست؟»
نگاهی به آناناس انداخت. سپس جواب داد:« یک حسرت برآورده شده.»
الهه برزگر
@bjpub
مرد گفت:« ۱۰,۰۰۰ تومان.»
نداشت. نخرید.
هفت سال از آن روز گذاشت.
دم غروب بود. از سرکار به خانه برمیگشت. دستفروشی را دید که آناناس میفروخت. پرسید:« چند؟»
فروشنده گفت:« ۱۹۰,۰۰۰ تومان.»
اینبار دست در جیبش کرد. هرچه داشت به فروشنده داد و این دفعه با دستپر به خانه رفت. وقتی رسید، اهل خانه پرسیدند:« این چیست؟»
نگاهی به آناناس انداخت. سپس جواب داد:« یک حسرت برآورده شده.»
الهه برزگر
@bjpub
انتشارات بتهجقه
میدان سیمرغ رامسر عکس: هنرمند محترم، آقای هلر شمسی داستان این سیمرغ شرمگین را در زیر بخوانید🔽 @bjpub
اصحاب پیامبر گرد ایشان جمع شده بودند. صحبت گرم گرفت و موضوع « قسمت » داغ شد. فرمودند: «مسیر قسمت را هیچکس نمیتواند تغییر دهد. در آینده پسری در مغربزمین به دنیا خواهد آمد و دختری در مشرقزمین. اینان به عشق هم گرفتار شده و به وصال هم میرسند. »
سیمرغ هم در آن جلسه حضور داشت. تعجب کرد: «عجب! مگر چنین چیزی امکان دارد! من کاری میکنم که این دو به هم نرسند.»
سپس پرواز کرد و از آنجا دور شد. مدتهای درازی پرواز کرد تا اینکه به مشرقزمین رسید. نوزاد دختری که گفته شده بود این سرنوشت برایش رقم خورده را پیدا کرد، او را دزدید و با خودش به جزیرهای بسیار دورافتاده برد. در آنجا آشیانهای بزرگ ساخت، دخترک را در آن گذاشت. به او غذا داد ، از دختر مراقبت کرد و او را بزرگ کرد تا اینکه دخترک هجده ساله شد.
در آن سوی دنیا پسرک بزرگ شد. جوانی برومند شده و به تجارت مشغول بود. با کشتی در میان دریا و اقیانوس از این کشور به آن کشور میگشت.
یک روز که به جهت یکی از سفرهای تجاریاش در اقیانوس به سر میبرد آسمان رَم کرد،دریا طوفانی شد و کشتی در هم شکست. تمامی خدمه غرق شدند و تنها پسر زنده ماند. به تختهپارهای چسبید و موج او را کم کم با خود به جزیرهای برد. مدتی در ساحل داغ جزیره بی حال و خسته افتاده بود. حالش که جا آمد برخواست و در اطراف جزیره قدم زد. چشمش به دختری افتاد . متعجب شد. دختر با دیدن پسر زیبایی که به او نگاه میکرد یک دل نه صد دل به او دل بست و پسر هم در عشق او گرفتار شد.
پسر گفت: «بیا برویم با هم قدم بزنیم.»
دختر مضطرب شد. نگاهی به اطراف انداخت: «نه . الآن وسط روز است. اگر سیمرغ ببینید مرا میکشد. تو گوشهای پنهان شو. نیمه شب وقتی سیمرغ به خواب رفت من میآیم و در کنار هم در این ساحل زیبا زیر نور مهتاب قدم میزنیم.»
و بدین گونه پسر در جزیره ماندگار شد و هر شب با معشوق خود دیدار کرد. آنها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندانی زیبا شدند.
تا اینکه یک روز سیمرغ از این ماجرا بو برد و دید کار از کار گذشته. به یاد حرفهای پیامبر افتاد. خجل گشت .به نقطهای دور رفت. سرش را به زیر افکند و نوکش را در خاک فرو کرد.
هماکنون مجسمهی سیمرغ شرمسار ، در میدان « سیمرغ» رامسر قرار دارد.
راوی: الهه برزگر
@bjpub
سیمرغ هم در آن جلسه حضور داشت. تعجب کرد: «عجب! مگر چنین چیزی امکان دارد! من کاری میکنم که این دو به هم نرسند.»
سپس پرواز کرد و از آنجا دور شد. مدتهای درازی پرواز کرد تا اینکه به مشرقزمین رسید. نوزاد دختری که گفته شده بود این سرنوشت برایش رقم خورده را پیدا کرد، او را دزدید و با خودش به جزیرهای بسیار دورافتاده برد. در آنجا آشیانهای بزرگ ساخت، دخترک را در آن گذاشت. به او غذا داد ، از دختر مراقبت کرد و او را بزرگ کرد تا اینکه دخترک هجده ساله شد.
در آن سوی دنیا پسرک بزرگ شد. جوانی برومند شده و به تجارت مشغول بود. با کشتی در میان دریا و اقیانوس از این کشور به آن کشور میگشت.
یک روز که به جهت یکی از سفرهای تجاریاش در اقیانوس به سر میبرد آسمان رَم کرد،دریا طوفانی شد و کشتی در هم شکست. تمامی خدمه غرق شدند و تنها پسر زنده ماند. به تختهپارهای چسبید و موج او را کم کم با خود به جزیرهای برد. مدتی در ساحل داغ جزیره بی حال و خسته افتاده بود. حالش که جا آمد برخواست و در اطراف جزیره قدم زد. چشمش به دختری افتاد . متعجب شد. دختر با دیدن پسر زیبایی که به او نگاه میکرد یک دل نه صد دل به او دل بست و پسر هم در عشق او گرفتار شد.
پسر گفت: «بیا برویم با هم قدم بزنیم.»
دختر مضطرب شد. نگاهی به اطراف انداخت: «نه . الآن وسط روز است. اگر سیمرغ ببینید مرا میکشد. تو گوشهای پنهان شو. نیمه شب وقتی سیمرغ به خواب رفت من میآیم و در کنار هم در این ساحل زیبا زیر نور مهتاب قدم میزنیم.»
و بدین گونه پسر در جزیره ماندگار شد و هر شب با معشوق خود دیدار کرد. آنها با یکدیگر ازدواج کردند و صاحب فرزندانی زیبا شدند.
تا اینکه یک روز سیمرغ از این ماجرا بو برد و دید کار از کار گذشته. به یاد حرفهای پیامبر افتاد. خجل گشت .به نقطهای دور رفت. سرش را به زیر افکند و نوکش را در خاک فرو کرد.
هماکنون مجسمهی سیمرغ شرمسار ، در میدان « سیمرغ» رامسر قرار دارد.
راوی: الهه برزگر
@bjpub
مامان بزرگ زن ترگلورگل و آراستهای بود . پیراهنهای چینداری میپوشید که گلگلی پارچههایش همیشه به چشم میآمد. هر صبح میرفت جلوی آینه، موهای فرفری حناییاش را میبافت، سپس یک روسری سیاه را دور پیشانیاش میپیچید و روی آن هم یک روسری سفید دیگر میبست. میگفت پیشانیام که باد بگیرد میچام!
مامانبزرگ لپهای صاف و سرخی داشت. هر وقت حاجیبابا از سر کار و مزرعه برمیگشت باید یک بار روی مامانبزرگ را میدید. حین شستن دستهایش او را صدا میزد و بعد زیرچشمی او را میپایید. نمیفهمیدم چرا حاجیبابا هربار مامانبزرگ را صدا میزند اما هیچ نمیگوید و مامانبزرگ هم هربار ندایش را لبیک میگوید و میآید سر ایوان!
وقتی حاجیبابا از پلههای چوبی خانه بالا میآمد چای فرداعلای مامانبزرگ که عطر گل و گلپر میداد آماده بود .
تا اینکه یک روز حاجیبابا دیگر کلهی سحر بیدار نشد تا مامانبزرگ را بین خواب و بیداریاش بلند کند و بغل بگیرد ببرد سر سفره و مجبورش کند تا صبحانه را تمام نکرده همانجا کنارش بنشیند.
حاجیبابا که ابدی شد مامانبزرگ همیشهی خدا سرصبح بیدار بود. منتظر مینشست پای سفرهی خالی در انتظار فرزندان و نوهها اما حاجیبابا نبود. نبود اما هرگز اشکی از چشمان مامانبزرگ پایین نچکید. بهجایش بیل و کلنگ را برمیداشت و هر روز میرفت سر مزرعه. سینه ستبر میکرد، یک تنه به تمام کارها میرسید و سر ظهر هم غذایش آماده بود. هیچکس هم حق نداشت به او پیشنهاد کند یک امروز را بده ما کمکت کنیم، پیر شدهای، سنی در کردهای!
یادم میآید وقتی مامانبزرگ هم رفت پیش حاجیبابا ، یک دستمال خیس زیر بالشتش پیدا شده بود !
الهه برزگر
@bjpub
مامانبزرگ لپهای صاف و سرخی داشت. هر وقت حاجیبابا از سر کار و مزرعه برمیگشت باید یک بار روی مامانبزرگ را میدید. حین شستن دستهایش او را صدا میزد و بعد زیرچشمی او را میپایید. نمیفهمیدم چرا حاجیبابا هربار مامانبزرگ را صدا میزند اما هیچ نمیگوید و مامانبزرگ هم هربار ندایش را لبیک میگوید و میآید سر ایوان!
وقتی حاجیبابا از پلههای چوبی خانه بالا میآمد چای فرداعلای مامانبزرگ که عطر گل و گلپر میداد آماده بود .
تا اینکه یک روز حاجیبابا دیگر کلهی سحر بیدار نشد تا مامانبزرگ را بین خواب و بیداریاش بلند کند و بغل بگیرد ببرد سر سفره و مجبورش کند تا صبحانه را تمام نکرده همانجا کنارش بنشیند.
حاجیبابا که ابدی شد مامانبزرگ همیشهی خدا سرصبح بیدار بود. منتظر مینشست پای سفرهی خالی در انتظار فرزندان و نوهها اما حاجیبابا نبود. نبود اما هرگز اشکی از چشمان مامانبزرگ پایین نچکید. بهجایش بیل و کلنگ را برمیداشت و هر روز میرفت سر مزرعه. سینه ستبر میکرد، یک تنه به تمام کارها میرسید و سر ظهر هم غذایش آماده بود. هیچکس هم حق نداشت به او پیشنهاد کند یک امروز را بده ما کمکت کنیم، پیر شدهای، سنی در کردهای!
یادم میآید وقتی مامانبزرگ هم رفت پیش حاجیبابا ، یک دستمال خیس زیر بالشتش پیدا شده بود !
الهه برزگر
@bjpub
از یک جایی به بعد دیگر هیچکس را آرزو نمیکنی، دلت میخواهد خودشان بیایند و بمانند.
از یک جایی به بعد از کسی ناراحت نمیشوی، ناامید میشوی.
از یک جایی به بعد نصیحتپذیر میشوی نه نصیحتگریز.
از یک جایی به بعد با کسی مدارا نمیکنی، دورش خط میکشی.
از یک زمانی به بعد، ناگهان بزرگ میشوی.
من برای آن روزهایت، یک بزرگسالیِ خوشحال آرزومندم.
الهه برزگر
@bjpub
از یک جایی به بعد از کسی ناراحت نمیشوی، ناامید میشوی.
از یک جایی به بعد نصیحتپذیر میشوی نه نصیحتگریز.
از یک جایی به بعد با کسی مدارا نمیکنی، دورش خط میکشی.
از یک زمانی به بعد، ناگهان بزرگ میشوی.
من برای آن روزهایت، یک بزرگسالیِ خوشحال آرزومندم.
الهه برزگر
@bjpub
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روزهای بارانی فقط تا آنجا شاعرانه میماندند که زود تمام شوند، اما وقتی بیشتر از ۲۴ساعت طول میکشید از حوصلهٔ من خارج میشد.
بعد از متر کردن عرض خانه با لب و لوچهٔ آویزان پای پنجره ایستادم. آنقدر قطرات باران درشت بود که میشد هر دانهاش را شمرد. چشمم از تیر چراغ برق که قطرات باران روی آن ردیف شده بودند روی پنجرهی خانهٔ کاهگلی همسایه ثابت ماند. خانه قدیمی و دست نخورده بود. قبل از این گمان میکردم فقط خودم شاعرانگیهایم گوش فلک را کرده. آن روز فهمیدم نسلم رو به انقراض نیست. دختری پنجرهٔ چوبی را باز کرد .لبخند به لب داشت. چشمانش را بست و هوای سرد بارانی را نفس کشید. سپس با من چشم تو چشم شد. چند لحظهای سکوت به وجود آمد و تنها صدای برخورد باران با برگها و سطوح شنیده میشد. نمیدانم چه شد که هوس کردم مثل قدیمندیمها پنجره را باز کنم و با غریبهها معاشرت کنم بدون اینکه فکر کنم بد است. عیب است. خطرناک است.
پنجره را چهارطاق باز کردم و بلند گفتم:« سلااام.» جوری گفتم که صدایم با او برسد. و وقتی دلم شور میزد که نکند گمان ببرد دیوانهام دستش را دراز کرد و لبخندش پررنگتر شد:« سلاااام . »
در دلم بساط عروسی بر پا شده بود. لبم به لبخند باز شد:« چطوووریی؟»
گفت:« خوووبم. تو چییی؟»
دستانم را به لبهٔ پنجره گرفتم و کمی خودم را در چهارچوب بیرونی جای دادم:« خووبم. اسمت چیهه؟ من مهتاب.»
بیشتر خندید:« منم خورشید.»
داشت چه اتفاقی میافتاد، نمیدانم. دلم لرزید. حس شعفی در وجودم طنین انداخت. انگار گل از گلم شکفت. این دیگر اوج شاعرانگی بود. گفتم:« وای چه باحااال!! ماه و خورشید. گمونم باید اییین لحظه رو تو گینس ثبت کنن.»
گفت:« چراا؟»
_چون برای اولییین بار ماااه و خورشییید همدیگه رو ملاقااات کردن.»
آن لحظه لبخند زد. لبخند زدم. ساکت شدیم. درست مثل آنه شرلی از او یک دیانا ساختم و با خودم گفتم چه میشد اگر تا آخر عمر با هم دوست میماندیم. اما صدایی از توی خانهٔ آنها
حواسمان را پرت کرد و تلپی افتادیم درون دنیای دیگران. لبخندش محو شد و گفت:« الآن میآم.»
بعد رو به من کرد:« من باید برمم. خیلی از آشنایی باهات خوشحال شدم نیمهٔ گمشده.»
و بدون اینکه اجازه بدهد حرفی بزنم پنجره را بست و رفت.من حتی فرصت نکرده بودم شماره تلفنی از او بگیرم و افکارم را با او در میان بگذارم.
آن روز او از جلوی چشمانم رفت ، ولی از افکارم نه.
حالا بعد از سالها فکر میکنم فرصت تنها چند ثانیه در مقابلت قد علم میکند و بعد ناپدید میشود. و راستش را بخواهید خیلی از ما آن را به چنگ نمیآوریم.
الهه برزگر
@bjpub
بعد از متر کردن عرض خانه با لب و لوچهٔ آویزان پای پنجره ایستادم. آنقدر قطرات باران درشت بود که میشد هر دانهاش را شمرد. چشمم از تیر چراغ برق که قطرات باران روی آن ردیف شده بودند روی پنجرهی خانهٔ کاهگلی همسایه ثابت ماند. خانه قدیمی و دست نخورده بود. قبل از این گمان میکردم فقط خودم شاعرانگیهایم گوش فلک را کرده. آن روز فهمیدم نسلم رو به انقراض نیست. دختری پنجرهٔ چوبی را باز کرد .لبخند به لب داشت. چشمانش را بست و هوای سرد بارانی را نفس کشید. سپس با من چشم تو چشم شد. چند لحظهای سکوت به وجود آمد و تنها صدای برخورد باران با برگها و سطوح شنیده میشد. نمیدانم چه شد که هوس کردم مثل قدیمندیمها پنجره را باز کنم و با غریبهها معاشرت کنم بدون اینکه فکر کنم بد است. عیب است. خطرناک است.
پنجره را چهارطاق باز کردم و بلند گفتم:« سلااام.» جوری گفتم که صدایم با او برسد. و وقتی دلم شور میزد که نکند گمان ببرد دیوانهام دستش را دراز کرد و لبخندش پررنگتر شد:« سلاااام . »
در دلم بساط عروسی بر پا شده بود. لبم به لبخند باز شد:« چطوووریی؟»
گفت:« خوووبم. تو چییی؟»
دستانم را به لبهٔ پنجره گرفتم و کمی خودم را در چهارچوب بیرونی جای دادم:« خووبم. اسمت چیهه؟ من مهتاب.»
بیشتر خندید:« منم خورشید.»
داشت چه اتفاقی میافتاد، نمیدانم. دلم لرزید. حس شعفی در وجودم طنین انداخت. انگار گل از گلم شکفت. این دیگر اوج شاعرانگی بود. گفتم:« وای چه باحااال!! ماه و خورشید. گمونم باید اییین لحظه رو تو گینس ثبت کنن.»
گفت:« چراا؟»
_چون برای اولییین بار ماااه و خورشییید همدیگه رو ملاقااات کردن.»
آن لحظه لبخند زد. لبخند زدم. ساکت شدیم. درست مثل آنه شرلی از او یک دیانا ساختم و با خودم گفتم چه میشد اگر تا آخر عمر با هم دوست میماندیم. اما صدایی از توی خانهٔ آنها
حواسمان را پرت کرد و تلپی افتادیم درون دنیای دیگران. لبخندش محو شد و گفت:« الآن میآم.»
بعد رو به من کرد:« من باید برمم. خیلی از آشنایی باهات خوشحال شدم نیمهٔ گمشده.»
و بدون اینکه اجازه بدهد حرفی بزنم پنجره را بست و رفت.من حتی فرصت نکرده بودم شماره تلفنی از او بگیرم و افکارم را با او در میان بگذارم.
آن روز او از جلوی چشمانم رفت ، ولی از افکارم نه.
حالا بعد از سالها فکر میکنم فرصت تنها چند ثانیه در مقابلت قد علم میکند و بعد ناپدید میشود. و راستش را بخواهید خیلی از ما آن را به چنگ نمیآوریم.
الهه برزگر
@bjpub
❤1
• وقتی دیدم مَچّه کرده دست و پایم میرفت پی هزار سال . گم میشد. خدا بیامرز خانومجان به نازونوز کردن و ادااطفار درآوردن میگفت مَچّه کردن. مثلاً گهگداری که آقاجان برایش ناز میکرد میگفت: « هی هی هی! ببینها ! باز آقا برایم مَچّه کرده.» خلاصه این مَچّه کردن ماند روی زبان ما و بعدها قصهها داشتیم باهاش .
فقط میدانستیم یکی مچه کند چجوریست. ندیده بودیم بعدش باید چه کنیم. آن زمان عیب بود بزرگترها جلوی چشم بچهها همدیگر را بغل بگیرند . ماچ و بوسه که دیگر هیچ !
بههمینخاطر وقتی دلبرجان مچه کرد ما بِرّ و بِرّ فقط نگاهش کردیم. نمیدانستیم باید برویم جلو عطر اقاقیای پیراهنش را بکاریم در باغ تنمان یا با نسیم دستبهیکی کنیم بتابد در زلفش بلکه آباد شود این دل لاکردار .
خلاصه که ما بلد نشدیم چطور میشود عاشقی کرد. شما اگر دلبرتان مَچّه کرد بلدش شوید.
الهه برزگر
@bjpub
فقط میدانستیم یکی مچه کند چجوریست. ندیده بودیم بعدش باید چه کنیم. آن زمان عیب بود بزرگترها جلوی چشم بچهها همدیگر را بغل بگیرند . ماچ و بوسه که دیگر هیچ !
بههمینخاطر وقتی دلبرجان مچه کرد ما بِرّ و بِرّ فقط نگاهش کردیم. نمیدانستیم باید برویم جلو عطر اقاقیای پیراهنش را بکاریم در باغ تنمان یا با نسیم دستبهیکی کنیم بتابد در زلفش بلکه آباد شود این دل لاکردار .
خلاصه که ما بلد نشدیم چطور میشود عاشقی کرد. شما اگر دلبرتان مَچّه کرد بلدش شوید.
الهه برزگر
@bjpub
آنوقتها برق زیاد میرفت. سر سیاه زمستان هم که تا زانو برف میآمد و باغ در سکوت غرق میشد ، رادیو دیگر کار نمیکرد. کنار چراغ آتِرا چمبره میزدیم و با دستمان روی دیوار شکلک در میآوردیم. بعدها شنیدیم به آن اَداها میگویند سایهبازی.
یک کتری رویی همیشه روی چراغ زوزه میکشید و تنها آهنگ شبهای ساکت برفکیمان میشد. یک روز صبح که بیدار شدیم دیدیم آنقدر برف باریده که بابایمان گیر کرده توی خانه . داشت ظهر میشد و روی گاز خالی . نفت هم دیگر داشت ته میکشید ، زیرا هر چه که بود شب قبل در بخاری نفتیمان سوخته بود. مادرمان کمی اینپاآنپا کرد که بابا یک سبد و رشتهطنابی برداشت، رفت توی باغ.
یک ساعت بعد یک پرندهی مادرمرده که به تازگی ذبح شده بود توی ظرفشویی قرارداشت .
آن روز بالآخره ما ناهار داشتیم، اما بغضی کنج گلوی همهمان بود. آن روز هیچکس حرفی نزد و بعدها هیچکس خاطرهی آن روز را زنده نکرد.
آنوقتها ما خیلی چیزها داشتیم که دیگر تکرار نشد ، اما خوشحالم قرار نیست هیچوقت زمان به عقب بازگردد !
الهه برزگر
@bjpub
یک کتری رویی همیشه روی چراغ زوزه میکشید و تنها آهنگ شبهای ساکت برفکیمان میشد. یک روز صبح که بیدار شدیم دیدیم آنقدر برف باریده که بابایمان گیر کرده توی خانه . داشت ظهر میشد و روی گاز خالی . نفت هم دیگر داشت ته میکشید ، زیرا هر چه که بود شب قبل در بخاری نفتیمان سوخته بود. مادرمان کمی اینپاآنپا کرد که بابا یک سبد و رشتهطنابی برداشت، رفت توی باغ.
یک ساعت بعد یک پرندهی مادرمرده که به تازگی ذبح شده بود توی ظرفشویی قرارداشت .
آن روز بالآخره ما ناهار داشتیم، اما بغضی کنج گلوی همهمان بود. آن روز هیچکس حرفی نزد و بعدها هیچکس خاطرهی آن روز را زنده نکرد.
آنوقتها ما خیلی چیزها داشتیم که دیگر تکرار نشد ، اما خوشحالم قرار نیست هیچوقت زمان به عقب بازگردد !
الهه برزگر
@bjpub
❤1
نمیدانستم میخواهم چه کنم. نگاهم که میکرد دلم میخواست بروم جایی که او نباشد. روزی هم که دیر به کتابفروشی میآمد قلبم ناآرام میشد. دلم میخواست مشتری نیاید که بتوانم با خیال راحت چشمم به در بماند بلکه از راه برسد. یک روز که مثل همیشه حواسم به در بود غافلگیرم کرد. با او چشمتوچشم شدم. کتاب از دستم افتاد و تق! صدا کرد. مشتری را راه انداختم و سریع از پشت پیشخوان فرار کردم. لبخندی زد و رفت سرکارش. رفتم پشت یکی از قفسهها و سرم را گرم چیدمان کتابها کردم که رنگها باید منظم باشند و از زیبایی بصری برخوردار باشند و چند مورد بیمصرف دیگر که باعث میشد بهانهای برای گریز پیدا کنم . صورتم گل انداخته بود. آن لحظه هزار بار در ذهنم مرور میشد و دلم میخواست خودم را خفه کنم. با خودم یکیبهدو میکردم که یعنی فهمیده یا نه! تا اینکه جلوی راهم را سد کرد گفت: هی کتابفروش! بالاخره نمیخواهی بگویی دوستم داری؟
زبانم بند آمد.
الهه برزگر
@bjpub
زبانم بند آمد.
الهه برزگر
@bjpub
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در یک غروب سرد پاییزه ناامیدانه به آینه نگاه کردم و فهمیدم بالاخره همانی شدم که انکارش میکردم. کسی که سعی داشتم فراموشش کنم داشت کسی که بودم را از پا در میآورد و هیچکدام از جلسات مشاوره، صحبت با دوستانم، گوش دادن به موسیقیهای شاد یا قدم زدنهای درازمدت نتوانسته بود مرا به خودم بازگرداند.
از یک جایی به بعد از تقلا خسته شدم و تصمیم گرفتم دیگر کسی را فراموش نکنم. فهمیدم این کاریست که برای آن ساخته نشدم. فقط باید با حفرهی خالی بزرگی که در قلبم ایجاد شده کنار بیایم و بپذیرم که وجود دارد و قرار است سالها با من بماند. و ساعتهای زیادی غصهی این موضوع را میخوردم که تا مدتها در خلوتم غمگین خواهم بود!
روزها گذشت. زندگی بر حافظهام غلبه کرد و یادم رفت باید غصه بخورم. تااینکه یک روز جایی دیدمش. برای چند ثانیه جهان مکث کرد، اما او مرا ندیده بود. وقتی از مقابل چشمانم گذشت فهمیدم قلبم دارد مثل دیروز و پریروز و چندروزقبلترش کار میکند. عادی هم کار میکند. ناگهان به یادم آمده بود ناراحت شوم، اما نه بخاطر نداشتن کسی، بلکه بخاطر عذاب دادن خودم.
حال که خود را در آنطرف سی سالگی میدیدم ، دریافتم که من دیگر آن منِ سابق نیستم. حتی عوامل غصهخوردنم هم تغییر کرده بود.
راهم را کشیدم و رفتم. با خودم فکر کردم حال بدون اینکه بفهمم دارم به جهت چه مسئلهای غصه میخورم که نباید!
الهه برزگر
@bjpub
از یک جایی به بعد از تقلا خسته شدم و تصمیم گرفتم دیگر کسی را فراموش نکنم. فهمیدم این کاریست که برای آن ساخته نشدم. فقط باید با حفرهی خالی بزرگی که در قلبم ایجاد شده کنار بیایم و بپذیرم که وجود دارد و قرار است سالها با من بماند. و ساعتهای زیادی غصهی این موضوع را میخوردم که تا مدتها در خلوتم غمگین خواهم بود!
روزها گذشت. زندگی بر حافظهام غلبه کرد و یادم رفت باید غصه بخورم. تااینکه یک روز جایی دیدمش. برای چند ثانیه جهان مکث کرد، اما او مرا ندیده بود. وقتی از مقابل چشمانم گذشت فهمیدم قلبم دارد مثل دیروز و پریروز و چندروزقبلترش کار میکند. عادی هم کار میکند. ناگهان به یادم آمده بود ناراحت شوم، اما نه بخاطر نداشتن کسی، بلکه بخاطر عذاب دادن خودم.
حال که خود را در آنطرف سی سالگی میدیدم ، دریافتم که من دیگر آن منِ سابق نیستم. حتی عوامل غصهخوردنم هم تغییر کرده بود.
راهم را کشیدم و رفتم. با خودم فکر کردم حال بدون اینکه بفهمم دارم به جهت چه مسئلهای غصه میخورم که نباید!
الهه برزگر
@bjpub