۳۱اُم میِ جاری #کلینت_ایستوود نود ساله میشود؛ امسال و سال پیش، صدرِ «محبوبترین فیلمهایِ سال»، از دید من، متعلق به فیلمهای وی بوده؛ و جهانبینی او را همیشه ستایش کردهام. این سه اتفاق انگیزهای شد برای بازبینی آثار ایستوود و نوشتن ایدههای پراکندهام راجع به سینمایِ دوستداشتنیِ وی.
نوشتههای «علیرضا حنیفی»
۳۱اُم میِ جاری #کلینت_ایستوود نود ساله میشود؛ امسال و سال پیش، صدرِ «محبوبترین فیلمهایِ سال»، از دید من، متعلق به فیلمهای وی بوده؛ و جهانبینی او را همیشه ستایش کردهام. این سه اتفاق انگیزهای شد برای بازبینی آثار ایستوود و نوشتن ایدههای پراکندهام…
کلینت ایستوود (سازش ناپذیر).pdf
706.2 KB
سازشناپذیر (در ستایشِ کلینت ایستوود که در آستانۀ ورود به دهۀ نهمِ زندگیِ پربارش است.)
همچنین، در انتهای نوشتهام سعی کردهام با ستارهها میزان ارادت خودم به فیلمهای ایستوود را نشان دهم. این بخش از نوشتهام احتمالا بسیار شخصی است؛ پس زیاد آن را جدّی نگیرید، یکجور بازی است.
فروردینماه ۱۳۹۹
@ahanifi
همچنین، در انتهای نوشتهام سعی کردهام با ستارهها میزان ارادت خودم به فیلمهای ایستوود را نشان دهم. این بخش از نوشتهام احتمالا بسیار شخصی است؛ پس زیاد آن را جدّی نگیرید، یکجور بازی است.
فروردینماه ۱۳۹۹
@ahanifi
نوشتههای «علیرضا حنیفی»
۳۱اُم میِ جاری #کلینت_ایستوود نود ساله میشود؛ امسال و سال پیش، صدرِ «محبوبترین فیلمهایِ سال»، از دید من، متعلق به فیلمهای وی بوده؛ و جهانبینی او را همیشه ستایش کردهام. این سه اتفاق انگیزهای شد برای بازبینی آثار ایستوود و نوشتن ایدههای پراکندهام…
Track 13
Jamie Cullum and Clint Eastwood
این آهنگ مشترکِ کلینت ایستوود و جیمی کالم که آهنگِ تیتراژ فیلم گرنتورینو نیز بوده، تقدیم به تمام دوستداران آن حضرت! :))
@ahanifi
@ahanifi
نوشتههای «علیرضا حنیفی»
2018 Rating.pdf
2019 Movie Rankings.pdf
427 KB
ارزشگذاری فیلمهای ۲۰۱۹
#جمع_بندی
#جمع_بندی
نوشتههای «علیرضا حنیفی»
2019 Movie Rankings.pdf
مرسوم این است که لیست بهترینهای سال را همان اوایل سال جدید میلادی ببینیم. امّا، خُب این موضوع برای ما ایرانیها که باید منتظر منتشر شدن نسخههای بلوری فیلمها باشیم، آنچنان شدنی نیست. در نتیجه، این لیست «بهترینهای سال» در نابههنگامترین وقتِ ممکن، منتشر میشود و خُب کاریش هم نمیتوان کرد. از طرفی دیگر به اشتراک گذاشتنِ اینگونه لیست و ارزشگذاریها بدون هیچ تحلیلی آب در هاون کوبیدن است و طبیعتا هیچ ارزش تحلیلی هم ندارد؛ پس در واقع، مقصودم از به اشتراک گذاشتن این لیست آن است که: اول، ارزیابی فیلمها در آرشیو شخصیام حفظ شود و هم اینکه همچنان به این بازی سالانه ادامه داده باشم. دوم، یک پیشنهاد غیرمستقیم به مخاطبان این لیست، برای تماشای فیلمهای محبوبم.
سال ۲۰۱۹ شاید با کمترین شگفتی و کشفِ شاهکارهای سینمایی برایم پایان یافت ولی، واقعیت این است امسال پر از فیلمهای خوب در مقیاسی کوچک بوده. امسال، سالی بود که بیش از پیش «سازشناپذیران»ِ سینما فیلم ساختند. و طبیعی است که با همچین عنوانی چه فیلمی بهتر از «ریچارد جول»ِ ایستوود که بر صدر انتخابهایم بنشیند؟ پیشتر راجع ایستوود نوشتهام. و یا وودی آلن و رومن پولانسکی که هر یک پس از چندین فیلم بد دوباره به گود برگشتهاند. اینان نیز از جهت اینکه در این شرایط سختی که برایشان پیشآمده –همان جنبشهای کذایی- همچنان فیلم میسازند، جای بسی شکر دارد. از طرفی دیگر، کن لوچ نیز در آستانۀ هشتاد سالگی همچنان خستگیناپذیر بر دغدغههای اجتماعیاش اصرار دارد و ضدِّ سرمایهداری موجود هشدار میدهد. مارکو بلوکیویِ هشتاد ساله و ایتالیایی نیز، فیلمی راجع به مافیا ساخته که شباهت و همزمانیاش با «آیریشمن»ِ اسکورسیزی بسیار جالب توجه است. و خب البتّه، بلکیو در این قیاسِ دو نفره اثبات میکند که چه کسی ایتالیایی واقعی است و رئیس کیست! از معدود شگفتیهای امسال میتوانم به «روزی روزگاری در هالیوود»ِ تارانتینو اشاره کنم. بالاخره، بعد از فیلمهایی که به لعنت خدا نیز نمیارزیدند، تارانتینو فیلمی ساخته که بهترینِ کارنامهاش است.
پینوشت: چند فیلم را نیز دیدهام ولی هنوز تکلیفم با آنها مشخص نیست؛ پس نمرهای نیز به آنها ندادهام. سرفرصتی مناسب و با مطالعاتِ بیشتری باید دوباره به سروقتشان بروم.
اردیبهشتماه ۱۳۹۹
@ahanifi
سال ۲۰۱۹ شاید با کمترین شگفتی و کشفِ شاهکارهای سینمایی برایم پایان یافت ولی، واقعیت این است امسال پر از فیلمهای خوب در مقیاسی کوچک بوده. امسال، سالی بود که بیش از پیش «سازشناپذیران»ِ سینما فیلم ساختند. و طبیعی است که با همچین عنوانی چه فیلمی بهتر از «ریچارد جول»ِ ایستوود که بر صدر انتخابهایم بنشیند؟ پیشتر راجع ایستوود نوشتهام. و یا وودی آلن و رومن پولانسکی که هر یک پس از چندین فیلم بد دوباره به گود برگشتهاند. اینان نیز از جهت اینکه در این شرایط سختی که برایشان پیشآمده –همان جنبشهای کذایی- همچنان فیلم میسازند، جای بسی شکر دارد. از طرفی دیگر، کن لوچ نیز در آستانۀ هشتاد سالگی همچنان خستگیناپذیر بر دغدغههای اجتماعیاش اصرار دارد و ضدِّ سرمایهداری موجود هشدار میدهد. مارکو بلوکیویِ هشتاد ساله و ایتالیایی نیز، فیلمی راجع به مافیا ساخته که شباهت و همزمانیاش با «آیریشمن»ِ اسکورسیزی بسیار جالب توجه است. و خب البتّه، بلکیو در این قیاسِ دو نفره اثبات میکند که چه کسی ایتالیایی واقعی است و رئیس کیست! از معدود شگفتیهای امسال میتوانم به «روزی روزگاری در هالیوود»ِ تارانتینو اشاره کنم. بالاخره، بعد از فیلمهایی که به لعنت خدا نیز نمیارزیدند، تارانتینو فیلمی ساخته که بهترینِ کارنامهاش است.
پینوشت: چند فیلم را نیز دیدهام ولی هنوز تکلیفم با آنها مشخص نیست؛ پس نمرهای نیز به آنها ندادهام. سرفرصتی مناسب و با مطالعاتِ بیشتری باید دوباره به سروقتشان بروم.
اردیبهشتماه ۱۳۹۹
@ahanifi
نوشتههای «علیرضا حنیفی»
#سریال #توئین_پیکس (#دیوید_لینچ و #مارک_فراست)، #آخرین_رقص (#جیسون_هیر)، #مردم_عادی (#لنی_آبراهامسون و #هتی_مک_دونالد) و #ادی (#جک_تورن)
#معرفی_سریال
در بحبوبۀ کرونا که وقت بیشتری داشتم به سمت سریالهای بیشتری رفتم. یک سریال کلاسیک و کالت دیدم و سه سریال روز. به طرز عجیبی هر چهار سریال را هم دوست داشتم. آن سه سریال که محصول امسال هستند، قطعا در لیست بهترینهای امسالم جایی در آن بالاها خواهند نشست. آن یکی سریالِ کالت هم که از آخرین فصلاش چند سالی بیش نمیگذرد، جایی در لیستِ بهترینهای عمرم خواهد نشست. نکتۀ عجیب این دوست داشتن نیز از آنجا نشئت میگیرد که مدّتها دوگانهای مثل فیلم سینمایی و سریال را جدی میگرفتم ولی، فکر میکنم دیگر دوران این دوگانهها گذشته است. به خصوص با دیدن مواردی همچون توئین پیکس که نه تنها کیفیت سینمایی دارند بلکه، در ساحتی قدم زدهاند که مرزهای سینما را گسترش دادهاند. برای این موضوع به طور خاص قسمت هشتم از فصل سوم توئین پیکس را مدنظر دارم؛ جاییکه سینمای تجربی آمریکا درون یک سریال به بلوغ میرسد.
«توئین پیکس»ِ لینچ یک کابوسِ بیانتهایِ وحشتناک است. توئین پیکس یکی از دستاوردهای جدّی هنری در دهۀ گذشته است. بله! متوجه هستم که چه میگویم. وقتی از توئین پیکس حرف میزنم به طور مشخص فصل سوم آن را مد نظر دارم. هر چند که هر دو فصل قبلی آن نیز، به شدّت تماشایی و با دستاوردهایی زیاد هستند ولی در قیاس با فصل سوم انگار که چیزی کم دارند.
به گمانم موقع حرف زدن راجع به هیچ فیلمی تا به این اندازه، دست به عصا و محتاط نبودهام. میدانید مشکل کجاست؟ هنوز در طبقهبندی، و اساسا چیستی این مجموعۀ تصاویر و صداها –وحید مرتضوی این تعبیر را راجع به فیلم به کار برده– پر از ابهام هستم. تنها برای اینکه بتوانم مدخلی به فیلم پیدا کنم میخواهم اینگونه تصور کنیم که بتوانیم وارد دنیای نقاشیهای سالوادور دالی بشویم. چه میشود؟ هیجانانگیز نیست؟ همانگونه که در تصویر شمارۀ یک نیز قابل مشاهده است این نقاشی لینچ در سال ۱۹۷۰ تنها یک قسمت از کابوسهایی است که در توئینپیکس تجسم یافتهاند؛ در واقع، لحظۀ آنی نقاشیهایی از این جنس، در فیلم به لحظاتی گذرا تبدیل شدهاند و توانایی زیست در آن نقاشیها را پیدا کردهایم. لینچ و فراست دنیایی خلق کردهاند که هر دنیای انتزاعی دیگری پیش توئین پیکس بسیار پیش پا افتاده جلوه میکند. تخیّل و انتزاع نیروی پیشران توئین هستند که کمتر فیلمی در تاریخ سینما به این حد از انتزاع رسیده است. به همین خاطر اصرار دارم برای درک بیشتر توئین پیکس باید به تاریخ نقاشی و هنر نیمنگاهی داشت. امّا، این پایان کار خلاقیتهای فیلم است؟ نه، فیلم علاوه بر اینکه در فضاهای انتزاعی و کابوسگون توانایی رقابت با خیل انبوهی از شاهکارهای هنری را دارد، لحظات بامزه و یا واقعگون نیز کم ندارد! توئین پیکس به طرز عجیبی لحنهای گوناگونی دارد و به همین خاطر مواجه با آن بسیار مشکل شده است.
«مردم عادی» در بین این سریالها و به طور کلیتر فیلمهای امسال احتمالا در دسترسترین گزینه برای نادیدهگرفتن است. در واقع، این سریال برایم از آن جهت خوشایند بوده که توانایی چنگ زدن به لحظات روزمره –و در ظاهر بیاهمیت– را دارد. این فیلم از آن دست آثاری است که به خاطر سادگی روایت و فضایش ممکن است کلیشهای تلقی شود ولی، جزئیات فیلم اجازۀ این داوری را نمیدهد. رابطۀ کانل و ماریان همچون فنری گاهی نزدیک و پرانرژی دنبال میشود و گاهی دور و کمرمق. فیلم با مهیا کردن بستری پر از فراز و نشیب تکتک جزئیات زندگی این دو را در فرایندی چند ساله و با شرایط مختلف به مخاطب نشان میدهد.
در بحبوبۀ کرونا که وقت بیشتری داشتم به سمت سریالهای بیشتری رفتم. یک سریال کلاسیک و کالت دیدم و سه سریال روز. به طرز عجیبی هر چهار سریال را هم دوست داشتم. آن سه سریال که محصول امسال هستند، قطعا در لیست بهترینهای امسالم جایی در آن بالاها خواهند نشست. آن یکی سریالِ کالت هم که از آخرین فصلاش چند سالی بیش نمیگذرد، جایی در لیستِ بهترینهای عمرم خواهد نشست. نکتۀ عجیب این دوست داشتن نیز از آنجا نشئت میگیرد که مدّتها دوگانهای مثل فیلم سینمایی و سریال را جدی میگرفتم ولی، فکر میکنم دیگر دوران این دوگانهها گذشته است. به خصوص با دیدن مواردی همچون توئین پیکس که نه تنها کیفیت سینمایی دارند بلکه، در ساحتی قدم زدهاند که مرزهای سینما را گسترش دادهاند. برای این موضوع به طور خاص قسمت هشتم از فصل سوم توئین پیکس را مدنظر دارم؛ جاییکه سینمای تجربی آمریکا درون یک سریال به بلوغ میرسد.
«توئین پیکس»ِ لینچ یک کابوسِ بیانتهایِ وحشتناک است. توئین پیکس یکی از دستاوردهای جدّی هنری در دهۀ گذشته است. بله! متوجه هستم که چه میگویم. وقتی از توئین پیکس حرف میزنم به طور مشخص فصل سوم آن را مد نظر دارم. هر چند که هر دو فصل قبلی آن نیز، به شدّت تماشایی و با دستاوردهایی زیاد هستند ولی در قیاس با فصل سوم انگار که چیزی کم دارند.
به گمانم موقع حرف زدن راجع به هیچ فیلمی تا به این اندازه، دست به عصا و محتاط نبودهام. میدانید مشکل کجاست؟ هنوز در طبقهبندی، و اساسا چیستی این مجموعۀ تصاویر و صداها –وحید مرتضوی این تعبیر را راجع به فیلم به کار برده– پر از ابهام هستم. تنها برای اینکه بتوانم مدخلی به فیلم پیدا کنم میخواهم اینگونه تصور کنیم که بتوانیم وارد دنیای نقاشیهای سالوادور دالی بشویم. چه میشود؟ هیجانانگیز نیست؟ همانگونه که در تصویر شمارۀ یک نیز قابل مشاهده است این نقاشی لینچ در سال ۱۹۷۰ تنها یک قسمت از کابوسهایی است که در توئینپیکس تجسم یافتهاند؛ در واقع، لحظۀ آنی نقاشیهایی از این جنس، در فیلم به لحظاتی گذرا تبدیل شدهاند و توانایی زیست در آن نقاشیها را پیدا کردهایم. لینچ و فراست دنیایی خلق کردهاند که هر دنیای انتزاعی دیگری پیش توئین پیکس بسیار پیش پا افتاده جلوه میکند. تخیّل و انتزاع نیروی پیشران توئین هستند که کمتر فیلمی در تاریخ سینما به این حد از انتزاع رسیده است. به همین خاطر اصرار دارم برای درک بیشتر توئین پیکس باید به تاریخ نقاشی و هنر نیمنگاهی داشت. امّا، این پایان کار خلاقیتهای فیلم است؟ نه، فیلم علاوه بر اینکه در فضاهای انتزاعی و کابوسگون توانایی رقابت با خیل انبوهی از شاهکارهای هنری را دارد، لحظات بامزه و یا واقعگون نیز کم ندارد! توئین پیکس به طرز عجیبی لحنهای گوناگونی دارد و به همین خاطر مواجه با آن بسیار مشکل شده است.
«مردم عادی» در بین این سریالها و به طور کلیتر فیلمهای امسال احتمالا در دسترسترین گزینه برای نادیدهگرفتن است. در واقع، این سریال برایم از آن جهت خوشایند بوده که توانایی چنگ زدن به لحظات روزمره –و در ظاهر بیاهمیت– را دارد. این فیلم از آن دست آثاری است که به خاطر سادگی روایت و فضایش ممکن است کلیشهای تلقی شود ولی، جزئیات فیلم اجازۀ این داوری را نمیدهد. رابطۀ کانل و ماریان همچون فنری گاهی نزدیک و پرانرژی دنبال میشود و گاهی دور و کمرمق. فیلم با مهیا کردن بستری پر از فراز و نشیب تکتک جزئیات زندگی این دو را در فرایندی چند ساله و با شرایط مختلف به مخاطب نشان میدهد.
نوشتههای «علیرضا حنیفی»
#سریال #توئین_پیکس (#دیوید_لینچ و #مارک_فراست)، #آخرین_رقص (#جیسون_هیر)، #مردم_عادی (#لنی_آبراهامسون و #هتی_مک_دونالد) و #ادی (#جک_تورن)
مستند «آخرین رقص» یکی از آمریکاییترین آثار نمایشی این چند وقتۀ اخیر است. آخرین رقص، راجع به ورزش محبوب آمریکاییها، بسکتبال، است. از طرفی دیگر تاریخ نمایشی آمریکاییها و جستجوی آنها برای هویت تاریخی و قهرمان ملّی با ژانر وسترن گره خورده است. حال فکر کنید این دو زمینه با یکدیگر ادغام شوند. دقیقا! تکتک رویاروییهای تیمها و افراد به سانِ دوئلها میماند. به طور دقیق یادم نمیآید ولی در جایی از مستند گفته میشود که مایکل جردن برای تکتک مسابقاتاش بهانهای برای جنگ و پیروزی پیدا میکرده. به همین خاطر است که میگویم در این مستند روح آمریکایی در جریان است؛ جاهطلبیِ محض.
یکی دیگر از ویژگیهای این مستند نوع روایت آن است. روایتی چند لایه که همزمان چندین خط زمانی را دنبال میکند تا پازل شخصیتها به طور کامل در کنار یکدیگر قرار بگیرد. مستند به گونهای لحظات مختلف این تیم را کنار هم قرار میدهد که نقطۀ اوج فیلم، در قسمت آخر، همزمان میشود با فینال آنان در آخرین فصلشان. با این نوع روایت، و این قرارگیری اوج داستان، اهمّیت کار تیم بولز بیش از پیش جلوه میکند. در واقع، تمام پنج قهرمانی آنان در یک کفه قرار میگیرد و قهرمانی آخر آنان در کفۀ دیگر. این چینش و انتخاب نبوغانه، نه در دیالوگها، بلکه در روایت فیلم به دست میآمده؛ در بازخوانی ذهنیّت بازیکنان به دست میآمده. و چه دستاوری بیش از این؟
کلیشهای معمول برای مستندهای ورزشی، شرح تکنیکهای آن ورزش است. بر خلاف این کلیشهها، این مستند ابدا در این راستا تلاشی هم ندارد، بلکه به صورت جدّی درصدد واکاوی نقاط مبهم شخصیتهاست. دستاور «آخرین رقص» این است که تمشاگرْ حسوحال و ذهنیت بازیکنان را در آخرین مسابقۀ شیکاکو بولز کاملا درک میکند. تماشاگر کاملا میداند هر بازیکن و به طور کلی تیمِ بولز برای چه میجنگد. بعد از این تماشایِ این مستند دیگر مایکل جردن، اسکاتی پیپن، دنیس رادمن، فیل جکسون و تونی کوکوچ را تنها به خاطر تکنیکهایشان به یاد نمیآوریم بلکه با ویژگیهای اخلاقیشان آنها را یادآوری میکنیم.
«ادی» سرگذشت یک گروه موسیقی جَز است. برای اینکه بیشتر حالوهوای این فیلم دستتان بیاید کافی است اشاره کنم یکی از تهیهکنندگان و کارگردان دو قسمت اول این سریال «دیمین شزل» است. سریال ادی قطعا برای طرفداران جَز تجربهای لذّتبخش خواهد. ادی پر از اجراهای خوب جَز است ولی، تنها مزیتاش این نیست. جذابیت ادی در پیوند تنگاتنگی است که بین موسیقی و زندگی اعضای گروه پدید میآورد. هر یک از اعضای این گروه داستان و احساسات خود را به میان میآورند تا در نهایت به یک آلبوم و کار مشترک برسند. نقطۀ اوج این پیوند و مراوده بین موسیقی و زندگی در شخصیت اصلی سریال، الیوت، رخ میدهد. جایی که الیوت دخترش را دوباره به دست آورده و هم زندگیاش را سر و سامان بخشیده؛ او بعد از سالها مجدد با موسیقی نواختن آشتی میکند و در قسمت آخر سریال قطعهای مشترک با دخترش اجرا میکند. با این حال، مشکلات سریال نیز کم نیست. فیلم پر از شخصیت اضافی است که مکث بیش از حد روی آنها هیچ تاثیری روی روایت فیلم نداشته.
تیرماه ۱۳۹۹
@ahanifi
یکی دیگر از ویژگیهای این مستند نوع روایت آن است. روایتی چند لایه که همزمان چندین خط زمانی را دنبال میکند تا پازل شخصیتها به طور کامل در کنار یکدیگر قرار بگیرد. مستند به گونهای لحظات مختلف این تیم را کنار هم قرار میدهد که نقطۀ اوج فیلم، در قسمت آخر، همزمان میشود با فینال آنان در آخرین فصلشان. با این نوع روایت، و این قرارگیری اوج داستان، اهمّیت کار تیم بولز بیش از پیش جلوه میکند. در واقع، تمام پنج قهرمانی آنان در یک کفه قرار میگیرد و قهرمانی آخر آنان در کفۀ دیگر. این چینش و انتخاب نبوغانه، نه در دیالوگها، بلکه در روایت فیلم به دست میآمده؛ در بازخوانی ذهنیّت بازیکنان به دست میآمده. و چه دستاوری بیش از این؟
کلیشهای معمول برای مستندهای ورزشی، شرح تکنیکهای آن ورزش است. بر خلاف این کلیشهها، این مستند ابدا در این راستا تلاشی هم ندارد، بلکه به صورت جدّی درصدد واکاوی نقاط مبهم شخصیتهاست. دستاور «آخرین رقص» این است که تمشاگرْ حسوحال و ذهنیت بازیکنان را در آخرین مسابقۀ شیکاکو بولز کاملا درک میکند. تماشاگر کاملا میداند هر بازیکن و به طور کلی تیمِ بولز برای چه میجنگد. بعد از این تماشایِ این مستند دیگر مایکل جردن، اسکاتی پیپن، دنیس رادمن، فیل جکسون و تونی کوکوچ را تنها به خاطر تکنیکهایشان به یاد نمیآوریم بلکه با ویژگیهای اخلاقیشان آنها را یادآوری میکنیم.
«ادی» سرگذشت یک گروه موسیقی جَز است. برای اینکه بیشتر حالوهوای این فیلم دستتان بیاید کافی است اشاره کنم یکی از تهیهکنندگان و کارگردان دو قسمت اول این سریال «دیمین شزل» است. سریال ادی قطعا برای طرفداران جَز تجربهای لذّتبخش خواهد. ادی پر از اجراهای خوب جَز است ولی، تنها مزیتاش این نیست. جذابیت ادی در پیوند تنگاتنگی است که بین موسیقی و زندگی اعضای گروه پدید میآورد. هر یک از اعضای این گروه داستان و احساسات خود را به میان میآورند تا در نهایت به یک آلبوم و کار مشترک برسند. نقطۀ اوج این پیوند و مراوده بین موسیقی و زندگی در شخصیت اصلی سریال، الیوت، رخ میدهد. جایی که الیوت دخترش را دوباره به دست آورده و هم زندگیاش را سر و سامان بخشیده؛ او بعد از سالها مجدد با موسیقی نواختن آشتی میکند و در قسمت آخر سریال قطعهای مشترک با دخترش اجرا میکند. با این حال، مشکلات سریال نیز کم نیست. فیلم پر از شخصیت اضافی است که مکث بیش از حد روی آنها هیچ تاثیری روی روایت فیلم نداشته.
تیرماه ۱۳۹۹
@ahanifi
#نقد_داستان
#نقد_رمان
ارزیابی: #خوب
✍️ «انقلاب؛ درونی یا برونی؟»
معمولا اینگونه گفته میشود که جملۀ آغازین یک رمان و یا داستان مهمترین جملۀ آن اثر است. با اعتقاد به این جمله، مجدد به جملۀ آغازین داستان بلندِ قلب سگی مراجعه کردم و اوضاع پیچیدهتر شد: «عو-وو-و-و-و-عوعو-عوو-عوو! آهای، مرا نگاه کنید من دارم میمیرم!» [۱] جملهای پرشور که از زبان سگِ داستان –که بعدها شاریکوف نام میگیرد- شنیده میشود. گویی به نظر میآید روایت داستان از زبان این سگ شنیده شود و یا لااقل دنیا از نگاه وی دیده شود و علاوه بر این، قرار است روایتی پرسوز را شاهد باشیم. امّا این گونه نبود و با پیشرفتِ داستان به طور کلی تصوراتم به هم ریخت. راوی داستان عوض شد و روایت نیز حتّی اندکی تمایل به نمایش احساساتگرایی نشان نداد. این تناقضهای ظاهریْ اساسِ مواجۀ من با این اثر را تشکیل میدهند و سعی میکنم از همین تناقضها مدخلی برای ورود به اثر پیدا کنم.
بدعتهای بولگاکف نسبت به دوران خودش برایم شگفتانگیز است. از تغییر راوی گرفته تا لحن داستان. در همین زمینه مایکل گِلنی در سال ۱۹۶۸ این چنین نوشته است: «روش او در این داستانها که بعدها آن را در مرشد و مارگریتا بسط و گسترش داد، «رئالیسم خیالپردازانه» بود. در این روش عقایدی که به طرزی تکاندهنده غریب و بیتناسب است در قالب روایتی بیپیرایه و ناتورالیسمی خالی از احساس جلوهگر میشود، روشی که به طرزی درخشان تباین شکل و محتوا را پررنگتر مینماید.» [۲] در واقع، بولگاکف با تمهیدِ تغییر راوی که از ابتدای فصل سوم رخ میدهد ، هم فاصلهگذاری را رعایت میکند و هم اینکه مخاطب تنها نسبت به سگِ داستان سمپات میشود و نه شاریکوفِ نیمهانسان، نیمهسگ. بولگاکف با این تمهید هوشمندانه و فاصلهگیریْ به جای آنکه برای یک سگ تراژدی بسراید، به دستاوردی بس عظیمتر نزدیکتر میشود. مای مخاطب هم، در عوضِ شناخت بیشتر شاریکوف با پروفسور فیلیپ فیلیپوویچ، مغز متفکر داستان، همراه و همدل میشویم.
شاید قلب سگی در نگاه اول و ظاهری اثری ساده به نظر آید و در دامِ کلیشههای تفسیرِ نمادی بیفتد ولی به گمانم اوضاع پیچیدهتر از این حرفها هست. مهمترین ایده و پرسشی که بولگاکف به دنبالاش است، پرسش اساسیِ «انسان چیست؟» است. به عبارتی دیگر، نمونۀ غیراصیل یک انسان که ماهیتی -قلبی- سگی دارد، چه فرقی با ما انسانها دارد؟ احیانا اگر این سگ مکاتبات انگلس و کائوتسکی بخواند، انسان میشود؟ با این تفاصیل، فکر میکنم برای فهم بهتر جزئیات داستان هیچ چارهای جز رجوع به تاریخ نیست. برای این موضوع ابتدا میبایست «انسانِ نویِ شوروی» فهمیده شود و سپس این داستان. به همین خاطر ترجیح میدهم به مصاحبۀ مفیدِ مهشید معیری، مترجم کتاب «سرانجام انسان طراز نوین»، رجوع کنم: «کمونیسم ایدئولوژی نامربوط و ناسازگار با طبیعت انسانی است. شعار جامعه کمونیستی که کارل مارکس در جمله معروفی بیان کرده این است: «از هرکس به اندازه توانش، به هرکس به اندازه نیازش.» بلشویکها که در سال ۱۹۱۷ قدرت سیاسی را تصاحب کردند بهزعم خود درصدد بنا کردن چنین جامعهای برآمدند. اما مارکس سازوکار رسیدن به چنین جامعهای را توضیح نداده بود و صرفاً بر این تصور بود که گویا در جریان تحول تاریخی و گذار از جامعه سرمایهداری به جامعهی سوسیالیستی، انسان تغییر ماهیت میدهد و به جای اینکه بخواهد با کمترین زحمت بیشترین خواستههایش را برآورده کند، تبدیل به موجودی میشود که با بیشترین توانی که دارد کار میکند و تنها در پی برآورده شدن صرفِ نیازهای خود برمیآید و نه بیشتر. این در واقع همان انسان طراز نوین آرمانی است. مارکس میگفت این انسان در جریان تحول تاریخی به وجود خواهد آمد اما انقلابیون بلشویک یا همان کمونیستهای روسی که قدرت سیاسی را به دست گرفته بودند و به اصطلاح سوار بر تاریخ شده بودند دیگر نمیخواستند منتظر تاریخ بمانند بلکه میخواستند آن را بسازند. پروژهای که آنها در عمل به دنبالش رفتند این بود که همهی مردمان شوروی را وادار کنند تا با بیشترین توان کار کنند، و از سوی دیگر، همهی دسترنج یا محصولشان را در اختیار دولت قرار دهند تا آن را بر حسب «نیاز» اتباع شوروی توزیع کند.» [۳]
#نقد_رمان
ارزیابی: #خوب
✍️ «انقلاب؛ درونی یا برونی؟»
معمولا اینگونه گفته میشود که جملۀ آغازین یک رمان و یا داستان مهمترین جملۀ آن اثر است. با اعتقاد به این جمله، مجدد به جملۀ آغازین داستان بلندِ قلب سگی مراجعه کردم و اوضاع پیچیدهتر شد: «عو-وو-و-و-و-عوعو-عوو-عوو! آهای، مرا نگاه کنید من دارم میمیرم!» [۱] جملهای پرشور که از زبان سگِ داستان –که بعدها شاریکوف نام میگیرد- شنیده میشود. گویی به نظر میآید روایت داستان از زبان این سگ شنیده شود و یا لااقل دنیا از نگاه وی دیده شود و علاوه بر این، قرار است روایتی پرسوز را شاهد باشیم. امّا این گونه نبود و با پیشرفتِ داستان به طور کلی تصوراتم به هم ریخت. راوی داستان عوض شد و روایت نیز حتّی اندکی تمایل به نمایش احساساتگرایی نشان نداد. این تناقضهای ظاهریْ اساسِ مواجۀ من با این اثر را تشکیل میدهند و سعی میکنم از همین تناقضها مدخلی برای ورود به اثر پیدا کنم.
بدعتهای بولگاکف نسبت به دوران خودش برایم شگفتانگیز است. از تغییر راوی گرفته تا لحن داستان. در همین زمینه مایکل گِلنی در سال ۱۹۶۸ این چنین نوشته است: «روش او در این داستانها که بعدها آن را در مرشد و مارگریتا بسط و گسترش داد، «رئالیسم خیالپردازانه» بود. در این روش عقایدی که به طرزی تکاندهنده غریب و بیتناسب است در قالب روایتی بیپیرایه و ناتورالیسمی خالی از احساس جلوهگر میشود، روشی که به طرزی درخشان تباین شکل و محتوا را پررنگتر مینماید.» [۲] در واقع، بولگاکف با تمهیدِ تغییر راوی که از ابتدای فصل سوم رخ میدهد ، هم فاصلهگذاری را رعایت میکند و هم اینکه مخاطب تنها نسبت به سگِ داستان سمپات میشود و نه شاریکوفِ نیمهانسان، نیمهسگ. بولگاکف با این تمهید هوشمندانه و فاصلهگیریْ به جای آنکه برای یک سگ تراژدی بسراید، به دستاوردی بس عظیمتر نزدیکتر میشود. مای مخاطب هم، در عوضِ شناخت بیشتر شاریکوف با پروفسور فیلیپ فیلیپوویچ، مغز متفکر داستان، همراه و همدل میشویم.
شاید قلب سگی در نگاه اول و ظاهری اثری ساده به نظر آید و در دامِ کلیشههای تفسیرِ نمادی بیفتد ولی به گمانم اوضاع پیچیدهتر از این حرفها هست. مهمترین ایده و پرسشی که بولگاکف به دنبالاش است، پرسش اساسیِ «انسان چیست؟» است. به عبارتی دیگر، نمونۀ غیراصیل یک انسان که ماهیتی -قلبی- سگی دارد، چه فرقی با ما انسانها دارد؟ احیانا اگر این سگ مکاتبات انگلس و کائوتسکی بخواند، انسان میشود؟ با این تفاصیل، فکر میکنم برای فهم بهتر جزئیات داستان هیچ چارهای جز رجوع به تاریخ نیست. برای این موضوع ابتدا میبایست «انسانِ نویِ شوروی» فهمیده شود و سپس این داستان. به همین خاطر ترجیح میدهم به مصاحبۀ مفیدِ مهشید معیری، مترجم کتاب «سرانجام انسان طراز نوین»، رجوع کنم: «کمونیسم ایدئولوژی نامربوط و ناسازگار با طبیعت انسانی است. شعار جامعه کمونیستی که کارل مارکس در جمله معروفی بیان کرده این است: «از هرکس به اندازه توانش، به هرکس به اندازه نیازش.» بلشویکها که در سال ۱۹۱۷ قدرت سیاسی را تصاحب کردند بهزعم خود درصدد بنا کردن چنین جامعهای برآمدند. اما مارکس سازوکار رسیدن به چنین جامعهای را توضیح نداده بود و صرفاً بر این تصور بود که گویا در جریان تحول تاریخی و گذار از جامعه سرمایهداری به جامعهی سوسیالیستی، انسان تغییر ماهیت میدهد و به جای اینکه بخواهد با کمترین زحمت بیشترین خواستههایش را برآورده کند، تبدیل به موجودی میشود که با بیشترین توانی که دارد کار میکند و تنها در پی برآورده شدن صرفِ نیازهای خود برمیآید و نه بیشتر. این در واقع همان انسان طراز نوین آرمانی است. مارکس میگفت این انسان در جریان تحول تاریخی به وجود خواهد آمد اما انقلابیون بلشویک یا همان کمونیستهای روسی که قدرت سیاسی را به دست گرفته بودند و به اصطلاح سوار بر تاریخ شده بودند دیگر نمیخواستند منتظر تاریخ بمانند بلکه میخواستند آن را بسازند. پروژهای که آنها در عمل به دنبالش رفتند این بود که همهی مردمان شوروی را وادار کنند تا با بیشترین توان کار کنند، و از سوی دیگر، همهی دسترنج یا محصولشان را در اختیار دولت قرار دهند تا آن را بر حسب «نیاز» اتباع شوروی توزیع کند.» [۳]
واژۀ «ساختن» ملازم هر حرکت و جهش انقلابی بوده و خواهد بود. نمونههای وطنی آن را نیز به وفور شنیده و تحمّل کردهایم: «فرهنگسازی»، «ساختن بسترها» و الخ. قلب سگی با مفاهیمی چون «ساختن» و و «بازتولید»ِ طبیعت نیروی محرکۀ خود را به دست میآورد و علیه تمام این مفاهیم توخالی میشورد. به همین خاطر است که آبتین گلکار نیز در مقدمۀ همین کتاب میگوید :«هر سه اثر [تخممرغهای شوم، آدم و حوا و قلب سگی از آثار بولگاکف] را میتوان ضدآرمانشهر (آنتییوتوپیا) علمی-تخیلی نامید. بولگاکف دخالت خودسرانهی انسانها در جریان «تکامل عظیم» و جهشهای انقلابی را مورد تردید قرار میدهد. افسانهی ساخت انسان نو درشرایط اجتماعی نو در سینمای شاریکوف و با استفاده از بزرگنمایی (گروتسکِ) انتقادی رخ مینماید.» [۴] ایدۀ بازتولید و نوسازی در تار و پود داستان وجود دارد و همین موضوع باعث شده که تنها تفسیرهای نمادین بازگویِ کل اثر نباشند. «جراح عجیب، متخصص بازگرداندن جوانی: rejuvenation (بخوانید انقلاب: revolution) تجسم حزب کمونیست –یا شاید خود لنین- است، و عمل پیوند دشواری که برای تبدیل سگ به موجودی شبیه انسان انجام میدهد خود انقلاب است.» [۲] این موضوع نه تنها خود را در شغلِ فیلیپ فیلیپووچ نشان میدهد بلکه، در ابتدا و بطن داستان نیز وجود دارد: «سگ تهماندهی قوایش را جمع کرد و در حالیکه عقل از سرش پریده بود خود را از درگاه به پیادهرو کشاند. کولاک همچون تفنگی بالای سرش میغرید و نوشتهی عظیم پلاکارد کرباسی «آیا جوانیِ دوباره ممکن است؟» را به هوا بلند میکرد. البته که ممکن است. بو مرا جوان کرد، از روی شکم بلندم کرد[...].» [۱] امّا در نهایت، پاسخ تمام این پرسشها در پروژۀ شکستخوردۀِ شاریکوف خلاصه میشود. جایی که طبیعت هیچ جهشی را تحمّل نمیکند و ماهیت هر پدیده در نهایت خود را غالب میکند. پروفسور فیلیپ فیلیپووچ شکست خود را اینگونه جمعبندی میکند: «بله، میشود هیپوفیز اسپینوزا یا فلان ملعون دیگر را پیوند زد و از سگ، موجود بسیار برازنده و قابلی ساخت، ولی –لعنت بر شیطان– آخر برای چه؟ لطفا به من بفرمایید وقتی هر زن سادهی دهاتی میتواند هر وقت که دلش بخواهد اسپینوزایی به دنیا بیاورد، چه لزومی به تولید مصنوعی اسپینوزا هست؟[...] دکتر، خود طبیعت حواسش خواهد بود که هماهنگ با سیر تکامل، هر سال با پشتکار از میان انبوه موجودات پست و بهدردنخور، چند دهتایی نابغه هم بسازد که مایهی افتخار کرهی زمین باشند.» [۱] «بولگاکف، به این شکل، اسطورهی ایدئولوژیک آفرینش «انسان نو» یا «انسان شوروی» را که در آن زمان در شوروی به شدت دربارهاش تبلیغ میشد، نفی میکند [...] و نشان میدهد چگونه انسانی که بدون خواندن رابینسون کروزو، سرگرم خواندن مکاتبات انگلس و کائوتسکی شود، چه ذهن خام و گمراهی پیدا خواهد کرد.» [۴]
از منظری دیگر، قلب سگی بین دوراهی درونی و یا برونی کردن انقلاب است؛ پرواضح است که بولگاکف اولی را ترجیح میدهد و این اعتقاد را دارد که هر تغییر باید به واسطۀ آگاهیبخشی و البتّه بطئی صورت گیرد. در واقع، قلبِ سگی رجحان اندیشه بر توهمات است: «وقتی این آوازهخوانها عربده میکشند که «مرگ بر ویرانی!» من خندهام میگیرد. قسم میخورم که خندهام میگیرد! این شعار یعنی اینکه هر کدام از آنها باید محکم بکوبد پس کلهی خودش! و وقتی انقلاب جهانی، انگلس و نیکالای رامانوف، مالاییهای تحت ستم و این قبیل توهمات را از کلهاش ریخت بیرون مشغول تمیز کردن انبار شد که وظیفهی اصلی اوست، آن وقت ویرانی خود به خود محو میشود.» [۱] پروفسور که شخصیتی اندیشهورز است، اسمش نیز مؤید باطن و حقیقت درونیاش است: «کلمۀ پریآبراژنسکی ساخته شده از فعل پری آبراژات است که در زبان روسی به معنای تغییر شکل دادن و دگرگون کردن است.» [۵] انتهای داستان نیز به شکلی جالب بسته میشود. پریآبراژنسکی که چه در لفظ و چه در عمل اهل تغییر دادن است، در نهایت عاجز از هر گونه تغییری، خودش را به شکلی درونی تغییر یافته میبیند. پروفسور در هر کنش و انقلاب بیرونی شکست میخورد و حریف طبیعت نمیشود ولی، در آخر خودش از درون دچار تغییرات فراوانی شده. گویی که تنها تغییر پایدار و البتّه مثمر به ثمر از همین گونۀ تغییرات است.
طبیعتا این حرفها کموبیش شبیه همان تفسیرهای نمادین است. مشکلی هم با این موضوع ندارم ولی، تفاوت از اینجا به بعد آغاز میشود. جایی که معتقدم با بررسی شرایط محیطی هنرمند و اثر میتوان به درک بیشتر از اثرش رسید ولی آن شرایط را نباید بر اثر و خوانشاش غالب کرد؛ یعنی به صرف آنکه اثری شرایط تاریخی-ایدئولوژیک را با دقّت منعکس میکند، اثر ادبی درخوری نیست؛ بلکه، مهم توازنی است که یک اثر میتواند بین وجوه ادبی و تاریخی-ایدئولوژیک برقرار کند. بولگاکف با رویکردی پیشرو و کنایههایی به ایدئولوژی و شرایط آن زمان، «باید همه چیز را تقسیم کرد.» [۱]، موضع خود را با مخاطبانش به اشتراک میگذارد و از طرفی با خلق شخصیتهایی خودبسنده، آنان را از صرف نماد بودن خارج میکند. با این رویه، یعنی اصالت بخشیدن به اثر و با استدلالی جز به کل میتوان از خود اثر به شرایط محیطی اثر نیز بازگشت و درکوفهمی بیش از پیش پیدا کرد. در واقع، دستاورد قلب سگی برایِ مایِ مخاطب درکی بسیار بیشتر از تاریخِ صلب است.
در انتها نیز، دوست دارم این نوشته را با شعری از میخائیل آفاناسیویچ بولگاکف که در ۲۱ ژوئیه ۱۹۳۴ نوشته شده، به پایان برسانم:
«دو ترموا در شهر کار میکنند
پارکابی یکی از ترامواها داد میزند،
میدان انقلاب، زندان
دیگری فریاد میکشد
میدان شوروی، زندان
یا چیزی شبیه اینها
بنابراین باید گفت: همۀ راهها به رم ختم میشود.» [۶]
—————
۱: میخائیل بولگاکف، (۱۹۲۵)، قلب سگی، آبتین گلکار، تهران: نشرماهی، ۱۳۸۹.
۲: مایکل گِلنی (۱۹۶۸)، دل سگ، «دیباچه»، مهدی غبرائی، تهران: کتابسرای تندیس، ۱۳۸۰.
۳: مهشید معیری (۱۳۹۷)، «نمیتوان روی زمین بهشت ساخت»، سایت tejaratefarda.com (تاریخ مصاحبه: ۱۳۹۷/۵/۲۷)
۴: آبتین گلکار، (۱۳۹۱)، قلب سگی، «پیش گفتار مترجم»، تهران: نشرماهی، ۱۳۸۹.
۵: مرضیه یحیی پور (۱۳۸۵)، «جایگاه داستان قلب سگی در آثار میخاییل بولگاکف»، پژوهش زبانهای خارجی، شمارۀ ۳۱، تابستان ۱۳۸۵، صص ۱۲۹-۱۴۳.
۶: ائوسیف بروتسکی (-)، «چرا بولگاکف؟»، الکساندر اوانسیان، مجلۀ فرم و نقد، شمارۀ اول، مهر ۱۳۹۶، صص ۱۲۷-۱۳۰.
مردادماه ۱۳۹۹
@ahanifi
طبیعتا این حرفها کموبیش شبیه همان تفسیرهای نمادین است. مشکلی هم با این موضوع ندارم ولی، تفاوت از اینجا به بعد آغاز میشود. جایی که معتقدم با بررسی شرایط محیطی هنرمند و اثر میتوان به درک بیشتر از اثرش رسید ولی آن شرایط را نباید بر اثر و خوانشاش غالب کرد؛ یعنی به صرف آنکه اثری شرایط تاریخی-ایدئولوژیک را با دقّت منعکس میکند، اثر ادبی درخوری نیست؛ بلکه، مهم توازنی است که یک اثر میتواند بین وجوه ادبی و تاریخی-ایدئولوژیک برقرار کند. بولگاکف با رویکردی پیشرو و کنایههایی به ایدئولوژی و شرایط آن زمان، «باید همه چیز را تقسیم کرد.» [۱]، موضع خود را با مخاطبانش به اشتراک میگذارد و از طرفی با خلق شخصیتهایی خودبسنده، آنان را از صرف نماد بودن خارج میکند. با این رویه، یعنی اصالت بخشیدن به اثر و با استدلالی جز به کل میتوان از خود اثر به شرایط محیطی اثر نیز بازگشت و درکوفهمی بیش از پیش پیدا کرد. در واقع، دستاورد قلب سگی برایِ مایِ مخاطب درکی بسیار بیشتر از تاریخِ صلب است.
در انتها نیز، دوست دارم این نوشته را با شعری از میخائیل آفاناسیویچ بولگاکف که در ۲۱ ژوئیه ۱۹۳۴ نوشته شده، به پایان برسانم:
«دو ترموا در شهر کار میکنند
پارکابی یکی از ترامواها داد میزند،
میدان انقلاب، زندان
دیگری فریاد میکشد
میدان شوروی، زندان
یا چیزی شبیه اینها
بنابراین باید گفت: همۀ راهها به رم ختم میشود.» [۶]
—————
۱: میخائیل بولگاکف، (۱۹۲۵)، قلب سگی، آبتین گلکار، تهران: نشرماهی، ۱۳۸۹.
۲: مایکل گِلنی (۱۹۶۸)، دل سگ، «دیباچه»، مهدی غبرائی، تهران: کتابسرای تندیس، ۱۳۸۰.
۳: مهشید معیری (۱۳۹۷)، «نمیتوان روی زمین بهشت ساخت»، سایت tejaratefarda.com (تاریخ مصاحبه: ۱۳۹۷/۵/۲۷)
۴: آبتین گلکار، (۱۳۹۱)، قلب سگی، «پیش گفتار مترجم»، تهران: نشرماهی، ۱۳۸۹.
۵: مرضیه یحیی پور (۱۳۸۵)، «جایگاه داستان قلب سگی در آثار میخاییل بولگاکف»، پژوهش زبانهای خارجی، شمارۀ ۳۱، تابستان ۱۳۸۵، صص ۱۲۹-۱۴۳.
۶: ائوسیف بروتسکی (-)، «چرا بولگاکف؟»، الکساندر اوانسیان، مجلۀ فرم و نقد، شمارۀ اول، مهر ۱۳۹۶، صص ۱۲۷-۱۳۰.
مردادماه ۱۳۹۹
@ahanifi
نوشتههای «علیرضا حنیفی»
#سریال چگونه با مادرت آشنا شدم | #کارتر_بیز و #کریگ_توماس | ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۴
#نقد_سریال
✍️ «خنداندن به چه قیمتی؟»
به تازگی تماشای سریال «چگونه با مادرت آشنا شدم» را به انتها رساندهام و سعی دارم به افکار گسستهام راجع به این سریال و به طور کلیتر سیتکامها انسجام ببخشم. پس در نتیجه، از این یادداشت انتظار خاصی نداشته باشید، صرفا یک سر و سامان دادن به چند ایدۀ پراکنده است. اگر بخواهم مدخل خاصی را برای ورود به این بحث انتخاب بکنم، باید از یک حس ویژهام که در سراسر سریال وجود داشت، شروع بکنم؛ علت خندههایم و به طور کلیتر پیگیری این سریال طولانی چیست؟
ابتدای امر فکر میکنم باید مرزبندی و ظرافتهای دو مدیوم فیلم سینمایی و سریال مشخص شود. فیلم سینمایی باید بیوقفه نگاه شود ولی سریال طبعا اینطور نیست و به طور خاص این سریال در بازۀ زمانی ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۴ توسط شبکه CBS پخش شده. از طرفی فیلمهای سینمایی محدودیت زمانی ندارد ولی، سریالها و به خصوص سیتکامها دارند. گاهی اوقات در زمانی که یک قسمتِ سریالی به پایان رسیده، ممکن است هنوز مقدمهچینی یک فیلم سینمایی به پایان نرسیده باشد. به واسطۀ همین تفاوتها به طور کلی نوع روایت در این دو مدیوم متفاوت است.
ساختار روایی و زمانبندی چنین سریالهایی و وظیفۀ از پیش تعیین شدۀ این سریالها –خنداندن تماشاگران اولویت اصلی است- اینگونه مینمایند که این محصولات تصویری صرفا درامهایی یکبار مصرف هستند که قرار است بیست دقیقه در روز و یا هفتۀ یک فرد را به خود اختصاص دهند و تمام. در واقع، سیتکامهایی از جنسِ «چگونه...» برای بار اول دیدن جذابند و با اتمام هر قسمت، بیآنکه ذهن تماشاگر را تسخیر کرده باشند، از یاد میروند. امّا این مشکل از کجا نشئت میگیرد؟
بزرگترین مشکلاتی که «چگونه...» را زمینگیر کرده است «فرار از خیالپردازی» و «تک بُعدی» بودن روایت و شخصیتهاست. با دومین مورد شروع میکنم. چندین فصل اول سریال تنها بازگو کنندۀ رابطههای عاطفی شخصیتهای سریال است و وجوه دیگر زندگی شخصیتها در حاشیه است و یا به طور کلی به آنها پرداخته نمیشود. امّا از جایی به بعد مشاغل آدمها مهم میشود، پول مهم میشود و الخ. امّا این پیشرفت دیرهنگام هم نمیتواند مشکل اصلی فیلم یعنی مبتلا شدن به روزمرگی را تحت تأثیر قرار دهد. «بارنی استنسون» با بازی نیل پاتریک هریس احتمالا نمادینترین و محبوبترین شخصیت این سریال است. او بیش از همۀ شخصیتهای دیگر خیالین به نظر میرسد امّا با این وجود لحن و حالوهوای فیلم هیچگاه تحت تأثیر بارنی قرار نمیگیرد و تمامی شخصیتها و وقایع از جایی به بعد رشد عرضی ندارند و درجا میزنند. گویی شخصیتها دور هم جمع شدهاند تا با هم همان شوخیهای همیشگی را بکنند و ما را بخندانند که البتّه در این امر لااقل موفق هستند. به بیان دیگر، سریال «چگونه...» با جمعآوری دمدستی وقایع زندگی چندین نفر و به دور از هرگونه خلاقیت و ریسکی درصدد خلق موقعیتهای کمدی هست. و خب، این توانایی خنده گرفتن هم حدی دارد و دو فصل آخر سریال از در خنده گرفتن هم کم میآورد. آنچه که باعث میشود این سریال تمایز چندانی با استندآپ کمدی نداشته باشد، عدم استفاده از پتانسیلهای تصویری و قابلیتهای این مدیوم است.
اسفند ماه ۱۳۹۹
@ahanifi
✍️ «خنداندن به چه قیمتی؟»
به تازگی تماشای سریال «چگونه با مادرت آشنا شدم» را به انتها رساندهام و سعی دارم به افکار گسستهام راجع به این سریال و به طور کلیتر سیتکامها انسجام ببخشم. پس در نتیجه، از این یادداشت انتظار خاصی نداشته باشید، صرفا یک سر و سامان دادن به چند ایدۀ پراکنده است. اگر بخواهم مدخل خاصی را برای ورود به این بحث انتخاب بکنم، باید از یک حس ویژهام که در سراسر سریال وجود داشت، شروع بکنم؛ علت خندههایم و به طور کلیتر پیگیری این سریال طولانی چیست؟
ابتدای امر فکر میکنم باید مرزبندی و ظرافتهای دو مدیوم فیلم سینمایی و سریال مشخص شود. فیلم سینمایی باید بیوقفه نگاه شود ولی سریال طبعا اینطور نیست و به طور خاص این سریال در بازۀ زمانی ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۴ توسط شبکه CBS پخش شده. از طرفی فیلمهای سینمایی محدودیت زمانی ندارد ولی، سریالها و به خصوص سیتکامها دارند. گاهی اوقات در زمانی که یک قسمتِ سریالی به پایان رسیده، ممکن است هنوز مقدمهچینی یک فیلم سینمایی به پایان نرسیده باشد. به واسطۀ همین تفاوتها به طور کلی نوع روایت در این دو مدیوم متفاوت است.
ساختار روایی و زمانبندی چنین سریالهایی و وظیفۀ از پیش تعیین شدۀ این سریالها –خنداندن تماشاگران اولویت اصلی است- اینگونه مینمایند که این محصولات تصویری صرفا درامهایی یکبار مصرف هستند که قرار است بیست دقیقه در روز و یا هفتۀ یک فرد را به خود اختصاص دهند و تمام. در واقع، سیتکامهایی از جنسِ «چگونه...» برای بار اول دیدن جذابند و با اتمام هر قسمت، بیآنکه ذهن تماشاگر را تسخیر کرده باشند، از یاد میروند. امّا این مشکل از کجا نشئت میگیرد؟
بزرگترین مشکلاتی که «چگونه...» را زمینگیر کرده است «فرار از خیالپردازی» و «تک بُعدی» بودن روایت و شخصیتهاست. با دومین مورد شروع میکنم. چندین فصل اول سریال تنها بازگو کنندۀ رابطههای عاطفی شخصیتهای سریال است و وجوه دیگر زندگی شخصیتها در حاشیه است و یا به طور کلی به آنها پرداخته نمیشود. امّا از جایی به بعد مشاغل آدمها مهم میشود، پول مهم میشود و الخ. امّا این پیشرفت دیرهنگام هم نمیتواند مشکل اصلی فیلم یعنی مبتلا شدن به روزمرگی را تحت تأثیر قرار دهد. «بارنی استنسون» با بازی نیل پاتریک هریس احتمالا نمادینترین و محبوبترین شخصیت این سریال است. او بیش از همۀ شخصیتهای دیگر خیالین به نظر میرسد امّا با این وجود لحن و حالوهوای فیلم هیچگاه تحت تأثیر بارنی قرار نمیگیرد و تمامی شخصیتها و وقایع از جایی به بعد رشد عرضی ندارند و درجا میزنند. گویی شخصیتها دور هم جمع شدهاند تا با هم همان شوخیهای همیشگی را بکنند و ما را بخندانند که البتّه در این امر لااقل موفق هستند. به بیان دیگر، سریال «چگونه...» با جمعآوری دمدستی وقایع زندگی چندین نفر و به دور از هرگونه خلاقیت و ریسکی درصدد خلق موقعیتهای کمدی هست. و خب، این توانایی خنده گرفتن هم حدی دارد و دو فصل آخر سریال از در خنده گرفتن هم کم میآورد. آنچه که باعث میشود این سریال تمایز چندانی با استندآپ کمدی نداشته باشد، عدم استفاده از پتانسیلهای تصویری و قابلیتهای این مدیوم است.
اسفند ماه ۱۳۹۹
@ahanifi
نوشتههای «علیرضا حنیفی»
سریال #اداره | #ریکی_جرویز، #استیون_مرچنت و #گرگ_دنیلز | ۲۰۰۵ تا ۲۰۱۳
#نقد_سریال
✍️ «مردم عادی»
سریال «اداره» با جملاتی از پم بیزلی پایان مییابد: «فکر میکنم یه شرکت معمولی کاغذسازی معمولی، مثل داندر مفلین، سوژۀ عالی برای مستندسازی بودش. کلی چیز قشنگ توی چیزهای معمولی هست. یه جورایی نکته همین نیست؟» فکر میکنم حق با پم بیزلیست. این سیتکام دوستداشتنی و ماندگار اهمیتاش را از روایت «مردمِ عادی» با داستانهای روزمرهشان بهدست میآورد. سریال اداره پر از شخصیتهای آشنایی است که به ندرت توانستهاند –از فرط عادی بودن- به روایت سریال و فیلمی راه پیدا بکنند. پس در واقع، سریال اداره جذابیتش را از آنجا مییابد که مایِ مخاطب کموبیش وجوهی از خود را در آن میبینیم.
به راستی این سریال که پر از توهینها، لحظات شرمآور و گستاخانه هست، چگونه به محبوب ما بدل شده است؟ چه چیزی در پَس این پلشتیهاست که این سریال را از گزند گذر زمان حفظ کرده و هماکنون نیز همچون جواهری در حال به رخ کشیدن ارزشهای خود است؟ برای پاسخ به این سوال شاید بد نباشد به یکی از قسمتهای شاهکار این سریال رجوع کنیم: قسمت ۱۴ و ۱۵اُمِ فصل ۵، «رفع استرس[Stress Relief]»؛ این قسمت، از این جهت حائز اهمّیت است که شاید عصارۀ دنیای «اداره» باشد و در آن شخصیتها ضمن داشتن تعریفی دقیق از خود، با کنشهایی خاص، لحظات دراماتیکی را رقم میزنند که شاید در تاریخ تلویوزیون کمنظیر باشد.
مراسم Roast برگزار شده و باعث به حداکثر رسیدن کدورتها بین مایکل و بقیۀ کارکنان اداره شده. مشکل هم آنجاست که مایکل تحملِ «صراحت» که بنیان این نوع مراسم کمدی است، را ندارد. این قسمت یک داستان کوچک ولی موازی هم دارد که در واقع، تکمیلکنندۀ حسوحال همین قسمت است. پدرِ پم با شنیدن «حقایق»ِ عشقِ بین جیم و پم، به سمت جدایی از مادرِ پم میرود. اینجا نیز وجه دیگری از کنار آمدن با حقیقت نمایش داده میشود. حقیقتی که شاید برملاکنندۀ یک مسیر غلط چندین ساله باشد. به بیان دیگر، صراحت و حقیقتِ عریان هرچند که در وهلۀ اول ممکن است برهمزننده آن تعادل پوشالی بین شخصیتها باشد ولی ارمغان آن گذار شخصیتها و روابطشان به مرحلۀ جدیدتری است که با «خودشناسی» همراه شده است. به همین خاطر اکثر شوخیها و لحظات بامزۀ فیلم با تلخی همراهاند که نشئت گرفته از این موضوع است.
«خودشناسی» که شخصیتها بدان میرسند به شدت تحت تاثیر روایت مستندگونه است. آگاهی افراد داخل فیلم نسبت به روایت مستندگونه باعث ایجاد تمهیدی شده که ظاهر و باطن افراد، عمل و افکار آنان، در معرض دید باشد. شخصیتها با دوربین، به عنوان شخصیتی مستقل، وارد مراودهای خصوصی میشوند که از طریق آن لایههای عمیق ذهنی آنها برملا میشود. با این تمهید هوشمندانه مای مخاطب به شناختی از شخصیتها میرسیم که حتّی فراتر از خود آنان است. حال در این فضا که ظاهر و باطن یکیست و شناختها حداکثری، چه واکنشی بهتر از آن خندۀ معرکۀ استنلی در برابر Roast کردن مایکل؟ خندهای که گواهی بر آن است که صداقت و کاستیها همزمان پذیرفته شدهاند و راه شناختی جدید از خود و دیگران حاصل شده است. از طرفی فکر میکنم نوع و جنس واکنش ما نیز بیشباهت به واکنش و خندۀ استنلی نیست. کموبیش ما هم دارای صفاتی چون «بیفکری» مایکل، «بیخیالی»ِ جیم، «پرخاشگری»ِ دوایت و غیره هستیم. حال که فرصت آن را یافتهایم که این صفات در موقعیتی سینمایی بروز و ظهور پیدا بکنند و نتیجه را ببینیم، چرا فرصت خنده بر افکار پریشان خود را از دست بدهیم؟
اداره از آن سیتکامهای عجیب و غریب است که نوع شخصیتپردازی و یا حتّی بازیها سبکی سینمایی دارد. به طور مشخص هنگامی که از بازیگری در این سریال صحبت میکنم، از «استیو کرل» نابغه میگویم. صرفا برای مشتی نمونۀ خروار، مجدد باید به بازی وی در هنگام Roast اشاره کنم؛ چند دقیقۀ کوتاه برای نشان دادن برهم خوردن توهم دوست داشتنی بودن و پی بردن به منفور بودن. دوربین و روایت مستندگونه نیز البته باعث آن شده که جزئیات بازیها با نماهای نزدیک و زومها بیش از آنچه که در تلویزیون مرسوم است، به چشم بیاید. از این گذشته، به سختی میتوان شخصیت اصلی و فرعی را از یکدیگر تفکیک کرد. تمام شخصیتها با جزئیاتی مثال زدنی به کمال رسیدهاند و به طرز شگفتانگیزتری روابط هر جایگشت دو نفرهای از افراد اداره، مملو از قصه و جزئیات است.
مرداد ماه ۱۴۰۰
@ahanifi
✍️ «مردم عادی»
سریال «اداره» با جملاتی از پم بیزلی پایان مییابد: «فکر میکنم یه شرکت معمولی کاغذسازی معمولی، مثل داندر مفلین، سوژۀ عالی برای مستندسازی بودش. کلی چیز قشنگ توی چیزهای معمولی هست. یه جورایی نکته همین نیست؟» فکر میکنم حق با پم بیزلیست. این سیتکام دوستداشتنی و ماندگار اهمیتاش را از روایت «مردمِ عادی» با داستانهای روزمرهشان بهدست میآورد. سریال اداره پر از شخصیتهای آشنایی است که به ندرت توانستهاند –از فرط عادی بودن- به روایت سریال و فیلمی راه پیدا بکنند. پس در واقع، سریال اداره جذابیتش را از آنجا مییابد که مایِ مخاطب کموبیش وجوهی از خود را در آن میبینیم.
به راستی این سریال که پر از توهینها، لحظات شرمآور و گستاخانه هست، چگونه به محبوب ما بدل شده است؟ چه چیزی در پَس این پلشتیهاست که این سریال را از گزند گذر زمان حفظ کرده و هماکنون نیز همچون جواهری در حال به رخ کشیدن ارزشهای خود است؟ برای پاسخ به این سوال شاید بد نباشد به یکی از قسمتهای شاهکار این سریال رجوع کنیم: قسمت ۱۴ و ۱۵اُمِ فصل ۵، «رفع استرس[Stress Relief]»؛ این قسمت، از این جهت حائز اهمّیت است که شاید عصارۀ دنیای «اداره» باشد و در آن شخصیتها ضمن داشتن تعریفی دقیق از خود، با کنشهایی خاص، لحظات دراماتیکی را رقم میزنند که شاید در تاریخ تلویوزیون کمنظیر باشد.
مراسم Roast برگزار شده و باعث به حداکثر رسیدن کدورتها بین مایکل و بقیۀ کارکنان اداره شده. مشکل هم آنجاست که مایکل تحملِ «صراحت» که بنیان این نوع مراسم کمدی است، را ندارد. این قسمت یک داستان کوچک ولی موازی هم دارد که در واقع، تکمیلکنندۀ حسوحال همین قسمت است. پدرِ پم با شنیدن «حقایق»ِ عشقِ بین جیم و پم، به سمت جدایی از مادرِ پم میرود. اینجا نیز وجه دیگری از کنار آمدن با حقیقت نمایش داده میشود. حقیقتی که شاید برملاکنندۀ یک مسیر غلط چندین ساله باشد. به بیان دیگر، صراحت و حقیقتِ عریان هرچند که در وهلۀ اول ممکن است برهمزننده آن تعادل پوشالی بین شخصیتها باشد ولی ارمغان آن گذار شخصیتها و روابطشان به مرحلۀ جدیدتری است که با «خودشناسی» همراه شده است. به همین خاطر اکثر شوخیها و لحظات بامزۀ فیلم با تلخی همراهاند که نشئت گرفته از این موضوع است.
«خودشناسی» که شخصیتها بدان میرسند به شدت تحت تاثیر روایت مستندگونه است. آگاهی افراد داخل فیلم نسبت به روایت مستندگونه باعث ایجاد تمهیدی شده که ظاهر و باطن افراد، عمل و افکار آنان، در معرض دید باشد. شخصیتها با دوربین، به عنوان شخصیتی مستقل، وارد مراودهای خصوصی میشوند که از طریق آن لایههای عمیق ذهنی آنها برملا میشود. با این تمهید هوشمندانه مای مخاطب به شناختی از شخصیتها میرسیم که حتّی فراتر از خود آنان است. حال در این فضا که ظاهر و باطن یکیست و شناختها حداکثری، چه واکنشی بهتر از آن خندۀ معرکۀ استنلی در برابر Roast کردن مایکل؟ خندهای که گواهی بر آن است که صداقت و کاستیها همزمان پذیرفته شدهاند و راه شناختی جدید از خود و دیگران حاصل شده است. از طرفی فکر میکنم نوع و جنس واکنش ما نیز بیشباهت به واکنش و خندۀ استنلی نیست. کموبیش ما هم دارای صفاتی چون «بیفکری» مایکل، «بیخیالی»ِ جیم، «پرخاشگری»ِ دوایت و غیره هستیم. حال که فرصت آن را یافتهایم که این صفات در موقعیتی سینمایی بروز و ظهور پیدا بکنند و نتیجه را ببینیم، چرا فرصت خنده بر افکار پریشان خود را از دست بدهیم؟
اداره از آن سیتکامهای عجیب و غریب است که نوع شخصیتپردازی و یا حتّی بازیها سبکی سینمایی دارد. به طور مشخص هنگامی که از بازیگری در این سریال صحبت میکنم، از «استیو کرل» نابغه میگویم. صرفا برای مشتی نمونۀ خروار، مجدد باید به بازی وی در هنگام Roast اشاره کنم؛ چند دقیقۀ کوتاه برای نشان دادن برهم خوردن توهم دوست داشتنی بودن و پی بردن به منفور بودن. دوربین و روایت مستندگونه نیز البته باعث آن شده که جزئیات بازیها با نماهای نزدیک و زومها بیش از آنچه که در تلویزیون مرسوم است، به چشم بیاید. از این گذشته، به سختی میتوان شخصیت اصلی و فرعی را از یکدیگر تفکیک کرد. تمام شخصیتها با جزئیاتی مثال زدنی به کمال رسیدهاند و به طرز شگفتانگیزتری روابط هر جایگشت دو نفرهای از افراد اداره، مملو از قصه و جزئیات است.
مرداد ماه ۱۴۰۰
@ahanifi
همین هفتۀ گذشته بود که #کلینت_ایستوود بزرگ تولد ۹۲ سالگیاش را جشن گرفت. و چه موهبتی نصیب ما شده که همچنان استاد سرحال و قبراق در حال فیلمسازی است. راستش قصد پرحرفی ندارم. حرفهایم راجعبه سینمای استاد را پیشتر زدهام که در اینجا قابل مشاهده هست. با این تفاوت که در این بین سه فیلم «برانکو بیلی» (محصول سال ۱۹۸۰)، «جرم واقعی» (محصول سال ۱۹۹۹) و «کرای ماچو» (محصول سال ۲۰۲۱) را نیز دیدهام که نظرم نسبت به همگی آنها مثبت بوده.
غرض از این پست، علاوه بر ابراز ارادت همیشگی به استاد، استفاده از این پست به مثابه انباری هست؛ یعنی طبق هدفی که از ابتدا اینجا را تاسیس کردم. پس احیانا اگر حس کردید این پست آنچنان متناسب با نوشتههای قبلیام نیست، علت را در جریان باشید. انباری است و هر چیزی که دمِ دست بیاید، به اینجا منتقل میشود. خلاصه، کدی نوشتهام که هر چند ثانیه یکبار یک فریم از ویدئوها را ذخیره میکند. سپس این فریمهای فیلم را پس از تغییر اندازه در کنار هم قرار میدهد و به یکجور پالتی از فریمهایِ فیلم تبدیل میکند. کار خاصی نیست، جز یک بازیِ «باحال» با فیلمها. در ضمن، ایدۀ این کار هم مختص من نیست. چند سال پیش در توئیتر کسی این چنین کاری کرده بود و سالها در ذهنم مانده بود که روزی باید من هم این کار را بکنم. به هر حال آن روز رسید و این کار عقب افتاده را هم انجام دادم ولی متاسفانه آن فرد و آن توئیت خاص را پیدا نمیکنم که به او/آن ارجاع دهم. اگر موضوع برایتان جالب بود، میتوانید این کد را با جزئیات در صفحۀ گیتهابم بینید. این کار را برای تعدادی از فیلمهای محبوبم از ایستوود انجام دادم ولی شاید جالبتر باشد که این سری مقایسهها را برای فیلمهای با طیفِ رنگیِ گستردهتر انجام داد؛ مثل سریهای هری پاتر و یا فیلمهای وس اندرسون.
خرداد ماه ۱۴۰۱
@ahanifi
غرض از این پست، علاوه بر ابراز ارادت همیشگی به استاد، استفاده از این پست به مثابه انباری هست؛ یعنی طبق هدفی که از ابتدا اینجا را تاسیس کردم. پس احیانا اگر حس کردید این پست آنچنان متناسب با نوشتههای قبلیام نیست، علت را در جریان باشید. انباری است و هر چیزی که دمِ دست بیاید، به اینجا منتقل میشود. خلاصه، کدی نوشتهام که هر چند ثانیه یکبار یک فریم از ویدئوها را ذخیره میکند. سپس این فریمهای فیلم را پس از تغییر اندازه در کنار هم قرار میدهد و به یکجور پالتی از فریمهایِ فیلم تبدیل میکند. کار خاصی نیست، جز یک بازیِ «باحال» با فیلمها. در ضمن، ایدۀ این کار هم مختص من نیست. چند سال پیش در توئیتر کسی این چنین کاری کرده بود و سالها در ذهنم مانده بود که روزی باید من هم این کار را بکنم. به هر حال آن روز رسید و این کار عقب افتاده را هم انجام دادم ولی متاسفانه آن فرد و آن توئیت خاص را پیدا نمیکنم که به او/آن ارجاع دهم. اگر موضوع برایتان جالب بود، میتوانید این کد را با جزئیات در صفحۀ گیتهابم بینید. این کار را برای تعدادی از فیلمهای محبوبم از ایستوود انجام دادم ولی شاید جالبتر باشد که این سری مقایسهها را برای فیلمهای با طیفِ رنگیِ گستردهتر انجام داد؛ مثل سریهای هری پاتر و یا فیلمهای وس اندرسون.
خرداد ماه ۱۴۰۱
@ahanifi
Telegram
نوشتههای «علیرضا حنیفی»
سازشناپذیر (در ستایشِ کلینت ایستوود که در آستانۀ ورود به دهۀ نهمِ زندگیِ پربارش است.)
همچنین، در انتهای نوشتهام سعی کردهام با ستارهها میزان ارادت خودم به فیلمهای ایستوود را نشان دهم. این بخش از نوشتهام احتمالا بسیار شخصی است؛ پس زیاد آن را جدّی نگیرید،…
همچنین، در انتهای نوشتهام سعی کردهام با ستارهها میزان ارادت خودم به فیلمهای ایستوود را نشان دهم. این بخش از نوشتهام احتمالا بسیار شخصی است؛ پس زیاد آن را جدّی نگیرید،…