➕ #داستانک
@QomAsa
پسری از همه چیز گلایه می کرد.
مادر بزرگش پرسید: کیک دوست داری؟ پسر: البته که دوست دارم. روغن چطور؟ نه. و تخممرغ؟ نه. آرد چی؟ جوش شیرین چطور؟ پسر: نه مادربزرگ، حالم از همهشان بهم میخورد. مادربزرگ: بله، همه این چیزها به تنهایی بد بنظر میرسند اما وقتی بدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خیلی از اوقات ما از سختیها ناراحت میشویم، اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم.
@QomAsa 🌹
@QomAsa
پسری از همه چیز گلایه می کرد.
مادر بزرگش پرسید: کیک دوست داری؟ پسر: البته که دوست دارم. روغن چطور؟ نه. و تخممرغ؟ نه. آرد چی؟ جوش شیرین چطور؟ پسر: نه مادربزرگ، حالم از همهشان بهم میخورد. مادربزرگ: بله، همه این چیزها به تنهایی بد بنظر میرسند اما وقتی بدرستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست میشود.
خیلی از اوقات ما از سختیها ناراحت میشویم، اما او میداند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد، نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم.
@QomAsa 🌹
#داستانک
👉🏼 @QomAsa
مردی 80 ساله با پسر تحصیل کرده 45 سالهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟»
پسر پاسخ داد: «کلاغ.»
پس از چند دقیقه دوباره پرسید: «این چیه؟»
پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟»
عصبانیت در پسرش موج می زد و با همان حالت گفت: «کلاغه، کلاغ!»
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: «امروز پسر کوچکم 3 سال دارد و روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من 23 بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و جالب اینکه اصلاً عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.»
🌷🌷🌷
👉🏼 @QomAsa
مردی 80 ساله با پسر تحصیل کرده 45 سالهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟»
پسر پاسخ داد: «کلاغ.»
پس از چند دقیقه دوباره پرسید: «این چیه؟»
پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟»
عصبانیت در پسرش موج می زد و با همان حالت گفت: «کلاغه، کلاغ!»
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: «امروز پسر کوچکم 3 سال دارد و روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من 23 بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و جالب اینکه اصلاً عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.»
🌷🌷🌷