رهروان حقیقت
3.18K subscribers
4.33K photos
165 videos
71 files
346 links
📬برای شرکت در دوره های رهروان حقیقت به آیدی زیر پیام بدین :
@class_RH_admin
اینستاگرام :
instagram.com/rahrovanehaghighat
Download Telegram
این طبیعت خدا است که همواره در تعادل باشد ، نه بیش از حد زیاد و نه بیش از حد اندک‌.


🍀🍀🍀🍀
اگر تو به خاطر خدا در جستجوی خدائی باید به خاطر بسپاری که این خویش می باید که کاملاً از میان برود.


🍀🍀🍀🍀
منشا سعادت ابدی در دیدن خویش است در همه.


🍀🍀🍀🍀
راه رسیدن به خدا برای کسانی که درمقابل خویش کوچک به تقلا بر می خیزد و آنانیکه در جنگ با موانع هستند بسیار دشوار می نماید.
تفاوت بین بهشت و زمین بیش از تار مویی نیست.


🍀🍀🍀🍀


عشق مرزی ندارد و حدی نمی شناسد به هیچ شرطی محدود نمی شود و همانند منشاء خود، خدا در تمامی جنبه های منفعت بارش، حاضر مطلق، قادر مطلق و عالم مطلق است.

هر موجی از عشق که در دل عاشق بر می خیزد. با خود پیام شادی و شعف از جانب معشوق به ارمغان می آورد و هر فکری که برچنین قلبی خطور کند نشانی از یک عمل نیک و خدمت به خاطر معشوق است.

عشق در جوهرش خالص و مقدس است و آدمی باید همواره خویش را در این نور نگهدارد.

🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🦋🦋🦋🦋

در تغییر و گردش حالات حقیقت انسان ها معلوم میشود
🦋🦋🦋🦋
در مورد قانون فرکانس چه میدانید؟

فرکانس ارتعاشی است که از تمام موجودات صادر میشود، یعنی ما انسانها در یک میدان مغناطیسی زندگی می کنیم ، به عبارتی اساس جهانی که در آنیم، فرکانس می باشد.

کلمات، افکار و احساسات ما فرکانس ما رو تعیین می‌کنند، در هر روز 61000 افکار گوناگون به سراغ ما می آید و این افکار مدارهای پیرامون ما را می سازند.

لازمه قرار گرفتن در مدارهای بالا که سطح فرکانس ما را بالا می برند، داشتن کلمات، افکار و احساسات خوب است.

از طرف دیگر گله، انتقاد و قضاوت باعث پایین آمدن سطح فرکانس خواهد شد.

مهمترین نشانه تغییر سطح فرکانس و ارتقای آن داشتن حال خوب می باشد.

بروز تغییرات در بعد فردی، خانوادگی، اجتماعی، اقتصادی و معنوی نشانه تغییر در سطح فرکانس می باشد.
👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یکسان نباشد حال ایام غم‌ مخور!
👍1
بعضی از مردم در هنگام مدیتیشن کردن ، کالبد اثیری شان به ابعاد دیگر سفر می کنند
‍ اجازه ندهید......
کلمات دیگران باعث دردتان شوند.
سخنان دیگران باعث رنجش تان شوند.
اعمال دیگران زنجیرهایی برای زندانی کردن تان شوند.
نابینایی دیگران هدف تان را پنهان کند.
ناباوری دیگران عشق تان را لکه دار کند...


اجازه دهید....
کلماتتان باعث قوت قلب دیگران شود، الهام بخش شان باشد و مسیرشان را روشن کند.
اعمال تان زنجیرهای دیگران را باز کند.
دست هایتان چشم بند را از دید دیگران کنار بزند.
عشق تان یک نمونه ی درخشان برای دیگران باشد، الهام بخش باورشان شوید.

و در پایان اجازه دهید محبت شما نمایشی از محبت خدا باشد .
درباره انجام او فکر نکنید، بلکه درواقع او را اکنون انجام دهید. به‌عبارت‌دیگر، از درختان ، از درخت نخل ، از آسمان هشیار باشید؛ کلاغ‌ها را که قار قار می‌کنند بشنوید؛ نور بر روی برگ ، رنگ لباس (هندی) ساری ، چهره را ببینید ؛ آنگاه به درون حرکت کنید. شما می‌توانید مشاهده کنید، شما می‌توانید از پدیده‌های خارجی بدون انتخاب هشیار باشید. او بسیار آسان است.

اما حرکت کردن به درون و هشیار بودن بدون سرزنش ، بدون توجیه، بدون مقایسه سخت‌تر است. فقط از آنچه که در درون شما اتفاق می‌افتد – باورهای خودتان، ترس‌های خودتان، دگم‌های خودتان، امیدهای خودتان ، ناامیدی های خودتان، جاه‌طلبی‌های خودتان، و از همه باقی چیزها هشیار باشید. آنگاه شکوفایی آگاه و ناآگاه آغاز می‌شود. شما نباید چیزی انجام دهید.
این تصور کلی که «من بدن هستم» یک رؤیا است
پرسشگر: درکش خیلی سخت است
پاپاجی: نه سخت نیست. تو هرروز همین را تجربه می‌کنی. هر شب وقتی به خواب می‌روی همین را تجربه می‌کنی. بدن و دوستانت را رها می‌کنی و می‌خوابی. در آن لحظه خوشحال هستی یا ناراحت؟ همه‌چیز را ترک می‌کنی خانه، ماشین، پول، دوستان و میگویی «شب‌به‌خیر من می‌روم بخوابم». در آن لحظه تو بدن، ذهن و ایگو را ترک می‌کنی. از این همه لذت‌های دنیا کجا می‌خواهی بروی و محو شوی؟ چرا می‌خواهی خودت را مخفی کنی و تنها باشی؟ مطمئناً آنجا باید جای شادتری نسبت به این دنیا باشد. به همین دلیل است که می‌خواهی به آنجا فرار کنی تا به‌تنهایی از خویشت لذت ببری. هیچ‌کس دوست ندارد رنج بکشد. باید خیلی در خواب شاد باشی که پشتت را به همه‌چیز می‌کنی و به تنهایی به خواب می‌روی، این‌طور نیست؟
داستان کوتاهی برایت تعریف می‌کنم. داستان این‌طور شروع می‌شود. مردی که شغلش لباس‌شویی بود هرروز به سمت رودخانه می‌رفت تا لباس‌هایش را بشورد. او لباس‌های کثیف را بارِ چند الاغ می‌کرد و وقتی به رودخانه می‌رسید لباس‌ها را می‌شست و آنگاه در ساحل منتظر می‌ماند تا آن‌ها خشک شوند و بعد در پایان روز به سمت خانه بازمی‌گشت.
یک روز شیری به سمت رودخانه آمد تا کمی آب بنوشد. در آن دوران شیرها را برای پوستشان شکار می‌کردند، البته این روزها این کار ممنوع است. زمانی که شیر مشغول نوشیدن بود یک شکارچی که در پشت بوته‌ای مخفی‌ شده بود شلیک کرد و شیر را کشت. شیر حامله بود، زمانی که شکارچی مشغول کندن پوست شیر بود یک توله شیر را درآورد و همان‌جا در ساحل رها کرد.
کمی بعد مرد که ناظر ماجرا بود به سمت رودخانه رفت و شیر مرده و توله تازه متولد شده‌اش را دید. تصمیم گرفت به جای اینکه توله را همان‌جا رها کند تا بمیرد از آن مراقبت کند. قبل از اینکه او را داخل سبد بگذارد شستش و بعد با او سمت خانه حرکت کرد. او را با شیر تغذیه می‌کرد و کم‌کم وقتی توله شیر بزرگ‌تر می‌شد او را هرروز با خود به رودخانه می‌برد، در آنجا شیر را با الاغ‌ها تنها می‌گذاشت تا در ساحل رودخانه علف بخورد. او به همراهی با الاغ‌ها عادت کرده بود. پس از مدتی آن‌قدر بزرگ شده بود که مرد تصمیم گرفت تا لباس‌های کهنه را مانند الاغ‌ها پشت شیر جوان بگذارد و با او مانند سایر الاغ‌ها رفتار می‌کرد. شیر رفته‌رفته تبدیل به الاغ شد و هر کاری که سایر الاغ‌ها انجام می‌دادند، انجام می‌داد. او با الاغ‌ها زندگی می‌کرد، پشتش لباس‌ها را حمل می‌کرد، شیر می‌نوشید و درست مانند آن‌ها علف می‌خورد. او اصلاً نمی‌دانست که یک شیر باید چطور باشد.
چند ماه بعد یک شیر دیگر برای نوشیدن آب به رودخانه آمد و تعجب کرد وقتی دید که توله شیر همراه با چند الاغ مشغول خوردن علف‌های ساحل است. شیرها معمولاً الاغ‌ها و انسان‌ها را می‌خورند نه علف. برای اینکه بهتر ببیند نزدیک‌تر آمد. نمی‌توانست چیزی که می‌بیند را باور کند. آیا خواب می‌دید؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟ کمی نزدیک‌تر شد تا جایی که الاغ‌ها فرار کردند و مرد هم به بالای درخت گریخت. شیر اهلی هم که مانند الاغ‌های دیگر ترسیده بود سعی کرد تا فرار کند. شیر شکارچی تعقیبش کرد و شیر اهلی را گرفت. روی او پرید و او را زمین زد.
شیر اهلی به‌شدت ترسیده بود: «لطفاً، آقا لطفاً مرا نخورید. اجازه دهید تا بروم و به بقیه ملحق شوم»
شیر گفت: اما تو یک شیری
-«نه آقا من یک الاغم»
اینجا شیر شکارچی او را به سمت رودخانه هول داد
او گفت: خودت را ببین، ما مثل هم هستیم
شیر اهلی به آب نگاه کرد و دو شیر دید.
تو شیر هستی و همیشه هم شیر بودی
-«پس چرا فکر می‌کردم که الاغم؟»
«با هم‌نشینی با الاغ‌ها تبدیل به یک الاغ شدی»
-ازآنجایی‌که همیشه به‌ عنوان یک الاغ زندگی کردم چطور اکنون می‌توانم مثل یک شیر زندگی کنم؟
گوش کن، نگاه کن دهنت را باز کن و غرش کن مثل من. او غرید و سپس شیر دیگر هم غرش کرد.
به همین سادگی است. تمرین نکن تا یک شیر باشی. غرش کن. چقدر طول کشید تا غرش کنی؟ هیچی. فقط دهنت را باز کن و تمام.

-«من یک شیرم» و او دیگر هرگز با الاغ‌ها برنگشت.
او به یک معلم نیاز داشت تا این چیزها را به او بگوید او به یک شیر دیگر نیاز داشت تا بهش بگوید که: غرش کن؛ و آن غرش چیست؟ «من حقیقت هستم. من آزادم. من خود خدایم.» غرش این است. بعدازآن تو دیگر با الاغ‌ها بازی نخواهی کرد. بازی با الاغ‌ها یعنی گوش دادن به حواس و رفتن به دنبال چیزهای بیرونی که مدام در حال تغییرند. این چیزی است که من به آن «خوابیدنِ به خویش» میگویم؛ بنابراین برای ‌لحظه ای در زندگی رویت را به ‌سوی خویش برگردان. خاموش باش و ببین که چه کسی هستی. غرش کن.
آنانی که نمی‌توانند خاموش باشند الاغند. بگذار تا آن‌ها تمام زندگی‌شان را با الاغ‌های دیگر بازی کنند و تحت فرمان مرد لباس شور، لباس‌های کثیف را حمل کنند.
باید عمیقِ عمیقِ عمیق به درون خودت فرو بروی.
عمیق‌تر از هر آنچه بتوانی تصورش را بکنی.
و تنها راه انجام این کار رها کردن دنیای بیرون است، ذهنی و نه فیزیکی.
به‌عبارت‌دیگر به آن واکنش نشان نده.
چیزها را مشاهده کن، آمدوشد دنیا را ببین و آن را تنها بگذار.
آن نه بد است و نه خوب.
چیزی برای ارائه به تو ندارد.
بااین‌حال هم‌زمان مشغول انجام آنچه باید انجام دهی هستی چیزی که برای آن به اینجا آمده‌ای.
اگر قرار باشد که کار کنی کار خواهی کرد.
اگر قرار باشد که کار نکنی کار نخواهی کرد.
اگر قرار است ازدواج کنی، ازدواج می‌کنی
اگر قرار نباشد ازدواج کنی، ازدواج نمی‌کنی
همه‌چیز به‌خودی‌خود اتفاق میفتد
بااین‌حال تو در درون خودت خواهی فهمید که تو آن نیستی.
تو وضعیت‌ها نیستی
آنها مطلقاً هیچ ارتباطی با تو ندارند
تو ورای شرطی شدگی‌ها، وضعیت‌ها، تجارب و هر چیزی هستی.
بااین‌حال تو همه‌چیز هستی.
If you want something different, you have to do something different.

اگه چيز متفاوت ميخواى، بايد يه كار متفاوتى انجام بدی.