Forwarded from به قلم محمد سرشار
شبها که بزرگراهها از نفس میافتند و گرمای کار در تن شهر فروکش میکند، چشمهایی در میانه زمین و آسمان به من لبخند میزنند.
در دستهایش یک دسته گل نرگس گرفته و عطر لبخندش مستم میکند.
تنم خسته و ذهنم لبریز از فکرها و بحثها و نکتههای کار روزانه است.
یک لحظه دلم میخواهد کاش موتورسوارانی کنارم بودند و بعد یک صدای خفیف نصب و ...... آخرش حسن عاقبت.
.
.
.
اما خبری نیست. هنوز از آن بالا شهید محمود بیضایی بهم لبخند میزند.
میگوید: خیلی مانده تا برسی... خیلی!
از زیر پل رد میشوم و رد نگاه نافذ محمود روی دل نفر بعدی مینشیند.
این بار شهدا مهمان پلهای شهر شدهاند تا از آن بالا دستمان را بگیرند و بالا بکشندمان. .... اگر بخواهیم و به سویشان دست دراز کنیم.
#خانه_طراحان #اوج #شهید #شهدا #مدافع_حرم #محمود_بیضایی
در دستهایش یک دسته گل نرگس گرفته و عطر لبخندش مستم میکند.
تنم خسته و ذهنم لبریز از فکرها و بحثها و نکتههای کار روزانه است.
یک لحظه دلم میخواهد کاش موتورسوارانی کنارم بودند و بعد یک صدای خفیف نصب و ...... آخرش حسن عاقبت.
.
.
.
اما خبری نیست. هنوز از آن بالا شهید محمود بیضایی بهم لبخند میزند.
میگوید: خیلی مانده تا برسی... خیلی!
از زیر پل رد میشوم و رد نگاه نافذ محمود روی دل نفر بعدی مینشیند.
این بار شهدا مهمان پلهای شهر شدهاند تا از آن بالا دستمان را بگیرند و بالا بکشندمان. .... اگر بخواهیم و به سویشان دست دراز کنیم.
#خانه_طراحان #اوج #شهید #شهدا #مدافع_حرم #محمود_بیضایی