«آقای الف» دنبال دلیلی میگشت تا بتواند دیگر «مستر یِ» را نبیند، هروقت به او برمیخورَد راهش را کج کند و به راحتی سر برگرداند تا بتواند با او حرف نزند، اما تا کنون دلیلش را نیافته بود.
اگر بیخودی این کار را انجام میداد شرمندهٔ خصلت مهربانیاش میشد که مدتها داشت تقلا میکرد نادیدهاش بگیرد.
آن روز هم که اتفاقی به او برخورده بود حس میکرد تمام نیروهای جهان از اطرافش پر کشیدهاند. به سوی مقصد نامعلومی به راه افتاد و مستر یِ هم دنبال سرش رفت، درحالیکه با لودگی سعی داشت هر کسی که از کنارش میگذرد را از طعنههایش بی نصیب نگذارد.
آقای الف ساکت مانده بود و به حرکات سرخوشانهی او نگاه میکرد که به پسرک همسایه برخوردند. پسرک ده ساله بود. پشت در بقالی نشسته و سبزیهای باغچهٔ مادرش را بساط کرده بود. مستر یِ ناگهان ایستاد و رو به پسرک در آمد که: « از الآن دنبال پولی بچه؟ برو پی بازیت بابا.»
دنگ! همین بود. طاقت نیاورد. ابتدا انگشت اشارهاش را به علامت تهدید به سوی او گرفت. صدایش از حجم خشم غیرقابلکنترلش ارتعاش گرفته بود:« دهنتو ببند!»
و بعد در همان حال رو به پسرک کرد:« حرفای اینو بریز دور پسر. آرزو که داری نه؟ حتماً داری. لابد فکر کردی وقتی بزرگ شدی چی تو دستوبالت داری. ببین! پول خوشبختی میآره. اونم چه جورشم. یار خوب هم تموم ماجراست. آرامش مخت و دلت هم از واجباته. واسه داشتن همهی اینا باید از الآن جون بکنی. اگه از حالا واسه رویات تلاش نکنی پسفردا انتظار نداشته باش آرامش داشته باشی یا کسی کنارت باشه.»
آنوقت چشم از قیافهی مات پسرک برداشت و دوباره به مستر یِ که حالا لبخند کریهاش روی صورتش ماسیده بود نگاه کرد:« شمام از این به بعد دور و بر من و هر کسی که سلامعلیکی با من داره پیدات نشه. چون دفعهٔ دیگه ببینم فقرو عادی جلوه میدی کاری میکنم به آرزوت برسی.»
و راهش را کشید و رفت. یکی از خواستههایش از لیست خط خورده بود.
الهه برزگر
@bjpub
اگر بیخودی این کار را انجام میداد شرمندهٔ خصلت مهربانیاش میشد که مدتها داشت تقلا میکرد نادیدهاش بگیرد.
آن روز هم که اتفاقی به او برخورده بود حس میکرد تمام نیروهای جهان از اطرافش پر کشیدهاند. به سوی مقصد نامعلومی به راه افتاد و مستر یِ هم دنبال سرش رفت، درحالیکه با لودگی سعی داشت هر کسی که از کنارش میگذرد را از طعنههایش بی نصیب نگذارد.
آقای الف ساکت مانده بود و به حرکات سرخوشانهی او نگاه میکرد که به پسرک همسایه برخوردند. پسرک ده ساله بود. پشت در بقالی نشسته و سبزیهای باغچهٔ مادرش را بساط کرده بود. مستر یِ ناگهان ایستاد و رو به پسرک در آمد که: « از الآن دنبال پولی بچه؟ برو پی بازیت بابا.»
دنگ! همین بود. طاقت نیاورد. ابتدا انگشت اشارهاش را به علامت تهدید به سوی او گرفت. صدایش از حجم خشم غیرقابلکنترلش ارتعاش گرفته بود:« دهنتو ببند!»
و بعد در همان حال رو به پسرک کرد:« حرفای اینو بریز دور پسر. آرزو که داری نه؟ حتماً داری. لابد فکر کردی وقتی بزرگ شدی چی تو دستوبالت داری. ببین! پول خوشبختی میآره. اونم چه جورشم. یار خوب هم تموم ماجراست. آرامش مخت و دلت هم از واجباته. واسه داشتن همهی اینا باید از الآن جون بکنی. اگه از حالا واسه رویات تلاش نکنی پسفردا انتظار نداشته باش آرامش داشته باشی یا کسی کنارت باشه.»
آنوقت چشم از قیافهی مات پسرک برداشت و دوباره به مستر یِ که حالا لبخند کریهاش روی صورتش ماسیده بود نگاه کرد:« شمام از این به بعد دور و بر من و هر کسی که سلامعلیکی با من داره پیدات نشه. چون دفعهٔ دیگه ببینم فقرو عادی جلوه میدی کاری میکنم به آرزوت برسی.»
و راهش را کشید و رفت. یکی از خواستههایش از لیست خط خورده بود.
الهه برزگر
@bjpub
شوکت خانم تصمیم داشت بچهدار شود. دودل بود. آمده بود ور دل خالهخانباجیها قصه را در بوقوکرنا کند که چه بخورم و کی بخورم بچه دختر میشود یا پسر ! قبل از این هم سه پسر داشت. برای بار چهارم میخواست بزاید.
میگفت بچه نمک زندگی است. آدم باید بچه زیاد داشته باشد که وقتی پیر شد دورش شلوغ باشد.
کفرم سر آمد. پشت چشموابروآمدنهای مادرم جواب دادم که :« بچه نمک زندگی که نیست هیچ، اتفاقا دردسر هم دارد. بچه مسئولیت زندگی است. شما به جای یک انسان دیگر تصمیم میگیرید و او را به زندگی دعوت میکنید. پس باید دلایلتان از این دعوت بیاجازه، محکمتر از چند حبه نمک باشد. بچه هم پوشک و شیر و اسباببازی میخواهد، هم کتاب و کتاب و کتاب، هم اخلاق و منش و فرهنگ. بچه وقت میخواهد. آنان که عصا بزرگ میکنند، در دوران پیری تنها یک چوب خشکیده تحویل میگیرند. »
شوکت خانم نگاهم کرد. دیگر حرف نزد.
الهه برزگر
@bjpub
میگفت بچه نمک زندگی است. آدم باید بچه زیاد داشته باشد که وقتی پیر شد دورش شلوغ باشد.
کفرم سر آمد. پشت چشموابروآمدنهای مادرم جواب دادم که :« بچه نمک زندگی که نیست هیچ، اتفاقا دردسر هم دارد. بچه مسئولیت زندگی است. شما به جای یک انسان دیگر تصمیم میگیرید و او را به زندگی دعوت میکنید. پس باید دلایلتان از این دعوت بیاجازه، محکمتر از چند حبه نمک باشد. بچه هم پوشک و شیر و اسباببازی میخواهد، هم کتاب و کتاب و کتاب، هم اخلاق و منش و فرهنگ. بچه وقت میخواهد. آنان که عصا بزرگ میکنند، در دوران پیری تنها یک چوب خشکیده تحویل میگیرند. »
شوکت خانم نگاهم کرد. دیگر حرف نزد.
الهه برزگر
@bjpub
تهیه و اطلاعات بیشتر در سایت انتشارات بتهجقه:
www.bjpub.ir
هدیهٔ یلدایی ما به شما کیفیت و قیمت مناسب ماست.
@bjpub
www.bjpub.ir
هدیهٔ یلدایی ما به شما کیفیت و قیمت مناسب ماست.
@bjpub
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«به اُتاون خوش آمدید» (Welcome to O'Town) انیمیشنی کوتاه به کارگردانی یونی چو است که در سال ۲۰۲۰ منتشر شد. داستان این انیمیشن دربارهی خرگوشی است که به شهر بزرگی نقل مکان میکند تا بهعنوان موسیقیدانی موفق شناخته شود، اما با چالشهای سازگاری با محیط جدید مواجه میشود. این اثر در ژانر درام و انیمیشن ساخته شده و محصول کشور کانادا است.
name: Welcome to O'Town
created by Euni Cho
#به_اتاون_خوش_امدید
#یونی_چو
@bjpub
name: Welcome to O'Town
created by Euni Cho
#به_اتاون_خوش_امدید
#یونی_چو
@bjpub
توجه:
سایت انتشارات بتهجقه به دلیل هزینههای سنگین نگهداری شرکت سازنده آن تعطیل شد و انتشارات بتهجقه دیگر تصمیم به همکاری با آن شرکت را ندارد.
راههای سفارش کتاب همچون گذشته از طریق دایرکت انجام میپذیرد.
@bjpub
سایت انتشارات بتهجقه به دلیل هزینههای سنگین نگهداری شرکت سازنده آن تعطیل شد و انتشارات بتهجقه دیگر تصمیم به همکاری با آن شرکت را ندارد.
راههای سفارش کتاب همچون گذشته از طریق دایرکت انجام میپذیرد.
@bjpub
هریو و آوای دُرسامُون
کتاب کلاسیک/ سورئال
اثر الهه برزگر
انتشارات بتهجقه
جلد سخت، کاغذ بالک
قیمت: ۲۶۵۰۰۰ تومان
رتبه: ۱۰ از ۱۰
@bjpub
کتاب کلاسیک/ سورئال
اثر الهه برزگر
انتشارات بتهجقه
جلد سخت، کاغذ بالک
قیمت: ۲۶۵۰۰۰ تومان
رتبه: ۱۰ از ۱۰
@bjpub
پری ناروَن
Fairy tale
اثر الهه برزگر
انتشارات بتهجقه
جلد سخت، کاغذ بالک
قیمت: ۲۴۹۰۰۰ تومان
رتبه: ۱۰ از ۱۰
@bjpub
Fairy tale
اثر الهه برزگر
انتشارات بتهجقه
جلد سخت، کاغذ بالک
قیمت: ۲۴۹۰۰۰ تومان
رتبه: ۱۰ از ۱۰
@bjpub
مجموعه داستان علمی به همراه رنگآمیزی با عنوان منِ خوشحال
الهه برزگر
انتشارات بتهجقه
قیمت: ۴۵۰۰۰ تومان
رتبه: ۱۰ از ۱۰
@bjpub
الهه برزگر
انتشارات بتهجقه
قیمت: ۴۵۰۰۰ تومان
رتبه: ۱۰ از ۱۰
@bjpub
شبی که او را دیدم ستارهای بود روشن
از میان ابرها راه نشان میداد
میخندید و خندههایش قشنگ بود
زیبا بود
نوید صبحهای نقرهای میداد
میگفت امید پرندهایست که در سینهٔ کوه آواز میخوانَد
رفته بود از پریشانیِ گندمزار، نخ طلا چیده بود
آمده بود تاروپود زندگی را با آن فرش میکرد
چطور میتوانستم عاشق نباشم؟
گناه بود اگر عشق را در رگهای خانه نمیدوختم
صبح که شد دستهایش را درختی کرد که به دیگرکسان سایه ببخشد
گفتم: های! عزیز من
ول کن این همه را
دلت به احوال خودت شمع باشد
آفتاب دیروز، غبار تاریکی را از پنجرهها پاک میکند!
اما او نرفت
ماند
مانند بارانی که بر گونههای خاکگرفته، ظرافت نور مینویسد
او میخندید
خندههایش قشنگ بود
آنقدر درخشان میخندید
که آسمان ماه را قربانی کرد
از آن پس،
او بود که بر گسترهای بیمرز میتابید.
الهه برزگر
@bjpub
از میان ابرها راه نشان میداد
میخندید و خندههایش قشنگ بود
زیبا بود
نوید صبحهای نقرهای میداد
میگفت امید پرندهایست که در سینهٔ کوه آواز میخوانَد
رفته بود از پریشانیِ گندمزار، نخ طلا چیده بود
آمده بود تاروپود زندگی را با آن فرش میکرد
چطور میتوانستم عاشق نباشم؟
گناه بود اگر عشق را در رگهای خانه نمیدوختم
صبح که شد دستهایش را درختی کرد که به دیگرکسان سایه ببخشد
گفتم: های! عزیز من
ول کن این همه را
دلت به احوال خودت شمع باشد
آفتاب دیروز، غبار تاریکی را از پنجرهها پاک میکند!
اما او نرفت
ماند
مانند بارانی که بر گونههای خاکگرفته، ظرافت نور مینویسد
او میخندید
خندههایش قشنگ بود
آنقدر درخشان میخندید
که آسمان ماه را قربانی کرد
از آن پس،
او بود که بر گسترهای بیمرز میتابید.
الهه برزگر
@bjpub
سین جین❌️سین جیم✅️
جدوآباد❌️جدوآباء✅️
خرتناق❌️خرتلاق✅️
گرگ بارون دیده❌️گرگ بالان دیده✅️
بادمجون بم آفت نداره❌️بادمجون بدآفت نداره✅️
نازک نارِنجی❌️نازک نارَنجی✅️
حدالامکان❌️حتی الامکان✅️
پول علف خرس نیست❌️پول علف هرزنیست✅️
درستش اینه😁
@bjpub
جدوآباد❌️جدوآباء✅️
خرتناق❌️خرتلاق✅️
گرگ بارون دیده❌️گرگ بالان دیده✅️
بادمجون بم آفت نداره❌️بادمجون بدآفت نداره✅️
نازک نارِنجی❌️نازک نارَنجی✅️
حدالامکان❌️حتی الامکان✅️
پول علف خرس نیست❌️پول علف هرزنیست✅️
درستش اینه😁
@bjpub
امروز خانه مثل تابوتی زنده بود
رفتم پا در عبورِ خیابان بگذارم
تا سکوتِ سنگینِ آینههایِ غبارگرفته کَرَم نکند
رفتم ولی ...
چه بگویم عزیز من،
بغضی شبیه به گرهای در انتهای یک طناب پوسیده در من تراوید
آدمیان در هم میلولیدند
میزدند
و به دنبال یک راه خالی میدویدند
آنجا بود که معضل خنده بر لبانم انجمن شد
خندههایم به لکهای کهنه بر پیراهن زمان بدل شد
میدانی چه دیدم عزیز من؟
کتابها خاموش بودند
و در پستوی کتابخانهها مورچگان شاعری میکردند
کلمات خاک شدند عزیز من
کلمات در پُشتهای از یک گور دستهجمعی
کشته شدند و کسی صدایشان را نشنید
گفتم: چه میکنید ای کودکان گیرکرده در بلوغ تن؟
کسی نشنید
حرفهایم شیشههای شکستهای بودند که زیر پاهای آدمیان له میشدند
هیچکس نپرسید پرندهای که در قفس بزرگ شده رویایش چیست؟
اینجا
در این خالیِ اندوه
قصهها مردهاند
با این همه اما
در دشت کوچکی حوالی گامهای من
کتابی در بالابلندِ یک گوشه منتظر است
که شاید دستی
شاید دلی
شاید نگاهی
ورقی بزند و جادویسیاه را باطل کند.
الهه برزگر
@bjpub
رفتم پا در عبورِ خیابان بگذارم
تا سکوتِ سنگینِ آینههایِ غبارگرفته کَرَم نکند
رفتم ولی ...
چه بگویم عزیز من،
بغضی شبیه به گرهای در انتهای یک طناب پوسیده در من تراوید
آدمیان در هم میلولیدند
میزدند
و به دنبال یک راه خالی میدویدند
آنجا بود که معضل خنده بر لبانم انجمن شد
خندههایم به لکهای کهنه بر پیراهن زمان بدل شد
میدانی چه دیدم عزیز من؟
کتابها خاموش بودند
و در پستوی کتابخانهها مورچگان شاعری میکردند
کلمات خاک شدند عزیز من
کلمات در پُشتهای از یک گور دستهجمعی
کشته شدند و کسی صدایشان را نشنید
گفتم: چه میکنید ای کودکان گیرکرده در بلوغ تن؟
کسی نشنید
حرفهایم شیشههای شکستهای بودند که زیر پاهای آدمیان له میشدند
هیچکس نپرسید پرندهای که در قفس بزرگ شده رویایش چیست؟
اینجا
در این خالیِ اندوه
قصهها مردهاند
با این همه اما
در دشت کوچکی حوالی گامهای من
کتابی در بالابلندِ یک گوشه منتظر است
که شاید دستی
شاید دلی
شاید نگاهی
ورقی بزند و جادویسیاه را باطل کند.
الهه برزگر
@bjpub
حالِ امروز من
سایهای شد که پشت پنجره نفس میکشید
همه بودند ولی
اتاق بوی قبر خالی میداد
دستهای سادهٔ تحمل
راه گریز را بسته بود
چراغهای دریچه را خاموش کردم
نشستم،
ماندم
خندیدم
و رنج
مثل تیغی در گلو آروارههای آدمیتم را خراشید
من از طعم ایهام و استعاره میترسم
آن زمان تو کجا بودی عزیز من؟
وقتی در میان چشمانی که مثل شمع خاموشاند میسوختم
اتاقهای آن خانه بوی خاکستر میداد
و مردگانش در تن اجسادی که زندهمانی تقلید میکنند
به هر کجا قدم برمیداشتند
آنجا،
در آن سردابهٔ ساکت
ساعتها درحال گریز از چهاردیواری قفس بودند
دویدند
دویدند
عاقبت، درهای بسته نفس کشیدند
سنگلاخی که دور پاهایم قفل زده بود شکست
و یک بار دیگر
پس از هزارسال به سردویدن
به جایی دور از کرنای تاریکی گریختم.
الهه برزگر
@bjpub
سایهای شد که پشت پنجره نفس میکشید
همه بودند ولی
اتاق بوی قبر خالی میداد
دستهای سادهٔ تحمل
راه گریز را بسته بود
چراغهای دریچه را خاموش کردم
نشستم،
ماندم
خندیدم
و رنج
مثل تیغی در گلو آروارههای آدمیتم را خراشید
من از طعم ایهام و استعاره میترسم
آن زمان تو کجا بودی عزیز من؟
وقتی در میان چشمانی که مثل شمع خاموشاند میسوختم
اتاقهای آن خانه بوی خاکستر میداد
و مردگانش در تن اجسادی که زندهمانی تقلید میکنند
به هر کجا قدم برمیداشتند
آنجا،
در آن سردابهٔ ساکت
ساعتها درحال گریز از چهاردیواری قفس بودند
دویدند
دویدند
عاقبت، درهای بسته نفس کشیدند
سنگلاخی که دور پاهایم قفل زده بود شکست
و یک بار دیگر
پس از هزارسال به سردویدن
به جایی دور از کرنای تاریکی گریختم.
الهه برزگر
@bjpub
هر روز کلماتم را روی کاغذ پهن میکنم
مثل نانی که هیچکس نمیخواهد
حرفهایم
در کوچههای سوتوکور ذهنم
ردپایی ندارند
در گوشهترین نقطهٔ جهان ماندهام
مینویسم
مینویسم برای هیچکس
برای کوچهای که
حتی نگاهش هم خالی است
دستهایم
مداد را محکمتر میگیرند
انگار که جهان را گرفتهاند
اما جهان
بیاعتنا
از کنارم میگذرد
من نویسندهام
نویسندهای که حرفهایش
مثل قطرهی کوچک آب
در اقیانوس گم میشود
نمیخواهم اما
باید آرزو کنم؟!
که یک لحظه
یکبار
کسی به این کلمات بیصدا
به این بغض در گلومانده
گوش بسپارد.
الهه برزگر
@bjpub
مثل نانی که هیچکس نمیخواهد
حرفهایم
در کوچههای سوتوکور ذهنم
ردپایی ندارند
در گوشهترین نقطهٔ جهان ماندهام
مینویسم
مینویسم برای هیچکس
برای کوچهای که
حتی نگاهش هم خالی است
دستهایم
مداد را محکمتر میگیرند
انگار که جهان را گرفتهاند
اما جهان
بیاعتنا
از کنارم میگذرد
من نویسندهام
نویسندهای که حرفهایش
مثل قطرهی کوچک آب
در اقیانوس گم میشود
نمیخواهم اما
باید آرزو کنم؟!
که یک لحظه
یکبار
کسی به این کلمات بیصدا
به این بغض در گلومانده
گوش بسپارد.
الهه برزگر
@bjpub
روزی اگر خسته شدی
به درختی فکر کن
که میمیرد
تا تنش در اندوه یک آگهی گرفتار شود!
برخیز و ادامه بده.
الهه برزگر
@bjpub
به درختی فکر کن
که میمیرد
تا تنش در اندوه یک آگهی گرفتار شود!
برخیز و ادامه بده.
الهه برزگر
@bjpub
جواب آن دسته از عزیزانی که هنوز هم راجعبه فردوسی بزرگ سوال و ابهام دارند. پیشنهاد میکنم حتماً کتاب خداوند الموت، از پل آمیر و ترجمه ذبیح الله منصوری رو بخونن.
به تمام سوالات و ابهامات شما جواب داده خواهد شد. اگه بعد از خوندن این کتاب همچنان ابهامتان باقی ماند دیگر ... !
@bjpub
به تمام سوالات و ابهامات شما جواب داده خواهد شد. اگه بعد از خوندن این کتاب همچنان ابهامتان باقی ماند دیگر ... !
@bjpub
عزیز من آرام بخواب
میخواهم خواب درختی را برایت بگویم
که در فوران سرما هم خواب جوانه میدید.
ققنوسی که از خاکستر خود برخاست
پرهایش از آتش دانایی، سرخ
و زبانش از زلال تاریخ سبز بود
آرام باش
که آواز این ققنوس طنینافکنده در کوهها بود
و هیچ طوفانی نتوانست آتش او را خاموش کند
عزیز من آرام بخواب
میخواهم برایت قصه بخوانم
با زبانی که همچون رود از دل کوهها گذشت
زلال و پیوسته
خاکهای بیگانگی را شسته و به دشت سرسبز دانایی رسیده
به زبان مادریمان حرف میزنم
فارسی میخوانم
رودی که در کویر جوشید و دریا شد
عزیزکم
اگر بپرسی چگونه
باید از مردمانی حرف بزنم که در تاریکی شب
مشعل فارسی را روشن نگاه داشتند
ستارگانی که نورشان به قلب تاریخ رسید
آتشبانانی که در طوفان شن شعلهی اخلاق را
از گزند بادها حفظ کردند
چشمهایت را ببند
میخواهم از خورشید تعریف کنم
خورشیدی که
هیچ شبِ تیرهای نتوانست آن را خاموش کند
نوری که از پشت ابرهای مهاجم تابید و جهان را گرم کرد
عزیز من دستت را به من بده
اجازه بده رهایش نکنم
همچون دستهایی که مانند سنگ
در برابر سیل ایستادند و
جریان تاریخ را به مسیر خود بازگرداندند
به خواب عمیق برو
این سرزمین آینهای بود که شکسته نشد
که از این آینه
خورشیدِ تاریخ و مهتابِ اندیشه میدرخشند.
الهه برزگر
@bjpub
میخواهم خواب درختی را برایت بگویم
که در فوران سرما هم خواب جوانه میدید.
ققنوسی که از خاکستر خود برخاست
پرهایش از آتش دانایی، سرخ
و زبانش از زلال تاریخ سبز بود
آرام باش
که آواز این ققنوس طنینافکنده در کوهها بود
و هیچ طوفانی نتوانست آتش او را خاموش کند
عزیز من آرام بخواب
میخواهم برایت قصه بخوانم
با زبانی که همچون رود از دل کوهها گذشت
زلال و پیوسته
خاکهای بیگانگی را شسته و به دشت سرسبز دانایی رسیده
به زبان مادریمان حرف میزنم
فارسی میخوانم
رودی که در کویر جوشید و دریا شد
عزیزکم
اگر بپرسی چگونه
باید از مردمانی حرف بزنم که در تاریکی شب
مشعل فارسی را روشن نگاه داشتند
ستارگانی که نورشان به قلب تاریخ رسید
آتشبانانی که در طوفان شن شعلهی اخلاق را
از گزند بادها حفظ کردند
چشمهایت را ببند
میخواهم از خورشید تعریف کنم
خورشیدی که
هیچ شبِ تیرهای نتوانست آن را خاموش کند
نوری که از پشت ابرهای مهاجم تابید و جهان را گرم کرد
عزیز من دستت را به من بده
اجازه بده رهایش نکنم
همچون دستهایی که مانند سنگ
در برابر سیل ایستادند و
جریان تاریخ را به مسیر خود بازگرداندند
به خواب عمیق برو
این سرزمین آینهای بود که شکسته نشد
که از این آینه
خورشیدِ تاریخ و مهتابِ اندیشه میدرخشند.
الهه برزگر
@bjpub