آروِن در آمده بود که مغ اعظم خیلی آدم خوبی است. میتوانست خودش را در یک چشمبرهمزدن بردارد ببرد شهر دیگر.
اُرکیس ابروهایش بالا رفت: جدی؟ یعنی میتواند خودش را غیب کند؟
آروِن هم بر آن شد تا از وجنات مغ اعظم تعریفها کند و در ستایشش جملهها بسراید. اُرکیس ذهنش داشت میجنبید که کلمات را ردیف کند تا بر زبان بیایند. وقتی بچه بود و هنوز خانهٔ پدربزرگ زندگی میکردند برای گفتن یک کلام باید میان حرف این و آن میپرید. نه اینکه از این کار خوشش بیاید، بزرگترها اعتنایی به حرفهای یک بچه نمیکردند. اگر هم سکوتی میشد و او از فرصت استفاده میکرد تا حرفش را بزند، ناگهان یکی پیدا میشد که جملات مثل جنهای تاریکی در ذهنش ظهور کنند از طریق دهانش بریزند بیرون. آن وقت مجبور میشد ساکت شود و حرفهایش را بخورد. آن لحظه بعد از مدتها دوباره این حس گند سراغش آمده بود. همین «عجلهکن وگرنه نمیگذارند حرف بزنی!» گفت: «ببین! روح میتواند اما همین آدمی که میگویی چطور میتواند جسمش را از بُعد زمان عبور دهد؟! جسم سنگین است. مگر میشود! »
آروِن با شنیدن حرفهای او فکری شد. اُرکیس ادامه داد: « من هم به ماورا اعتقاد دارم. جادو هم در کار هست، اما قرار نیست منطق را بخوری یک آب هم روش. یک کمی کتاب خوانده باشی میدانی جسم را نمیشود از هیچ بُعدی عبور داد. »
آروِن حرفی نزد. در تمام مدتی که حرفهای اُرکیس را میشنید مغزش در کندوکاو بود. حالا هم که او در سکوت داشت اجازه میداد فکر کند، رنگ رخاش داشت باز میشد. تازه میفهمید چی به چی است. فهمید حرفِ دهان را نباید باور کرد جز به مدرکِ علم و آدمِ بلدِ کار !
الهه برزگر
@bjpub
⚪ اسم آروِن رو از گل Lysimachia arvensis یا همون آناغالیس گرفتم و اسم اُرکیس هم از گل Orchis masula یا همون ثعلب گرفتم. هر دو این گلها در رامسر،ایران رشد میکنند.
اُرکیس ابروهایش بالا رفت: جدی؟ یعنی میتواند خودش را غیب کند؟
آروِن هم بر آن شد تا از وجنات مغ اعظم تعریفها کند و در ستایشش جملهها بسراید. اُرکیس ذهنش داشت میجنبید که کلمات را ردیف کند تا بر زبان بیایند. وقتی بچه بود و هنوز خانهٔ پدربزرگ زندگی میکردند برای گفتن یک کلام باید میان حرف این و آن میپرید. نه اینکه از این کار خوشش بیاید، بزرگترها اعتنایی به حرفهای یک بچه نمیکردند. اگر هم سکوتی میشد و او از فرصت استفاده میکرد تا حرفش را بزند، ناگهان یکی پیدا میشد که جملات مثل جنهای تاریکی در ذهنش ظهور کنند از طریق دهانش بریزند بیرون. آن وقت مجبور میشد ساکت شود و حرفهایش را بخورد. آن لحظه بعد از مدتها دوباره این حس گند سراغش آمده بود. همین «عجلهکن وگرنه نمیگذارند حرف بزنی!» گفت: «ببین! روح میتواند اما همین آدمی که میگویی چطور میتواند جسمش را از بُعد زمان عبور دهد؟! جسم سنگین است. مگر میشود! »
آروِن با شنیدن حرفهای او فکری شد. اُرکیس ادامه داد: « من هم به ماورا اعتقاد دارم. جادو هم در کار هست، اما قرار نیست منطق را بخوری یک آب هم روش. یک کمی کتاب خوانده باشی میدانی جسم را نمیشود از هیچ بُعدی عبور داد. »
آروِن حرفی نزد. در تمام مدتی که حرفهای اُرکیس را میشنید مغزش در کندوکاو بود. حالا هم که او در سکوت داشت اجازه میداد فکر کند، رنگ رخاش داشت باز میشد. تازه میفهمید چی به چی است. فهمید حرفِ دهان را نباید باور کرد جز به مدرکِ علم و آدمِ بلدِ کار !
الهه برزگر
@bjpub
⚪ اسم آروِن رو از گل Lysimachia arvensis یا همون آناغالیس گرفتم و اسم اُرکیس هم از گل Orchis masula یا همون ثعلب گرفتم. هر دو این گلها در رامسر،ایران رشد میکنند.
من یاد گرفتهام که هیچ فرقی نمیکند چقدر خوب و وفادار باشم، زیرا همیشه کسانی هستند که لیاقتش را ندارند..!
📕 #فراتر_از_بودن
✍ #کریستین_بوبن
@bjpub
📕 #فراتر_از_بودن
✍ #کریستین_بوبن
@bjpub
✍️شغالی به شير گفت: «با من مبارزه کن!»
شير نپذيرفت.
شغال گفت: «نزد شغالان خواهم گفت، شير از من میهراسد.»
شير گفت: «سرزنش شغالان را خوشتر دارم، از اينکه شيران مرا مسخره کنند، که با شغالی مبارزه کردم.»
گاهیوقتها مشاجره با یک احمق،
ما را هم احمق، جلوه میدهد.
@bjpub
شير نپذيرفت.
شغال گفت: «نزد شغالان خواهم گفت، شير از من میهراسد.»
شير گفت: «سرزنش شغالان را خوشتر دارم، از اينکه شيران مرا مسخره کنند، که با شغالی مبارزه کردم.»
گاهیوقتها مشاجره با یک احمق،
ما را هم احمق، جلوه میدهد.
@bjpub
آنوقتها برق زیاد میرفت. سر سیاه زمستان هم که تا زانو برف میآمد و باغ در سکوت غرق میشد ، رادیو دیگر کار نمیکرد. کنار چراغ آتِرا چمبره میزدیم و با دستمان روی دیوار شکلک در میآوردیم . البته بعدها شنیدیم به آن اداها میگویند سایهبازی.
یک کتری رویی همیشه روی چراغ زوزه میکشید و تنها آهنگ شبهای ساکت برفکیمان میشد. یک روز صبح که بیدار شدیم دیدیم آنقدر برف باریده که بابایمان گیر کرده توی خانه . داشت ظهر میشد و روی گاز خالی . نفت هم دیگر داشت ته میکشید ، زیرا هر چه که بود شب قبل در بخاری نفتیمان سوخته بود. مادرمان کمی اینپاآنپا کرد که بابا یک سبد و رشتهطنابی برداشت، رفت توی باغ. یک ساعت بعد یک پرندهی مادرمرده که به تازگی ذبح شده بود توی ظرفشویی قرارداشت .
آن روز بالاخره ما ناهار داشتیم، اما بغضی کنج گلوی همهمان بود. هیچکس حرفی نزد و بعدها هیچکس خاطرهی آن روز را زنده نکرد.
آنوقتها ما خیلی چیزها داشتیم که دیگر تکرار نشد ، اما خوشحالم که زمان گذشت و یکسری چیزها از نو ظهور نکرد.
الهه برزگر
@bjpub
یک کتری رویی همیشه روی چراغ زوزه میکشید و تنها آهنگ شبهای ساکت برفکیمان میشد. یک روز صبح که بیدار شدیم دیدیم آنقدر برف باریده که بابایمان گیر کرده توی خانه . داشت ظهر میشد و روی گاز خالی . نفت هم دیگر داشت ته میکشید ، زیرا هر چه که بود شب قبل در بخاری نفتیمان سوخته بود. مادرمان کمی اینپاآنپا کرد که بابا یک سبد و رشتهطنابی برداشت، رفت توی باغ. یک ساعت بعد یک پرندهی مادرمرده که به تازگی ذبح شده بود توی ظرفشویی قرارداشت .
آن روز بالاخره ما ناهار داشتیم، اما بغضی کنج گلوی همهمان بود. هیچکس حرفی نزد و بعدها هیچکس خاطرهی آن روز را زنده نکرد.
آنوقتها ما خیلی چیزها داشتیم که دیگر تکرار نشد ، اما خوشحالم که زمان گذشت و یکسری چیزها از نو ظهور نکرد.
الهه برزگر
@bjpub