آمیگــدِل
🖊️ دست و پا زدن یک داستان کوتاه نوشتم. 😃 ممنون میشوم اگر ببینید چطور است و اگر نظرتان را هم بگویید، الاکرام بالاتمام. 👇 آمیگدل @amigdel
🖊️ #داستان_کوتاه : دست و پا زدن
مرد صندوقدار دیگر من را میشناسد. لازم نیست مثل ده سریِ قبلی کارت تخفیف را نشانش بدهم. این بار یک کمی مهربانتر هم شده بود. شاید هم من الکی از قیافهاش میترسیدم. کارت کشیدم. رمز را زدم. «در حال برقراری ارتباط»ش خیلی طولانی شد. دو تا پنج تومانی درآوردم و دادم به صندوقدار. با یک دستش دکمه قرمز روی کارتخوان را زرت و زرت فشار میداد و با آن یکی دو تا دو تومانی تحویلم داد. رسید پرداخت پرینت شد. من چهار تومان را برگرداندم ولی صندوق دار زرنگی کرد و با کلید الکترونیک کمد، یک ده تومانی بهم داد. پول خرد گرانتر است.
لخت شدم. دیدم رختکن خالی است. خودم را توی آینه نگاه کردم که ببینم شنا و درازنشستها چقدر اثر داشته. راستش وقتی رختکن شلوغ باشد میترسم مردم پیش خودشان بگویند این چه مرگش است که دارد خودش را توی آینه نگاه میکند؟ قبول دارم؛ زیادی به قضاوتهای خلق بها میدهم.
مثل همیشه، صدی هشتاد از جمعیت توی کمعمق برای خودشان بازی میکردند. کوچک و بزرگ، قر و قاطی. کمی آنوَرتر، لاین پیرمردهایی است که فکر میکنند اگر هفتهای سه جلسه و هر جلسه یک ساعت توی آب قدم بزنند جوان میشوند. آن لبه عمیق هم که پایت به زمین و آب تا زیر چانهات میرسد، مال جوگیرهایی مثل من است که احساس میکنند دارند برای مسابقات ترایاَتلون آماده میشوند. هر از گاهی هم یک مایکل فلپسی پیدا میشود و میآید با نشیمنگاه خودش را میاندازد توی آب و سونامیاش که تمام شد، شالاپ شولوپ کنان میرود کنار دیوار.
دو سه تا ناجی هم با لباسهای زرد و قرمز روی صندلی نشستهاند و هی سوت میزنند. همیشه از ناجیها میترسیدم؛ چون گیر میدهند. ولی خب نمیشود که نباشند.
کنار دیوار، همین لبه عمیق داشتم نفس عمیق میکشیدم. ما تازهکارها یک دقیقه که شنا میکنیم دو دقیقه باید نفس بکشیم.
خیلی وقت پیش، لاستیک عینک شنام که پاره شد، رفتم یکی دیگر بخرم. قیمت را که فروشند گفت، لبخندی زدم و از سمت راست سن خارج شدم. ترجیح دادم بروم خرّازی و نیم متر کش شلواری بخرم. عاقل بودن برای همین روزهاست دیگر! اما شیشهاش زیاد بخار میگیرد و همه جا تار میشود. اما نه آنقدر تار که لیزر سبزرنگ ناجی پشت سرم را نبینم.
من؟! من که کاری نکردهام! نه پشتک زدم، نه در طول شنا کردم، نه خفه شدم و مُردم، نه بچه مردم را هُل دادم، قبلش هم که دستشویی رفته بودم! اصلاً مگر معلوم میشود؟!
برگشتم. جوانی بیست و چند ساله میخورد. سبیلهای خوبی هم داشت.
پشت سرم را نشان داد و گفت: اون ---- ببین.
- چی؟! (توی آن شلوغی آرام حرف میزد خب!)
- اون پیرمرده رو ببین.
برگشتم. اگر اشتباه نکنم آخرین باری که رفتم دکتر، شماره چشمم به سه رسیده بود. با آخرین درجه فوکوس و وضوح لنز، چیزی که دیدم یک تکه گوشت جوگندمی بود که وسط استخر شناور بود. مُرده بود؟ من کُشتمش؟! دوباره برگشتم.
- خب؟
- یه وری خوابیده روی آب! خیلی بدنش نرمه!
تا آن زمان تصور شفافی نداشتم که به پهلو بیحرکت خوابیدن روی آب از معجزات است. شنا کنان رفتم سمتش. آرام و بیحرکت دراز کشیده بود. انگار روی تخت خواب باشد. این آدمهای کاربلد خیلی آرام و ریلکس هستند.
گذر کردم. یک دفعه استخر شلوغ شد. یک متر به یک متر دیوارهای عمیق پر میشود از آدمهایی که یک دستشان را انداختهاند روی دیوار و بقیهشان توی آب است. پنج دقیقه نفس میکشند و یک هو هوس میکنند صولت نهنگآسای خودشان را به رخ ملکولهای آب بکشند و به دل آب میزنند. بعد دیگر فقط امواج سفید آب است که با سر و صدای زیاد، بالا میپاشد. من هم قدیمها همینطور بودم. زود خسته میشوند. دوباره یک گوشه باید بایستند و نفس بکشند.
اما گاهی هم یک نفر میآید از کنارت رد میشود. اگر نبینیش، متوجه صدای آمدن و رفتنش نمیشوی. انگار گلاب به رویتان دارد با آب عشق بازی میکند. مثل گلایدر یک دست میزند و دو متر جلو میرود. تا ما کنار دیواریها داریم نفس میکشیم، آنها ده بار عرض استخر را رفتهاند و آمدهاند.
قورباغه تمرین میکردم. کشیدن آب، تنفس، ضربه پا، سُر خوردن و دوباره کشیدن آب. روزهای اول، خیلی زور میزدم. تازگی فهمیدهام که آب، زور زدن نمیخواهد، هرچه آرامتر باشی، رامتر است.
معمولاً بیشتر از شصت هفتاد دقیقه توی آب نمیمانم. اما نمیدانم چرا تازه وقتی زمان دارد تمام میشود، انگار بدنم قانون آب را یاد میگیرد. تازه میفهمد که چطوری باید روی آب سُر خورد. راهش را بلد است اما خسته است. دیگر باید برود.
آمیگدل @amigdel
مرد صندوقدار دیگر من را میشناسد. لازم نیست مثل ده سریِ قبلی کارت تخفیف را نشانش بدهم. این بار یک کمی مهربانتر هم شده بود. شاید هم من الکی از قیافهاش میترسیدم. کارت کشیدم. رمز را زدم. «در حال برقراری ارتباط»ش خیلی طولانی شد. دو تا پنج تومانی درآوردم و دادم به صندوقدار. با یک دستش دکمه قرمز روی کارتخوان را زرت و زرت فشار میداد و با آن یکی دو تا دو تومانی تحویلم داد. رسید پرداخت پرینت شد. من چهار تومان را برگرداندم ولی صندوق دار زرنگی کرد و با کلید الکترونیک کمد، یک ده تومانی بهم داد. پول خرد گرانتر است.
لخت شدم. دیدم رختکن خالی است. خودم را توی آینه نگاه کردم که ببینم شنا و درازنشستها چقدر اثر داشته. راستش وقتی رختکن شلوغ باشد میترسم مردم پیش خودشان بگویند این چه مرگش است که دارد خودش را توی آینه نگاه میکند؟ قبول دارم؛ زیادی به قضاوتهای خلق بها میدهم.
مثل همیشه، صدی هشتاد از جمعیت توی کمعمق برای خودشان بازی میکردند. کوچک و بزرگ، قر و قاطی. کمی آنوَرتر، لاین پیرمردهایی است که فکر میکنند اگر هفتهای سه جلسه و هر جلسه یک ساعت توی آب قدم بزنند جوان میشوند. آن لبه عمیق هم که پایت به زمین و آب تا زیر چانهات میرسد، مال جوگیرهایی مثل من است که احساس میکنند دارند برای مسابقات ترایاَتلون آماده میشوند. هر از گاهی هم یک مایکل فلپسی پیدا میشود و میآید با نشیمنگاه خودش را میاندازد توی آب و سونامیاش که تمام شد، شالاپ شولوپ کنان میرود کنار دیوار.
دو سه تا ناجی هم با لباسهای زرد و قرمز روی صندلی نشستهاند و هی سوت میزنند. همیشه از ناجیها میترسیدم؛ چون گیر میدهند. ولی خب نمیشود که نباشند.
کنار دیوار، همین لبه عمیق داشتم نفس عمیق میکشیدم. ما تازهکارها یک دقیقه که شنا میکنیم دو دقیقه باید نفس بکشیم.
خیلی وقت پیش، لاستیک عینک شنام که پاره شد، رفتم یکی دیگر بخرم. قیمت را که فروشند گفت، لبخندی زدم و از سمت راست سن خارج شدم. ترجیح دادم بروم خرّازی و نیم متر کش شلواری بخرم. عاقل بودن برای همین روزهاست دیگر! اما شیشهاش زیاد بخار میگیرد و همه جا تار میشود. اما نه آنقدر تار که لیزر سبزرنگ ناجی پشت سرم را نبینم.
من؟! من که کاری نکردهام! نه پشتک زدم، نه در طول شنا کردم، نه خفه شدم و مُردم، نه بچه مردم را هُل دادم، قبلش هم که دستشویی رفته بودم! اصلاً مگر معلوم میشود؟!
برگشتم. جوانی بیست و چند ساله میخورد. سبیلهای خوبی هم داشت.
پشت سرم را نشان داد و گفت: اون ---- ببین.
- چی؟! (توی آن شلوغی آرام حرف میزد خب!)
- اون پیرمرده رو ببین.
برگشتم. اگر اشتباه نکنم آخرین باری که رفتم دکتر، شماره چشمم به سه رسیده بود. با آخرین درجه فوکوس و وضوح لنز، چیزی که دیدم یک تکه گوشت جوگندمی بود که وسط استخر شناور بود. مُرده بود؟ من کُشتمش؟! دوباره برگشتم.
- خب؟
- یه وری خوابیده روی آب! خیلی بدنش نرمه!
تا آن زمان تصور شفافی نداشتم که به پهلو بیحرکت خوابیدن روی آب از معجزات است. شنا کنان رفتم سمتش. آرام و بیحرکت دراز کشیده بود. انگار روی تخت خواب باشد. این آدمهای کاربلد خیلی آرام و ریلکس هستند.
گذر کردم. یک دفعه استخر شلوغ شد. یک متر به یک متر دیوارهای عمیق پر میشود از آدمهایی که یک دستشان را انداختهاند روی دیوار و بقیهشان توی آب است. پنج دقیقه نفس میکشند و یک هو هوس میکنند صولت نهنگآسای خودشان را به رخ ملکولهای آب بکشند و به دل آب میزنند. بعد دیگر فقط امواج سفید آب است که با سر و صدای زیاد، بالا میپاشد. من هم قدیمها همینطور بودم. زود خسته میشوند. دوباره یک گوشه باید بایستند و نفس بکشند.
اما گاهی هم یک نفر میآید از کنارت رد میشود. اگر نبینیش، متوجه صدای آمدن و رفتنش نمیشوی. انگار گلاب به رویتان دارد با آب عشق بازی میکند. مثل گلایدر یک دست میزند و دو متر جلو میرود. تا ما کنار دیواریها داریم نفس میکشیم، آنها ده بار عرض استخر را رفتهاند و آمدهاند.
قورباغه تمرین میکردم. کشیدن آب، تنفس، ضربه پا، سُر خوردن و دوباره کشیدن آب. روزهای اول، خیلی زور میزدم. تازگی فهمیدهام که آب، زور زدن نمیخواهد، هرچه آرامتر باشی، رامتر است.
معمولاً بیشتر از شصت هفتاد دقیقه توی آب نمیمانم. اما نمیدانم چرا تازه وقتی زمان دارد تمام میشود، انگار بدنم قانون آب را یاد میگیرد. تازه میفهمد که چطوری باید روی آب سُر خورد. راهش را بلد است اما خسته است. دیگر باید برود.
آمیگدل @amigdel
سیاه، سفید، ساکن.pdf
237.7 KB