تو ذهن من عزیز جون با مادربزرگهای دیگه خیلی فرق داشت!
همیشه روی میز پذیراییش پر بود از چندین نوع شکلات و شیرینی رنگارنگ!
مغز پسته و بادوم،میوه های تر و تازه؛توت خشک و خرما با چای خوشرنگ و رویی که تو استکان های کمرباریک لب طلایی، خودنمایی می کرد!
از اون ویترین پر از مجسمه های قشنگ که هر بار با یک عروسک جدید،شلوغتر می شد بگیر تا اون میزی که پر بود از قاب عکس هایی از بچه ها و نوه هاش؛همه اشون برق می زدن از تمیزی!
همیشه لباس های رنگی به تن داشت،هیچ وقت ندیدم ناله کنه یا بگه درد دارم مثل خیلی از مادربزرگها!
ته نگاهش اما غم تنهایی و بی تکیه گاهی موج می زد برای اون روزهای جوونی که همسرش رو از دست داده بود و سه تا بچه ی کوچیک رو به تنهایی بزرگکرده بود اما هیچ وقت دم نزده بود!
انگار برای خودش یه باورهایی داشت!مثلا باور به اینکه باید قوی باشم،نباید شکایت کنم،نباید مریض باشم،نباید کمک بخوام.برای همین هم،همیشه تنها ولی مستقل زندگی می کرد!
چند سال پیش وقتی اسباب کشی داشت،چشمم خورد به این قاب نوشته که شعرش رو از اخوان ثالث،دوست داشتم، تابلو رو داد به من.
عزیز جون ۹۹ سال زندگی کرد و من آخرین بار شش ماه پیش همین نوروز ۱۴۰۲ دیدمش.نمی دونم،ولی انگار تو دلم حس نمی کردم دیگه ممکنه نبینمش!
چند روز پیش برده بودنش بیمارستان و فقط بعد از تزریق سرم و آمپول ترخیصش کردن. قبلا هماینطوری شده بود!
بابا تماس تصویری گرفت و من عزیز جون رو دیدم که بی حاله.به بابا گفتم حتما با سرم و آمپول تقویتی روبه راه می شه.
ولی فردای اون روز شنیدم که عزیز جون به سفر ابدی رفته🖤
تو غربت،با همه ی دلتنگی،برای تویی که هنوز با مهاجرت کنار نیومدی،این سوگ ها مثل سوهانیه که روحت رو با حرارت بیشتری می تراشه!
یک دفعه تمام خاطره ها تو ذهنت مرور می شه،روزهای کودکی...
از دست دادن عزیز جون یک طرف،عذاب اینکه نتونستم تو این شرایط کنار بابا و حتی عمه جون باشم،یک طرف دیگه!
شب است و من با درد سنگین فراق در قفسه ی سینه ام،احساساتم رو تماشا می کنم،به اشک هاماجازه ی جاری شدن می دم، وقتی با بابا و عمو حرف می زنم،قدرت مخفی کردن صدای هق هق گریه هامرو ندارم!
بلوز مشکیم رو می پوشم،به کارهای فردا نگاه می کنم و لیست فشرده ی مراجعانی رو می بینم که امیدوارانه منتظرم هستند!
به خودم می گم اینه همون سیلی واقعیت. واقعیت به تو سیلی می زنه و به کناری پرتت می کنه اما تو باید بازهم از جا بلند بشی چون زندگی هرگز از حرکت باز نمی ایسته!
و حالا برای من فقط یک عکس به یادگار مونده از اون قاب نوشته روی دیوار خونه ای که دیگه توش نیستم!
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
آگاهی = تغییر = رشد
#ویدا_ساعی
#رواندرمانگر
#روانشناس
شماره همراه: 09122276906
https://instagram.com/vida_saii_psychotherapist?igshid=MzNlNGNkZWQ4Mg==
همیشه روی میز پذیراییش پر بود از چندین نوع شکلات و شیرینی رنگارنگ!
مغز پسته و بادوم،میوه های تر و تازه؛توت خشک و خرما با چای خوشرنگ و رویی که تو استکان های کمرباریک لب طلایی، خودنمایی می کرد!
از اون ویترین پر از مجسمه های قشنگ که هر بار با یک عروسک جدید،شلوغتر می شد بگیر تا اون میزی که پر بود از قاب عکس هایی از بچه ها و نوه هاش؛همه اشون برق می زدن از تمیزی!
همیشه لباس های رنگی به تن داشت،هیچ وقت ندیدم ناله کنه یا بگه درد دارم مثل خیلی از مادربزرگها!
ته نگاهش اما غم تنهایی و بی تکیه گاهی موج می زد برای اون روزهای جوونی که همسرش رو از دست داده بود و سه تا بچه ی کوچیک رو به تنهایی بزرگکرده بود اما هیچ وقت دم نزده بود!
انگار برای خودش یه باورهایی داشت!مثلا باور به اینکه باید قوی باشم،نباید شکایت کنم،نباید مریض باشم،نباید کمک بخوام.برای همین هم،همیشه تنها ولی مستقل زندگی می کرد!
چند سال پیش وقتی اسباب کشی داشت،چشمم خورد به این قاب نوشته که شعرش رو از اخوان ثالث،دوست داشتم، تابلو رو داد به من.
عزیز جون ۹۹ سال زندگی کرد و من آخرین بار شش ماه پیش همین نوروز ۱۴۰۲ دیدمش.نمی دونم،ولی انگار تو دلم حس نمی کردم دیگه ممکنه نبینمش!
چند روز پیش برده بودنش بیمارستان و فقط بعد از تزریق سرم و آمپول ترخیصش کردن. قبلا هماینطوری شده بود!
بابا تماس تصویری گرفت و من عزیز جون رو دیدم که بی حاله.به بابا گفتم حتما با سرم و آمپول تقویتی روبه راه می شه.
ولی فردای اون روز شنیدم که عزیز جون به سفر ابدی رفته🖤
تو غربت،با همه ی دلتنگی،برای تویی که هنوز با مهاجرت کنار نیومدی،این سوگ ها مثل سوهانیه که روحت رو با حرارت بیشتری می تراشه!
یک دفعه تمام خاطره ها تو ذهنت مرور می شه،روزهای کودکی...
از دست دادن عزیز جون یک طرف،عذاب اینکه نتونستم تو این شرایط کنار بابا و حتی عمه جون باشم،یک طرف دیگه!
شب است و من با درد سنگین فراق در قفسه ی سینه ام،احساساتم رو تماشا می کنم،به اشک هاماجازه ی جاری شدن می دم، وقتی با بابا و عمو حرف می زنم،قدرت مخفی کردن صدای هق هق گریه هامرو ندارم!
بلوز مشکیم رو می پوشم،به کارهای فردا نگاه می کنم و لیست فشرده ی مراجعانی رو می بینم که امیدوارانه منتظرم هستند!
به خودم می گم اینه همون سیلی واقعیت. واقعیت به تو سیلی می زنه و به کناری پرتت می کنه اما تو باید بازهم از جا بلند بشی چون زندگی هرگز از حرکت باز نمی ایسته!
و حالا برای من فقط یک عکس به یادگار مونده از اون قاب نوشته روی دیوار خونه ای که دیگه توش نیستم!
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
آگاهی = تغییر = رشد
#ویدا_ساعی
#رواندرمانگر
#روانشناس
شماره همراه: 09122276906
https://instagram.com/vida_saii_psychotherapist?igshid=MzNlNGNkZWQ4Mg==
❤5👍3
#اهمالکاری
امروزه یکی از مشکلات شایع متقاضیان رواندرمانی، اهماکاری است.
اهمالکاری یعنی به تعویق انداختنانجامکارها به دلیل های مختلف.
رواندرمانگر در جریان درمان به درمانجو کمک می کند تا با شناخت علت های اهمالکاری و انجام راهکارهای ساده، این مشکل را کاهش داده یا رفع کند.
آگاهی = تغییر = رشد
#ویدا_ساعی
#رواندرمانگر
#روانشناس
شماره همراه: 09122276906
https://instagram.com/vida_saii_psychotherapist?igshid=MzNlNGNkZWQ4Mg==
امروزه یکی از مشکلات شایع متقاضیان رواندرمانی، اهماکاری است.
اهمالکاری یعنی به تعویق انداختنانجامکارها به دلیل های مختلف.
رواندرمانگر در جریان درمان به درمانجو کمک می کند تا با شناخت علت های اهمالکاری و انجام راهکارهای ساده، این مشکل را کاهش داده یا رفع کند.
آگاهی = تغییر = رشد
#ویدا_ساعی
#رواندرمانگر
#روانشناس
شماره همراه: 09122276906
https://instagram.com/vida_saii_psychotherapist?igshid=MzNlNGNkZWQ4Mg==
👍4
تفاوت #درد و #رنج از نگاه روانشناسی
درد واکنش طبیعی به مشکلات زندگیست، رنج از آنجا آغاز می شود که نمی خواهیم درد را بپذیریم!
آگاهی = تغییر = رشد
#ویدا_ساعی
#رواندرمانگر
#روانشناس
شماره همراه: 09122276906
https://instagram.com/vida_saii_psychotherapist?igshid=MzNlNGNkZWQ4Mg==
درد واکنش طبیعی به مشکلات زندگیست، رنج از آنجا آغاز می شود که نمی خواهیم درد را بپذیریم!
آگاهی = تغییر = رشد
#ویدا_ساعی
#رواندرمانگر
#روانشناس
شماره همراه: 09122276906
https://instagram.com/vida_saii_psychotherapist?igshid=MzNlNGNkZWQ4Mg==
👍3