#داستان_کوتاه
👈 بخوانید ...
🗒برویم حرم
وقتی حاج آقای سلیمانی با لباسهای سبز سپاهیاش رفت، کربلایی مصطفی داخل آشپزخانه آمد و به همسرش گفت:«حاجخانم، بریم حرم؟»
بیبی نگاهی به چشمهای آرام شوهرش انداخت و گفت:«این موقع؟!»
کربلایی زیر قابلمه آبگوشت را خاموش کرد و گفت:«خیلی دلم میخواد نماز ظهر حرم باشیم.»
بیبی گفت:«خودتون برید.»
کربلایی بدون اینکه برگردد و به او نگاه کند، گفت:«دوست دارم مثل جوونیا با هم بریم نماز.»
تا بیبی وضو بگیرد و چادر سر کند کربلایی جلوی تلویزیون کوچک قرمزی رفت که تصاویر جبهه را با برفک نشان میداد. صدای آهنگران هم گاهی از بین خشخش بلند میشد:«ای لشکر صاحبزمان، آماده باش. آماده باش...»
بیبی از اتاق بیرون آمد، به کربلایی گفت:«حسین کی از مرخصی میاد؟»
کربلایی بدون اینکه برگردد، گفت: «تازه عملیات شروع شده.»
هر دو از خانه خارج شدند. در بین راه صدای مؤذن از بلندگوها پخش میشد. به حرم که رسیدند کربلایی به طرف صف مردها رفت و گفت:«بعد نماز بریم زیارت.» بیبی رفت طرف صف زنها.
هنوز امام جماعت الله اکبر نگفته بود که صدای هقهق گریه کربلایی بلند شد. نشست و سرش را روی مهر گذاشت و گریه کرد. جوانی که لباس خاکی پوشیده بود، گفت:«پدر جان، خوبی؟»
کربلایی بعد از نماز به طرف همانجایی رفت که همیشه با بیبی قرار میگذاشتند. بیبی هم آمده بود، هر دو چند لحظه به چشمهای هم نگاه کردند و به طرف پنجره فولاد رفتند. کربلایی گفت: «همینجا وایسیم.» بیبی ایستاد. هیچ حرفی نمیزد.کربلایی گفت:« بهترین چیزی که از آقا خواستی چی بود؟»
بیبی سرش را پایین انداخت و گفت:«خودت میدونی.»
کربلایی گفت:«میخوام بگی.»
بیبی گفت:«حسین وقتی مریض بود، از آقا خواستم شفاش بده.» بغض گلوی بیبی را بهشدت فشار میداد.
کربلایی گفت: «دیگه چی؟»
بیبی به پنجره فولاد نگاه کرد و گفت:«بشه غلام خودش.»
کربلایی زد زیر گریه. بیبی چادرش را روی صورتش کشید و اشکش را پاک کرد، کربلایی زمزمه او را میشنید که میگفت: «راضیام به رضاش.»
پایان
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
👈 بخوانید ...
🗒برویم حرم
وقتی حاج آقای سلیمانی با لباسهای سبز سپاهیاش رفت، کربلایی مصطفی داخل آشپزخانه آمد و به همسرش گفت:«حاجخانم، بریم حرم؟»
بیبی نگاهی به چشمهای آرام شوهرش انداخت و گفت:«این موقع؟!»
کربلایی زیر قابلمه آبگوشت را خاموش کرد و گفت:«خیلی دلم میخواد نماز ظهر حرم باشیم.»
بیبی گفت:«خودتون برید.»
کربلایی بدون اینکه برگردد و به او نگاه کند، گفت:«دوست دارم مثل جوونیا با هم بریم نماز.»
تا بیبی وضو بگیرد و چادر سر کند کربلایی جلوی تلویزیون کوچک قرمزی رفت که تصاویر جبهه را با برفک نشان میداد. صدای آهنگران هم گاهی از بین خشخش بلند میشد:«ای لشکر صاحبزمان، آماده باش. آماده باش...»
بیبی از اتاق بیرون آمد، به کربلایی گفت:«حسین کی از مرخصی میاد؟»
کربلایی بدون اینکه برگردد، گفت: «تازه عملیات شروع شده.»
هر دو از خانه خارج شدند. در بین راه صدای مؤذن از بلندگوها پخش میشد. به حرم که رسیدند کربلایی به طرف صف مردها رفت و گفت:«بعد نماز بریم زیارت.» بیبی رفت طرف صف زنها.
هنوز امام جماعت الله اکبر نگفته بود که صدای هقهق گریه کربلایی بلند شد. نشست و سرش را روی مهر گذاشت و گریه کرد. جوانی که لباس خاکی پوشیده بود، گفت:«پدر جان، خوبی؟»
کربلایی بعد از نماز به طرف همانجایی رفت که همیشه با بیبی قرار میگذاشتند. بیبی هم آمده بود، هر دو چند لحظه به چشمهای هم نگاه کردند و به طرف پنجره فولاد رفتند. کربلایی گفت: «همینجا وایسیم.» بیبی ایستاد. هیچ حرفی نمیزد.کربلایی گفت:« بهترین چیزی که از آقا خواستی چی بود؟»
بیبی سرش را پایین انداخت و گفت:«خودت میدونی.»
کربلایی گفت:«میخوام بگی.»
بیبی گفت:«حسین وقتی مریض بود، از آقا خواستم شفاش بده.» بغض گلوی بیبی را بهشدت فشار میداد.
کربلایی گفت: «دیگه چی؟»
بیبی به پنجره فولاد نگاه کرد و گفت:«بشه غلام خودش.»
کربلایی زد زیر گریه. بیبی چادرش را روی صورتش کشید و اشکش را پاک کرد، کربلایی زمزمه او را میشنید که میگفت: «راضیام به رضاش.»
پایان
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
نفس های مادرانه
درآشپزخانه بودم .داشتم ظرف ها رامیشستم،شیرآب راکه بستم متوجه صدای گریه پسر کوچکم شدم. انگار صدای گریه اش درصدای تلق و تلوق ظرف ها گم شده بود .سریع دستهای خیسم را با پایین لباسم خشک کردم،خشک خشک که نشد ولی حداقل مثل اول آب از سر انگشتان دستم چکه نمیکرد. فکر کردم گرسنه است وشیرمیخواهدکنارش دراز کشیدم تاشیرش رابدهم، چشم به هم زدنی ساکت شدو چشمهایش رابست، واقعا اوخوابیده بود و من هم متعجب نگاهش میکردم.
بعداهم چندبار دیگراین کار راتکرارکرد.حتی وقتی خوابش نمیبرد صورتم رابه صورتش نزدیک میکردم و نفس میکشیدم سریع خوابش میبرد .
خوشحال بودم ازاینکه درکنارمن آرام میشد .چه حس خوبیست مادربودن واینکه بدانی نفست کسی را این قدر آرام میکند،نمیدانم بچه ها هرچقدر بزرگترمیشوند شامه شان ضعیف ترمیشود یا بوی مادرها کم میشود فقط میدانم دیگرمثل قدیم ها،مثل بچگی هایشان،نبودنمان بیتابشان نمیکند .بعضی شب ها چشم هایم رامیبندم،لباسش رابغل میکنم وآرام نفس میکشم تاخوابم ببرد .حالامن به بوی اواحتیاج داشتم تابی قراری هایم را تسکین دهم .گرچه پیراهنی راکه مدت هاست کسی ان رانپوشیده دیگربوی صاحبش رانمیدهد امامن به خوبی بوی پسرم درخاطرم هست.
جواد به من قول داده است آخر هفته به دیدنم بیاید خداکند این بار مثل هفته قبل وقبل تر و قبل ترهایش کار مهمی برایش پیش نیاید که نیاید.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
درآشپزخانه بودم .داشتم ظرف ها رامیشستم،شیرآب راکه بستم متوجه صدای گریه پسر کوچکم شدم. انگار صدای گریه اش درصدای تلق و تلوق ظرف ها گم شده بود .سریع دستهای خیسم را با پایین لباسم خشک کردم،خشک خشک که نشد ولی حداقل مثل اول آب از سر انگشتان دستم چکه نمیکرد. فکر کردم گرسنه است وشیرمیخواهدکنارش دراز کشیدم تاشیرش رابدهم، چشم به هم زدنی ساکت شدو چشمهایش رابست، واقعا اوخوابیده بود و من هم متعجب نگاهش میکردم.
بعداهم چندبار دیگراین کار راتکرارکرد.حتی وقتی خوابش نمیبرد صورتم رابه صورتش نزدیک میکردم و نفس میکشیدم سریع خوابش میبرد .
خوشحال بودم ازاینکه درکنارمن آرام میشد .چه حس خوبیست مادربودن واینکه بدانی نفست کسی را این قدر آرام میکند،نمیدانم بچه ها هرچقدر بزرگترمیشوند شامه شان ضعیف ترمیشود یا بوی مادرها کم میشود فقط میدانم دیگرمثل قدیم ها،مثل بچگی هایشان،نبودنمان بیتابشان نمیکند .بعضی شب ها چشم هایم رامیبندم،لباسش رابغل میکنم وآرام نفس میکشم تاخوابم ببرد .حالامن به بوی اواحتیاج داشتم تابی قراری هایم را تسکین دهم .گرچه پیراهنی راکه مدت هاست کسی ان رانپوشیده دیگربوی صاحبش رانمیدهد امامن به خوبی بوی پسرم درخاطرم هست.
جواد به من قول داده است آخر هفته به دیدنم بیاید خداکند این بار مثل هفته قبل وقبل تر و قبل ترهایش کار مهمی برایش پیش نیاید که نیاید.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
🌹آخرین نگاه عاشقانه زهرا ...
میداندامروز روز آخر است.چه حس غریبی دارد امروز این خانه. گویی میداند خبری در راه است.
فاطمه به دیوارهای خانه نگاهی میکند دلش برای هیچ چیز این دنیاتنگ نخواهد شد اما چرا،دلش برای حسن و حسین و زینبش تنگ میشود دلش برای اذان بلال تنگ میشود و از همه بیشتر دلش برای علی تنگ میشود. چقدرخوب که آنجامحسنش را میبیند و لازم نیست باردلتنگی او را هم به دوش بکشد. بانوی خانه چقدر کار دارد کاش لحظه ها قدم هایشان را آهسته تر برمیداشتند شاید بتواند علی اش را سیر ببیند. ثانیه ها بایستید.
🌷فاطمه هنوز موهای زینبش راشانه نزده هنوزحسن و حسینش راحمام نکرده است . فاطمه میخواهد از رخت خواب برخیزد میخواهد همه جا رامرتب کند باید هر چیزی راسر جای خودش بگذارد.
😒وقتی هیچ چیز سرجایش نباشد انوقت قاعده هاگم میشوند وبعضی خودرابه ندانستن میزنند و دزد میشوند. میخواهند سر جایی بنشینند که قاعده اش رانمیدانند. نمیدانند حکومت ردایی است که خداوند برای قامت علی دوخته است و برتن انها زار میزند از قدیم تا همیشه تاریخ زارمیزند.
علی درحال رفتن به مسجداست فاطمه عاشقانه تر از همیشه نگاهش میکند نگاه علی و فاطمه به هم گره میخورد چقدرنگاه علی نگران است و نگاه فاطمه دلتنگ.
علی قدم هایش راسنگین برمیداشت چشم هایش رابه زمین دوخت تا درب سوخته وشکسته رانبیند اماچشمش به خاکسترهای پخش شده روی زمین افتاد.
چقدربعضی ها شبیه آتش زیرخاکسترند اصلا خودشان آتش زیرخاکسترند که اگرنبودند آتش نمیشدند وجان جان علی رانمیگرفتند.نگاه فاطمه هم به زمین افتاد .چرازمین خیس است نکند آسمان به حال زمین زار میزند؟ هیس مبادا صدای گریه اش را کسی بشنود.امانه!بارانی درکارنبود این عرق شرم زمین بود.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
میداندامروز روز آخر است.چه حس غریبی دارد امروز این خانه. گویی میداند خبری در راه است.
فاطمه به دیوارهای خانه نگاهی میکند دلش برای هیچ چیز این دنیاتنگ نخواهد شد اما چرا،دلش برای حسن و حسین و زینبش تنگ میشود دلش برای اذان بلال تنگ میشود و از همه بیشتر دلش برای علی تنگ میشود. چقدرخوب که آنجامحسنش را میبیند و لازم نیست باردلتنگی او را هم به دوش بکشد. بانوی خانه چقدر کار دارد کاش لحظه ها قدم هایشان را آهسته تر برمیداشتند شاید بتواند علی اش را سیر ببیند. ثانیه ها بایستید.
🌷فاطمه هنوز موهای زینبش راشانه نزده هنوزحسن و حسینش راحمام نکرده است . فاطمه میخواهد از رخت خواب برخیزد میخواهد همه جا رامرتب کند باید هر چیزی راسر جای خودش بگذارد.
😒وقتی هیچ چیز سرجایش نباشد انوقت قاعده هاگم میشوند وبعضی خودرابه ندانستن میزنند و دزد میشوند. میخواهند سر جایی بنشینند که قاعده اش رانمیدانند. نمیدانند حکومت ردایی است که خداوند برای قامت علی دوخته است و برتن انها زار میزند از قدیم تا همیشه تاریخ زارمیزند.
علی درحال رفتن به مسجداست فاطمه عاشقانه تر از همیشه نگاهش میکند نگاه علی و فاطمه به هم گره میخورد چقدرنگاه علی نگران است و نگاه فاطمه دلتنگ.
علی قدم هایش راسنگین برمیداشت چشم هایش رابه زمین دوخت تا درب سوخته وشکسته رانبیند اماچشمش به خاکسترهای پخش شده روی زمین افتاد.
چقدربعضی ها شبیه آتش زیرخاکسترند اصلا خودشان آتش زیرخاکسترند که اگرنبودند آتش نمیشدند وجان جان علی رانمیگرفتند.نگاه فاطمه هم به زمین افتاد .چرازمین خیس است نکند آسمان به حال زمین زار میزند؟ هیس مبادا صدای گریه اش را کسی بشنود.امانه!بارانی درکارنبود این عرق شرم زمین بود.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
Forwarded from کانال رسمی پسرونه حرمامامرضاعلیهالسلام
🌹آخرین نگاه عاشقانه زهرا ...
میداندامروز روز آخر است.چه حس غریبی دارد امروز این خانه. گویی میداند خبری در راه است.
فاطمه به دیوارهای خانه نگاهی میکند دلش برای هیچ چیز این دنیاتنگ نخواهد شد اما چرا،دلش برای حسن و حسین و زینبش تنگ میشود دلش برای اذان بلال تنگ میشود و از همه بیشتر دلش برای علی تنگ میشود. چقدرخوب که آنجامحسنش را میبیند و لازم نیست باردلتنگی او را هم به دوش بکشد. بانوی خانه چقدر کار دارد کاش لحظه ها قدم هایشان را آهسته تر برمیداشتند شاید بتواند علی اش را سیر ببیند. ثانیه ها بایستید.
🌷فاطمه هنوز موهای زینبش راشانه نزده هنوزحسن و حسینش راحمام نکرده است . فاطمه میخواهد از رخت خواب برخیزد میخواهد همه جا رامرتب کند باید هر چیزی راسر جای خودش بگذارد.
😒وقتی هیچ چیز سرجایش نباشد انوقت قاعده هاگم میشوند وبعضی خودرابه ندانستن میزنند و دزد میشوند. میخواهند سر جایی بنشینند که قاعده اش رانمیدانند. نمیدانند حکومت ردایی است که خداوند برای قامت علی دوخته است و برتن انها زار میزند از قدیم تا همیشه تاریخ زارمیزند.
علی درحال رفتن به مسجداست فاطمه عاشقانه تر از همیشه نگاهش میکند نگاه علی و فاطمه به هم گره میخورد چقدرنگاه علی نگران است و نگاه فاطمه دلتنگ.
علی قدم هایش راسنگین برمیداشت چشم هایش رابه زمین دوخت تا درب سوخته وشکسته رانبیند اماچشمش به خاکسترهای پخش شده روی زمین افتاد.
چقدربعضی ها شبیه آتش زیرخاکسترند اصلا خودشان آتش زیرخاکسترند که اگرنبودند آتش نمیشدند وجان جان علی رانمیگرفتند.نگاه فاطمه هم به زمین افتاد .چرازمین خیس است نکند آسمان به حال زمین زار میزند؟ هیس مبادا صدای گریه اش را کسی بشنود.امانه!بارانی درکارنبود این عرق شرم زمین بود.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی
میداندامروز روز آخر است.چه حس غریبی دارد امروز این خانه. گویی میداند خبری در راه است.
فاطمه به دیوارهای خانه نگاهی میکند دلش برای هیچ چیز این دنیاتنگ نخواهد شد اما چرا،دلش برای حسن و حسین و زینبش تنگ میشود دلش برای اذان بلال تنگ میشود و از همه بیشتر دلش برای علی تنگ میشود. چقدرخوب که آنجامحسنش را میبیند و لازم نیست باردلتنگی او را هم به دوش بکشد. بانوی خانه چقدر کار دارد کاش لحظه ها قدم هایشان را آهسته تر برمیداشتند شاید بتواند علی اش را سیر ببیند. ثانیه ها بایستید.
🌷فاطمه هنوز موهای زینبش راشانه نزده هنوزحسن و حسینش راحمام نکرده است . فاطمه میخواهد از رخت خواب برخیزد میخواهد همه جا رامرتب کند باید هر چیزی راسر جای خودش بگذارد.
😒وقتی هیچ چیز سرجایش نباشد انوقت قاعده هاگم میشوند وبعضی خودرابه ندانستن میزنند و دزد میشوند. میخواهند سر جایی بنشینند که قاعده اش رانمیدانند. نمیدانند حکومت ردایی است که خداوند برای قامت علی دوخته است و برتن انها زار میزند از قدیم تا همیشه تاریخ زارمیزند.
علی درحال رفتن به مسجداست فاطمه عاشقانه تر از همیشه نگاهش میکند نگاه علی و فاطمه به هم گره میخورد چقدرنگاه علی نگران است و نگاه فاطمه دلتنگ.
علی قدم هایش راسنگین برمیداشت چشم هایش رابه زمین دوخت تا درب سوخته وشکسته رانبیند اماچشمش به خاکسترهای پخش شده روی زمین افتاد.
چقدربعضی ها شبیه آتش زیرخاکسترند اصلا خودشان آتش زیرخاکسترند که اگرنبودند آتش نمیشدند وجان جان علی رانمیگرفتند.نگاه فاطمه هم به زمین افتاد .چرازمین خیس است نکند آسمان به حال زمین زار میزند؟ هیس مبادا صدای گریه اش را کسی بشنود.امانه!بارانی درکارنبود این عرق شرم زمین بود.
نویسنده:
سیده فاطمه محمدزاده
#داستان_کوتاه
@pesar_razavi
پسرونه نورالهدی