Forwarded from کمای جنگل
بم زنده است
یادداشتی از #محیطبان #محمدپاپری
۵ دیماه سال ۱۳۹۵ مصادف با سالروز #زلزله #بم
دیشب خوابم نمی برد. تو رختخواب به سقف خیره شده بودم. خسته و گیج از اتفاقات این چند وقت در محل کارم . همه چی جلوم رژه می رفتن. محیط زیست، شغلم، آینده ام. چشمام سیاهی رفت و ذهنم لزرید. به نظرم اومد سقف داره میاد پایین و انگار خاطره ای نزدیک از سالهای نه چندان دور داشت همه اینها رو به هم ربط می داد.
خاطره از 5 دی ماه سال ۸۲
ساعت حدود ۵:۳۰ بامداد بود که تو آسایشگاه سربازهای اداره.... کرمان از تکان ولرزش تختها بیدارشدم...
تاساعت ۷ صبح همه گیج بودن تا با تجهیز کامل در طولانی ترین مسیر و ترافیک و دلهایی که برای رسیدن به مقصد نمی تپید بالاخره به تل خاکی به نام بم رسیدیم.
هرگز شیون و گریه کودکان و دختران بی سرپرست از ذهنم فراموش نمی شود.
صحنه تلخی که با استمداد کمک مادری برای بیرون اوردن فرزندانش از زیر آوار از من کمک خواست هرچند که وظیفه تیم ما تعریف شده بود از اون محل حساس و پر اهمیت دل کندم همراهش به طرف دیگه خیابان رفتم و به محلی که مد نظرش بود رفتم.
یادمه آجرها را از روی خاک کنار میزدم که یک هم قطار ،شیر بچه لر هم موقعی که دیده بود من پست را ترک کردم پشت سر من برای کمک آمده بود نزدیک شد وشروع به کمک کرد...
خاکهای کنار زدیم وبه یک کمد آهنی رسیدم..
مادر گریه کنان باصدای که از قلبش بلند می شد تکه تکه می گفت همینجا همینجا خوابیده بودند
دستام می لرزید
لبهای مادر هم می لرزید اما با دعای
"امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء"
دستام توی موهاش رفت مادر هنوز امید داشت دعارو زمزمه می کرد
ناگهان فریاد زد خودشه
دیگه توان نداشتم نمی توانستم مادر را ناامید کنم با خودم گفتم بلند شم برم ...
یاعلی گفتم دورش پاک کردم بلندش کردم یک دختر ۵ الی ۶ ساله بود که برادر کوچیکش توبغل گرفته بود هر دو زیر آوار تن نحیفشان طاقت فشار نیاورده بود دختر را من بغل کردم و پسر بچه را سرباز همراهم تن نحیفشان کش می آمد
دست پاهای آوایزانش وپیراهن مشکی وگلهای زرد قرمزش هنوز جلو چشمام هست..
بچه ها را جلوی پای مادرش گذاشتیم، برگشتیم بریم مادر را دیدم که دو جگر گوشش تو بغل گرفته و در باقی مانده حیاط دور می خوره، تازه متوجه شدم مادر دستش از آرنج شکسته خم شده ولی با این حال درد احساس نمی کرد ..
برگشتم به محل پست تجهیزات آنجا را به محل دیگری منتقل کردیم...
۱۸ شبانه روز در بم بودم یکی از روزها درب محل اقامتمون رو زدن. در را باز کردم ،یک خانم چادری با روسری سبز رنگ دم در بود.
من تصویر ایشان را تو تلویزیون دیده بودم. شناختمشان و راهشان دادیم داخل.
آن روزها من سرباز وطن بودم و ایشان رییس سازمانی محیط زیست.
چرخ روزگار چرخید و چرخید.
امروز هم من سربازم.
سرباز محیط زیست.
محیط بان سازمانی هستم که ریاست آن هنوز با خانمی است که سالها قبل در آن حادثه تلخ با ایشان روبرو شدم.
اون روزها دیدم که لحظه ها چطور می توانند سرنوشت ما رو تعیین کنند.
اما هنوز یاد نگرفتم که چطور این لحظه ها رو ...
محیطبان سال ۹۵ و سرباز وظیفه سال ۸۲
محمد پاپری زارعی
https://telegram.me/Zistgan_Khabar/5733
🌐 @zistgan_khabar
یادداشتی از #محیطبان #محمدپاپری
۵ دیماه سال ۱۳۹۵ مصادف با سالروز #زلزله #بم
دیشب خوابم نمی برد. تو رختخواب به سقف خیره شده بودم. خسته و گیج از اتفاقات این چند وقت در محل کارم . همه چی جلوم رژه می رفتن. محیط زیست، شغلم، آینده ام. چشمام سیاهی رفت و ذهنم لزرید. به نظرم اومد سقف داره میاد پایین و انگار خاطره ای نزدیک از سالهای نه چندان دور داشت همه اینها رو به هم ربط می داد.
خاطره از 5 دی ماه سال ۸۲
ساعت حدود ۵:۳۰ بامداد بود که تو آسایشگاه سربازهای اداره.... کرمان از تکان ولرزش تختها بیدارشدم...
تاساعت ۷ صبح همه گیج بودن تا با تجهیز کامل در طولانی ترین مسیر و ترافیک و دلهایی که برای رسیدن به مقصد نمی تپید بالاخره به تل خاکی به نام بم رسیدیم.
هرگز شیون و گریه کودکان و دختران بی سرپرست از ذهنم فراموش نمی شود.
صحنه تلخی که با استمداد کمک مادری برای بیرون اوردن فرزندانش از زیر آوار از من کمک خواست هرچند که وظیفه تیم ما تعریف شده بود از اون محل حساس و پر اهمیت دل کندم همراهش به طرف دیگه خیابان رفتم و به محلی که مد نظرش بود رفتم.
یادمه آجرها را از روی خاک کنار میزدم که یک هم قطار ،شیر بچه لر هم موقعی که دیده بود من پست را ترک کردم پشت سر من برای کمک آمده بود نزدیک شد وشروع به کمک کرد...
خاکهای کنار زدیم وبه یک کمد آهنی رسیدم..
مادر گریه کنان باصدای که از قلبش بلند می شد تکه تکه می گفت همینجا همینجا خوابیده بودند
دستام می لرزید
لبهای مادر هم می لرزید اما با دعای
"امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء"
دستام توی موهاش رفت مادر هنوز امید داشت دعارو زمزمه می کرد
ناگهان فریاد زد خودشه
دیگه توان نداشتم نمی توانستم مادر را ناامید کنم با خودم گفتم بلند شم برم ...
یاعلی گفتم دورش پاک کردم بلندش کردم یک دختر ۵ الی ۶ ساله بود که برادر کوچیکش توبغل گرفته بود هر دو زیر آوار تن نحیفشان طاقت فشار نیاورده بود دختر را من بغل کردم و پسر بچه را سرباز همراهم تن نحیفشان کش می آمد
دست پاهای آوایزانش وپیراهن مشکی وگلهای زرد قرمزش هنوز جلو چشمام هست..
بچه ها را جلوی پای مادرش گذاشتیم، برگشتیم بریم مادر را دیدم که دو جگر گوشش تو بغل گرفته و در باقی مانده حیاط دور می خوره، تازه متوجه شدم مادر دستش از آرنج شکسته خم شده ولی با این حال درد احساس نمی کرد ..
برگشتم به محل پست تجهیزات آنجا را به محل دیگری منتقل کردیم...
۱۸ شبانه روز در بم بودم یکی از روزها درب محل اقامتمون رو زدن. در را باز کردم ،یک خانم چادری با روسری سبز رنگ دم در بود.
من تصویر ایشان را تو تلویزیون دیده بودم. شناختمشان و راهشان دادیم داخل.
آن روزها من سرباز وطن بودم و ایشان رییس سازمانی محیط زیست.
چرخ روزگار چرخید و چرخید.
امروز هم من سربازم.
سرباز محیط زیست.
محیط بان سازمانی هستم که ریاست آن هنوز با خانمی است که سالها قبل در آن حادثه تلخ با ایشان روبرو شدم.
اون روزها دیدم که لحظه ها چطور می توانند سرنوشت ما رو تعیین کنند.
اما هنوز یاد نگرفتم که چطور این لحظه ها رو ...
محیطبان سال ۹۵ و سرباز وظیفه سال ۸۲
محمد پاپری زارعی
https://telegram.me/Zistgan_Khabar/5733
🌐 @zistgan_khabar