پیدا کردن نقطه ضعف های دیگران کمی هوش می خواهد، اما سوء استفاده نکردن از آنها مقدار زیادی شعور!
#والت_ویتمن
#والت_ویتمن
گناه چیست؟
به نظر من تنها چیزی که در خور نام گناه
است، آن است که در این دنیای خوب و زیبا
و سرشار از شگفتیها باشی و آن وقت
چنان منقبض و بسته و گرفتار باشی که
زندگی نتواند از هیچ منفذی خود را به
تو برساند .
ثواب چیست ؟
ثواب، شور زندگی است ،
گشودگی به بیکران است ،
همنفسی با هستی است ،
قسمت کردن نان و زمان و زمین
و امید و ایمان و شادمانی و عشق با
دیگران است .
#اوشو
@wwwgap8ir
به نظر من تنها چیزی که در خور نام گناه
است، آن است که در این دنیای خوب و زیبا
و سرشار از شگفتیها باشی و آن وقت
چنان منقبض و بسته و گرفتار باشی که
زندگی نتواند از هیچ منفذی خود را به
تو برساند .
ثواب چیست ؟
ثواب، شور زندگی است ،
گشودگی به بیکران است ،
همنفسی با هستی است ،
قسمت کردن نان و زمان و زمین
و امید و ایمان و شادمانی و عشق با
دیگران است .
#اوشو
@wwwgap8ir
🌷🌷🌷
شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعفها و خطاهایم دوست بداری. امّا تا کِی؟سخت شکوهمند امّا هولناک است که باید یکدیگر را وقتِ مُخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعرِ دنیایی که فرو میپاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمیاَرزد. همین که چهرهات از ذهنم پاک میشود آرامشم را از دست میدهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ امّا چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوتِ دل.
👤آلبر کامو
@wwwgap8ir
شاید دوست داشتنت واقعی نباشد مگر وقتی که مرا با تمام ضعفها و خطاهایم دوست بداری. امّا تا کِی؟سخت شکوهمند امّا هولناک است که باید یکدیگر را وقتِ مُخاطره و تردید هم دوست بداریم، در قعرِ دنیایی که فرو میپاشد و در تاریخی که زندگی انسان پشیزی نمیاَرزد. همین که چهرهات از ذهنم پاک میشود آرامشم را از دست میدهم. اگر نیایی طاقت خواهم آورد؛ امّا چه طاقتی؟ در بطن اندوه، در برهوتِ دل.
👤آلبر کامو
@wwwgap8ir
سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد. ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.»
در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟»
ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.»
ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.»
گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است!
#هزارویک_حکایت
@wwwgap8ir
در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است. ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟»
ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.»
ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.»
گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است!
#هزارویک_حکایت
@wwwgap8ir
همانطور که در درون هر دانه، یک گل زندگی میکند، درون هر یک از ما نیرویی برای دستیابی به یک زندگی شگفتانگیز وجود دارد ...
👤 دبی فورد
@wwwgap8ir
👤 دبی فورد
@wwwgap8ir
رؤیاهایی که دارید احمقانه نیستند؛
آنها نقشه راهی هستند که شما را به مقصد الهی و کسی که مقدر شده باشید میرسانند!
از رؤیاهایتان دست نکشید.
اجازه ندهید نظر دیگران در مورد شما ارزشتان را تعیین کند. شانس زندگی فوق العادهای را که پیش رو دارید از دست ندهید.
شما برای کوچک بودن آفریده نشدهاید😉
#ریچل_هالیس
@wwwgap8ir
آنها نقشه راهی هستند که شما را به مقصد الهی و کسی که مقدر شده باشید میرسانند!
از رؤیاهایتان دست نکشید.
اجازه ندهید نظر دیگران در مورد شما ارزشتان را تعیین کند. شانس زندگی فوق العادهای را که پیش رو دارید از دست ندهید.
شما برای کوچک بودن آفریده نشدهاید😉
#ریچل_هالیس
@wwwgap8ir
هرگز آن روز را که مادرم مجبورم کرد به جشن تولد دوستم بروم، فراموش نمی کنم.
من کلاس سومی بودم و آن روز دعوتنامه ی فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم:
«من به این جشن تولد نمی روم. این بچه هه تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. ولی او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد.
بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.
بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت.
خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود.
دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند.
۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت.
روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود.
با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست.
از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست.
ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.»
من چطور می توانستم اورا تنها بگذارم و از آنجا بیرون بروم؟
اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم.
کبریت پیدا نکردیم.برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند.
روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم.
من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت.
با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که من یاد گرفتم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم
و مادرم بر کل زندگی من اثر گذاشت.
#لی_آن_ریوز
از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی
@wwwgap8ir
من کلاس سومی بودم و آن روز دعوتنامه ی فقیرانه ای را که با دست نوشته شده بود، به خانه بردم و گفتم:
«من به این جشن تولد نمی روم. این بچه هه تازه به مدرسه ما آمده است. اسمش روت است. برنیس و پت هم نمی روند. ولی او تمام بچه های کلاس را دعوت کرده است!»
مادرم دعوتنامه را نگاه کرد و سخت اندوهگین شد.
بعد گفت: «تو باید بروی. من همین فردا یک هدیه برای دوستت می خرم.»
باورم نمی شد. مادرم هیچ وقت مرا مجبور نمی کرد به مهمانی بروم و ترجیح می دادم بمیرم، اما به آن مهمانی نروم. اما بی تابی من بی فایده بود.
روز شنبه مادرم مرا از خواب بیدار کرد و وادارم کرد آئینه صورتی مروارید نشانی را که خریده بود، کادو کنم و راه بیفتم.
بعد مرا با ماشین سفیدش به خانه روت برد و آنجا پیاده ام کرد.
از پله های قدیمی خانه بالا می رفتم، دلم گرفت.
خوشبختانه وضع خانه به بدی پله هایش نبود.
دست کم روی مبلهای کهنه شان ملافه های سفید انداخته بودند. بزرگترین کیکی را که در عمرم دیده بودم، روی میز قرار داشت و روی آن نه شمع گذاشته بودند.
۳۶ لیوان یک بار مصرف پر از شربت کنار میز قرار داشت.
روی تک تک آن ها اسم بچه های کلاس نوشته شده بود.
با خود گفتم خدا را شکر که دست کم وقتی بچه ها می آیند، اوضاع خیلی بد نیست.
از روت پرسیدم: «مادرت کجاست؟» به کف اتاق نگریست و گفت: «بیمار است.»
_ «پدرت کجاست؟»
_ «رفته.»
جز صدای سرفه های خشکی که از اتاق بغلی می آمد، هیچ صدایی سکوت آنجا را نمی شکست.
ناگهان از فکری که در ذهنم نقش بست، وحشت کردم: «هیچ کس به مهمانی روت نمی آید.»
من چطور می توانستم اورا تنها بگذارم و از آنجا بیرون بروم؟
اندوهگین و ناراحت بودم که صدای هق هق گریه ای را شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم روت دارد گریه می کند. دل کودکانه ام از حس همدردی نسبت به روت و خشم نسبت به ۳۵ نفر دیگر کلاس لبریز شد و در دل فریاد زدم: «کی به آنها احتیاج دارد؟»
دو نفری با هم بهترین جشن تولد را برگزار کردیم.
کبریت پیدا نکردیم.برای آنکه مادر روت را اذیت نکنیم، وانمود کردیم که شمعها روشن هستند.
روت در دل آرزویی کرد و شمعها را مثلا فوت کرد!
خیلی زود ظهر شد و مادرم دنبالم آمد. من دائم از روت تشکر می کردم، سوار ماشین مادرم شدم و راه افتادیم.
من با خوشحالی گفتم: «مامان نمی دانی چه بازیهایی کردیم. روت بیشتر بازیها را برد، اما چون خوب نیست که مهمان برنده نشود، جایزه ها را با هم تقسیم کردیم. روت آئینه ای که خریدی، خیلی دوست داشت. نمی دانم چطور تا فردا صبح صبر کنم، باید به همه بگویم که چه مهمانی خوبی را از دست داده اند!»
مادرم ماشین را متوقف کرد و مرا محکم در آغوش گرفت.
با چشمانی پر از اشک گفت: « من به تو افتخار می کنم.»
آن روز بود که من یاد گرفتم حتی حضور یک نفر هم تأثیر دارد. من بر جشن تولد نه سالگی روت تأثیر گذاشتم
و مادرم بر کل زندگی من اثر گذاشت.
#لی_آن_ریوز
از کتاب ۸۰ داستان برای عشق به زندگی
@wwwgap8ir
🔹این که می گویند؛
زن حجاب داشته باشد که مرد
به گناه نیفتد،
مثل این است که بگویند؛
آفتاب نتابد که
بستنی هایمان آب نشود!
👤سیمین دانشور
@wwwgap8ir
زن حجاب داشته باشد که مرد
به گناه نیفتد،
مثل این است که بگویند؛
آفتاب نتابد که
بستنی هایمان آب نشود!
👤سیمین دانشور
@wwwgap8ir
دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جا هست.
به جای آن که جای کسی را بگیرید،
تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید.
#چارلی_چاپلین
به جای آن که جای کسی را بگیرید،
تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید.
#چارلی_چاپلین
آدمهایی که دارند از گرسنگی میمیرند، غریزهشان اغلب قویتر از عقایدشان میشود. این جور آدمها ممکن است چیزهای بیمعنی، غیر واقعی و احمقانه را باور کنند...
#ماریو_بارگاس_یوسا
#ماریو_بارگاس_یوسا
اگر دائم از روزگار گله و شکایت کنید آنگاه قانون جذب با قدرت تمام وضعیت هایی را در زندگیتان ایجاد میکند تا از آنها شکایت کنید. اگر مدام به گله و شکایتهای دیگران گوش دهید و بر آنها متمرکز شوید و با آنها همدردی کنید، آنگاه قانون جذب موقعیتهایی را در زندگیتان ایجاد میکند که از آنها شکایت کنید.
این قانون خیلی ساده عمل میکند. یعنی دقیقا همان چیزی را که به آن میاندیشید به زندگیتان وارد میکند. با این قانون قدرتمند میتوانید هر گونه وضعیتی را در زندگی خود تغییر دهید.
راندا برن
@wwwgap8ir
هر روز صبح در آفریقا آهویی از خواب بیدار میشود که میداند باید از شیر تندتر بدود تا طعمهی او نشود و شیری که میداند باید از آهو تندتر بدود تا گرسنه نماند!
مهم نیست شیر باشی یا آهو، مهم این است که با طلوع آفتاب، با تمام توان شروع به دویدن کنی.
#نلسون_ماندلا
@wwwgap8ir
مهم نیست شیر باشی یا آهو، مهم این است که با طلوع آفتاب، با تمام توان شروع به دویدن کنی.
#نلسون_ماندلا
@wwwgap8ir
معروف است که اسکندر پس از حمله به ایران از مشاوران خود پرسید که چگونه بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟ یکی از مشاوران گفت کتاب هایشان را بسوزان، دیگری گفت خردمندانشان را بکش. اما او مشاور جوان و باهوشی داشت که گفت: نیازی به چنین کاری نیست...
از میان مردم آن سرزمین آنها را که نمیفهمند و کم سوادند به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند به کارهای کوچک و پست بگمار. بیسوادها و نفهمها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت.
فهمیدهها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشهای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...
از میان مردم آن سرزمین آنها را که نمیفهمند و کم سوادند به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند به کارهای کوچک و پست بگمار. بیسوادها و نفهمها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت.
فهمیدهها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده عمر خود را تا لحظه مرگ در گوشهای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...