موسسه بهداری رزمی دفاع مقدس و مقاومت
124 subscribers
1.74K photos
569 videos
12 files
273 links
این موسسه در صدد است با همکاری دستگاه‌های مربوطه و با همت و تلاش اساتید و دانش آموختگان دانشگاه، پیشکسوتان و رزمندگان بهداری دفاع مقدس، نسبت به جمع آوری، ثبت و ضبط و تدوین دستاوردهای بهداری دفاع مقدس و مقاومت و انتقال آن به نسل آینده اقدام نماید.
Download Telegram
موسسه بهداری رزمی دفاع مقدس و مقاومت
Photo
پدر جانبازان؛ پسری ۲۷ ساله!
دورانی که سن و سال مطرح نبود!


پیوند عجیبی بین بعضی نام‌ها با تقدیر صاحب نام وجود دارد. گویی نام و نام خانوادگی برخی افراد، خبر از سرشت و سرنوشت آنها می‌دهد!
مهدی خداپرست هم از این دسته افراد بود؛ درباره اسمش باید گفت، که هدایت‌گری نقش زیادی در زندگی پر فراز و نشیب او داشت؛ چه آن زمان که در دبیرستان، از تهران به قم می‌رفت تا به کارهای تبلیغانه و مذهبی بپردازد، چه زمانی که در سال ۵۹ و در مناطق محروم کردستان، نمایشگاه عکس برگزار می‌کرد و چه آن زمان که در سال ۶۰، به عنوان سفیر فرهنگی سپاه به زیمباوه و تانزانیا رفته بود.
در مورد خداپرستی‌اش نیز همین بس که او این فرموده‌ی امام سجاد(ع) را زینت بخش اتاقش كرده بود: خدایا سه عشق می‌خواهم؛ عشق به خودت، عشق به كسانی كه تو را دوست دارند و عشق به هر عملی كه مرا به تو مربوط كند.
مهدی سال ۶۰، ازدواج کرد اما هنگام تولد تنها فرزندش در جبهه‌ها به سر می‌برد و فرزندش بعد از کوچ او، چشم به جهان گشود.
در ابتدای همین سال بود که برادرش، هادی هم در والفجر۱ و در فکه به شهادت رسیده بود. آری! سالی که نکوست از بهارش پیداست؛ هادی در فروردین ۶۲ رفت و مهدی در اسفند ۶۲!
و بعد آنها مادری ماند که دو پسرش را در یک سال تقدیم این سرزمین کرده بود؛ مادری که بدون کوچکترین شوک و تعجبی از آن خبر، به تنهایی به معراج‌الشهدا رفته بود و بدون گریه و زاری، دقایقی با پسرش نجوا کرده و بعد مثل کوهی که به راه افتاده باشد، راهش را گرفته و رفته بود....!
مهدی با این که ۲۷ سال بیشتر نداشت، به پدر جانبازان معروف شده بود. زیرا از ابتدای انقلاب و بعد در جنگ، بی هیچ چشم‌داشتی، هفته‌ای یک روز به آسایشگاهی در شهر ری می‌رفته و به جانبازان انقلاب و جنگ یاری می‌رسانده.
سرانجام مهدی خداپرست در سحرگاه ششم اسفند سال ۶۲، هنگامی که با دیگر شهیدان محراب دفاع مقدس ما، یعنی شهید رهنمون و شهید معتمدی و شهید نکونود، در اتاق مدیریت بیمارستان صحرایی خاتم‌الانبیاء در حال اقامه‌ی نماز صبح بودند، همگی بر اثر برخورد خمپاره به شهادت می‌رسند.


روحشاد شاد


هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش...

#شهید_مهدی_خداپرست #شهید_بهداری
موسسه بهداری رزمی دفاع مقدس و مقاومت
Photo
*از میز اتاق ریاست تا تخت غرق به خون اتاق عمل در خط مقدم!*

چهل سال هم که بگذرد،
رهنمون، همچنان رهنماست...



اسفند آن سال، مثل اسپند روی آتش بود! می‌دانست یک خبری است ولی کجا و چگونه‌اش را نه! به دلش برات شده بود که عاقبت در ۲۸ سالگی، نوبت او هم رسیده است.
سه روز از شروع عملیات خیبر می‌گذشت و قرار بود در چند روز آینده خودش هم به خط برود، ولی مدیریت بیمارستان صحرایی، آن هم زیر خط آتشباری دشمن کار هر کسی نبود؛ مردی را می‌طلبید که در عین اینکه به کارهای روتین یک بیمارستان جنگی تسلط و اشراف دارد، هر لحظه، بی هیچ هراسی، آماده‌‌ی شهادت هم باشد و این مشخصات، خوراک خودش بود؛ کاربلد و آماده‌ی شهادت!
فرماندهان بهداری سپاه همیشه اصرار داشتند که او را به دلیل قابلیت‌های مدیریتی‌اش از منطقه‌ی خطر دور نگه دارند، و حتی حکم ریاست دانشگاه علوم پزشکی یزد را هم به او داده بودند، ولی او همیشه با لبخندی ملیح و با آن لهجه‌ی شیرین یزدی‌اش می‌گفت که پشت میزنشینی آدم خودش را می‌خواهد و من به درد این کار نمی‌خورم و الحق هم نه تنها هیچ وقت نمی‌نشست بلکه همیشه‌ی خدا در حال دوییدن بودن تا مبادا نجات جان مجروحی، برای لحظه‌ای هم که شده، به تاخیر بیفتد.
سحرگاه روز ششم اسفند سال ۶۲ بود که صدای رادیوی کوچک او در محوطه‌ی بیمارستان صحرایی خاتم‌الانبیاء طنین‌انداز شد. نسیم خنکی می‌وزید و ناخودآگاه یاد دختر ۸ ماهه‌اش افتاد. همین چند روز پیش بود که قبل از اعزام به منطقه، از یک دست‌فروش، برایش یک کلاه زیبا خریده بود و آن کلاه، بهانه‌ی آخرين دیدارشان شده بود. به همسرش، نرجس خانم، تمام سفارشات را کرده بود، مخصوصا درباره‌ی زهرا؛ از روزی که در سه ماهگی و در کنار سجاده‌اش، برایش قرآن خوانده بود، خط مشی خود را به هر دوی آنها نشان داده بود.
او بعد از گرفتن وضو و بیدار کردن همکارانش، با آنها در اتاق مدیریت بیمارستان مشغول به نماز شد و درست هنگام قنوت و احتمالا در حال گفتن اللهم الرزقنی شهادت فی سبیل الله بود که خمپاره‌ای به روی اتاق آنها خورد و او با گفتن یا زهرا(س) به آرزوی دیرینه‌ی خویش رسید.
۴۰ سال از این اتفاق می‌گذرد اما تا ایران باقیست، نام و یاد شهید دکتر محمدعلی رهنمون و یارانش، که از شهدای محراب دفاع مقدس ما هستند، زنده خواهد ماند.

راستی... زهرای دکتر رهنمون، هم‌اکنون ۴۰ ساله و متخصص قلب است و نام دکتر رهنمون، همچنان رهنماست...


روحش شاد



ما را سری‌ست با تو، که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود، هم بر آن سریم...

#شهید_رهنمون #شهید_بهداری
موسسه بهداری رزمی دفاع مقدس و مقاومت
Photo
شهید بهزاد (مهدی) غیاثی

*هستم اگر می‌روم...
گر نروم نیستم...*


وقتی بهزاد غیاثی ۲۲ ساله، در سر آرزوی کربلا را می‌طلبید، نمیدانست که قسمتش شهادت در عملیات کربلای ۵ است؛ عملیاتی که حکم روز عاشورای دفاع مقدس ما را داشت و چه جوان‌هایی که در این عملیات پرپر شدند و به الگوی خود، یعنی حضرت علی اکبر (ع) پیوستند.
بهزاد که با شروع جنگ، درس و تحصیل را رها کرد و به جبهه‌ها شتافت، سال ۶۲ به عضویت سپاه درآمد و در لشکر ۲۷ محمد رسول الله به سِمت معاون بهداری رسید ولی آنقدر تواضع داشت که حتی به همسر خود هم چیزی از سِمتش نگفته بود.
همسرش می‌گوید دو روز از ازدواجمان گذشته بود که به دو کوهه رفت و تا ۵ ماه پیدایش نشد و وقتی برگشت بعد از کلی دلجویی و دلداری گفت که از دوریت دلتنگم اما چاره‌ای ندارم... مطمئن باش که من در نبودنم هم همیشه کنار شما هستم و من به شوخی به او می‌گفتم، اگر نیایی مهریه‌ات را نمی‌بخشم.
سرانجام وقتی بهزاد در ۲۴ بهمن سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵، بر اثر اصابت گلوله‌ی مستقيم دشمن به سرش، به شهادت رسید، هنوز فرزندش به دنیا نیامده بود.
همسر ایشان می‌گوید: بهزاد، بعد از شهادتش به خوابم آمد و گفت، زهرا جان نگران نباش من تا چهل روز در کنار تو هستم و تو تنها نیستی...
من هم به او گفتم بهزاد من مهریه‌ات را بخشیدم به حضرت علی اکبر ... نگران نباش... هیچوقت صوت قرآنت را فراموش نمیکنم و نمیگذارم فرزندت تو را از یاد ببرد... در آرامش بخواب عزیزم...

#شهید #شهید_بهداری #مهدی_غیاثی #موسسه_بهداری_رزمی_دفاع_مقدس_و_مقاومت
ماهیِ افتاده بر خاک؛
منصور، فرزند حیدر و فرخنده!

از اسفند سال ۳۸ در اصفهان، تا اسفند سال ۶۴ در مریوان، تنها ۲۶ بهار از عمر منصور عارفیان گذشته بود، که جان خود را فدای این سرزمین کرد. فاصله‌ی اسفند تولد تا اسفند مرگ منصور، سرشار از روزهای بهاری و گرمای تموز بود.
می‌گویند نماد ماه تولد اسفند ماهی‌ها، حوت یا ماهی‌ است. منصور هم یک ماهی بود، منتها نه از ماهی قرمزهای داخل تُنگ؛ او نهنگی بود که قادر به حمل حضرت یونس در خود بود اما تصمیم دیگری گرفت و یک شب تن به خاک زد؛ گویی اقیانوس به این بزرگی جایی برای وسعت روح منصور نداشت.

روحش شاد

#شهید_بهداری #بهداری_رزمی_دفاع_مقدس_و_مقاومت #امدادگر

◻️◻️◻️◻️◻️◻️

ما را در رسانه های اجتماعی دنبال کنید

https://t.me/behdarirazmi
https://eitaa.com/behdarirazmi1396
https://splus.ir/behdarirazmi
https://www.aparat.com/behdarirazmi.ir
اینستاگرام: https://zlnk.io/h4Vdr5
موسسه بهداری رزمی دفاع مقدس و مقاومت
Photo
پدر جانبازان؛ پسری ۲۷ ساله!
دورانی که سن و سال مطرح نبود!


پیوند عجیبی بین بعضی نام‌ها با تقدیر صاحب نام وجود دارد. گویی نام و نام خانوادگی برخی افراد، خبر از سرشت و سرنوشت آنها می‌دهد!

مهدی خداپرست هم از این دسته افراد بود؛ درباره اسمش باید گفت، که هدایت‌گری نقش زیادی در زندگی پر فراز و نشیب او داشت؛ چه آن زمان که در دبیرستان، از تهران به قم می‌رفت تا به کارهای تبلیغانه و مذهبی بپردازد، چه زمانی که در سال ۵۹ و در مناطق محروم کردستان، نمایشگاه عکس برگزار می‌کرد و چه آن زمان که در سال ۶۰، به عنوان سفیر فرهنگی سپاه به زیمباوه و تانزانیا رفته بود.

در مورد خداپرستی‌اش نیز همین بس که او این فرموده‌ی امام سجاد(ع) را زینت بخش اتاقش كرده بود: خدایا سه عشق می‌خواهم؛ عشق به خودت، عشق به كسانی كه تو را دوست دارند و عشق به هر عملی كه مرا به تو مربوط كند.

مهدی سال ۶۰، ازدواج کرد اما هنگام تولد تنها فرزندش در جبهه‌ها به سر می‌برد و فرزندش بعد از کوچ او، چشم به جهان گشود.

در ابتدای همین سال بود که برادرش، هادی هم در والفجر۱ و در فکه به شهادت رسیده بود. آری! سالی که نکوست از بهارش پیداست؛ هادی در فروردین ۶۲ رفت و مهدی در اسفند ۶۲!

و بعد آنها مادری ماند که دو پسرش را در یک سال تقدیم این سرزمین کرده بود؛ مادری که بدون کوچکترین شوک و تعجبی از آن خبر، به تنهایی به معراج‌الشهدا رفته بود و بدون گریه و زاری، دقایقی با پسرش نجوا کرده و بعد مثل کوهی که به راه افتاده باشد، راهش را گرفته و رفته بود....!

مهدی با این که ۲۷ سال بیشتر نداشت، به پدر جانبازان معروف شده بود. زیرا از ابتدای انقلاب و بعد در جنگ، بی هیچ چشم‌داشتی، هفته‌ای یک روز به آسایشگاهی در شهر ری می‌رفته و به جانبازان انقلاب و جنگ یاری می‌رسانده.

سرانجام مهدی خداپرست در سحرگاه ششم اسفند سال ۶۲، هنگامی که با دیگر شهیدان محراب دفاع مقدس ما، یعنی شهید رهنمون و شهید معتمدی و شهید نکونود، در اتاق مدیریت بیمارستان صحرایی خاتم‌الانبیاء در حال اقامه‌ی نماز صبح بودند، همگی بر اثر برخورد خمپاره به شهادت می‌رسند... روحشاد شاد

🔸هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش...🔸

@behdarirazmi

#بهداری_رزمی_دفاع_مقدس_و_مقاومت | #شهید_مهدی_خداپرست | #شهید_بهداری
موسسه بهداری رزمی دفاع مقدس و مقاومت
Photo
از میز اتاق ریاست تا تخت غرق به خون اتاق عمل در خط مقدم!

چهل سال هم که بگذرد،
رهنمون، همچنان رهنماست...


اسفند آن سال، مثل اسپند روی آتش بود! می‌دانست یک خبری است ولی کجا و چگونه‌اش را نه! به دلش برات شده بود که عاقبت در ۲۸ سالگی، نوبت او هم رسیده است.

سه روز از شروع عملیات خیبر می‌گذشت و قرار بود در چند روز آینده خودش هم به خط برود، ولی مدیریت بیمارستان صحرایی، آن هم زیر خط آتشباری دشمن کار هر کسی نبود؛ مردی را می‌طلبید که در عین اینکه به کارهای روتین یک بیمارستان جنگی تسلط و اشراف دارد، هر لحظه، بی هیچ هراسی، آماده‌‌ی شهادت هم باشد و این مشخصات، خوراک خودش بود؛ کاربلد و آماده‌ی شهادت!

فرماندهان بهداری سپاه همیشه اصرار داشتند که او را به دلیل قابلیت‌های مدیریتی‌اش از منطقه‌ی خطر دور نگه دارند، و حتی حکم ریاست دانشگاه علوم پزشکی یزد را هم به او داده بودند، ولی او همیشه با لبخندی ملیح و با آن لهجه‌ی شیرین یزدی‌اش می‌گفت که پشت میزنشینی آدم خودش را می‌خواهد و من به درد این کار نمی‌خورم و الحق هم نه تنها هیچ وقت نمی‌نشست بلکه همیشه‌ی خدا در حال دوییدن بودن تا مبادا نجات جان مجروحی، برای لحظه‌ای هم که شده، به تاخیر بیفتد.

سحرگاه روز ششم اسفند سال ۶۲ بود که صدای رادیوی کوچک او در محوطه‌ی بیمارستان صحرایی خاتم‌الانبیاء طنین‌انداز شد. نسیم خنکی می‌وزید و ناخودآگاه یاد دختر ۸ ماهه‌اش افتاد. همین چند روز پیش بود که قبل از اعزام به منطقه، از یک دست‌فروش، برایش یک کلاه زیبا خریده بود و آن کلاه، بهانه‌ی آخرين دیدارشان شده بود.

به همسرش، نرجس خانم، تمام سفارشات را کرده بود، مخصوصا درباره‌ی زهرا؛ از روزی که در سه ماهگی و در کنار سجاده‌اش، برایش قرآن خوانده بود، خط مشی خود را به هر دوی آنها نشان داده بود.

او بعد از گرفتن وضو و بیدار کردن همکارانش، با آنها در اتاق مدیریت بیمارستان مشغول به نماز شد و درست هنگام قنوت و احتمالا در حال گفتن اللهم الرزقنی شهادت فی سبیل الله بود که خمپاره‌ای به روی اتاق آنها خورد و او با گفتن یا زهرا(س) به آرزوی دیرینه‌ی خویش رسید.

۴۰ سال از این اتفاق می‌گذرد اما تا ایران باقیست، نام و یاد شهید دکتر محمدعلی رهنمون و یارانش، که از شهدای محراب دفاع مقدس ما هستند، زنده خواهد ماند.

راستی... زهرای دکتر رهنمون، هم‌اکنون ۴۰ ساله و متخصص قلب است و نام دکتر رهنمون، همچنان رهنماست... روحش شاد

🔸ما را سری‌ست با تو، که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود، هم بر آن سریم...🔸

@behdarirazmi

#بهداری_رزمی_دفاع_مقدس_و_مقاومت | #شهید_رهنمون | #شهید_بهداری