هادی گفت از وقتی برگشته ایم ایران ، مدام در تلاش و تلاطم بوده ایم و تو بیشتر . گفت این روزها مدام اخبار بد شنیده ایم و دلمان گرفته و تو بیشتر . گفت اغلب دل نگران چیزی بوده ایم و تو بیشتر... گفت : برایت کاری کرده ام! هرچند کوچک عزیزم اما می دانم که حالت را عوض می کند و خستگی ات را کمتر. این ها را گفت و از توی کلاه شعبده بازیش بلیط نمایشنامه خوانی #روز_می گذرد #محمد_رحمانیان را گذاشت توی دستم. بلیط یکنفره؟! پس خودت چی؟ گفت : من می مانم با پسرانمان تا تو بی دغدغه و آسوده در جا و مکانی که دوستش داری، کمی خوشحال تر باشی .
عیش ازین بالاتر!
نمایش #افرا را به کارگردانی خود استاد #بهرام_بیضایی به وقت بودنش، دیده بودم و می دانستم این متن حتی نمایشنامه خوانی اش هم آموزنده و لذت بخش است به خصوص با اجرای بازیگرانی که کار اغلبشان را دوست داشتم. پس به انتظار ماندم تا روز موعود! روزها گذشتند و شنبه آمد!
مثل سایر تماشاگران به موقع رسیدیم و روی صندلی هایمان به انتظار نشستیم و روبرویمان هم نمایشنامه خوانان بر جایگاهشان نشسته بودند تا ساعت از ۷ گذشت. آن روبرو آن ها خاموش به ما می نگریستند و ما پرسان و بیقرار به روبرو نگاه می کردیم. به آن ها. داشت دیر می شد!
دیر شد و اجرا آغاز نشد و به جایش آقای کارگردان آمد روی صحنه. آمد و وروبرویمان ایستاد و بین ما و آن ها فاصله انداخت. دهان باز نکرده فهمیدیم خبری شده است و خبری هم بود . خبری که بد بود . اجرایی که قرار نبود اجرا شود و اجازه ای که دیگر قرار نبود صادر شود و عیشی که دیگر نبود و کیفی که کوفت شده بود و عشقی که بغض شده بود و ریخته بود توی چشم و دل ما و آن آقای روبرویی مان و آن های پشت سرش که نمی دانستند حالا باید به کجا نگاه کنند تا عشق و امید اشک شده توی چشمشان و فریاد خفه شده توی گلویشان را ما نبینیم و بیش ازین از آینده ی تاتر کشورمان نترسیم.
برگشتم خانه . چطورش را اصلا یادم نیست . تار بود همه جا. هادی پرسید؟ نپرسید ! فهمید حالم بهتر نشده، خستگی ام کمتر نشده و... امیدم برای ماندن در وطنم بیشتر نشده، که ... به فنا رفت!
تنها خوشحالی ام اینست که چه خوب پسرانم کوچکند و هنوز لازم نیست برایشان توضیح بدهم چرا هنرمند و هنردوست در زادگاهشان محترم شمرده نمی شود و در کل هنر از هر نوعش با اینکه ماهیتی شهودی، خلاق و رها از قید و بند دارد، اسیر مجوز و سانسور و چارچوبی متحجر و سودجوست؟! این شنبه که خوش نگذشت. امان از شنبه های پیش رو... نوشین غریب دوست
اسفند۱۳۹۶
#افرا
#هنر
#هنر_نمایش
https://www.instagram.com/p/BgTAkyAHxYz/?igshid=3dby38b8bndj
عیش ازین بالاتر!
نمایش #افرا را به کارگردانی خود استاد #بهرام_بیضایی به وقت بودنش، دیده بودم و می دانستم این متن حتی نمایشنامه خوانی اش هم آموزنده و لذت بخش است به خصوص با اجرای بازیگرانی که کار اغلبشان را دوست داشتم. پس به انتظار ماندم تا روز موعود! روزها گذشتند و شنبه آمد!
مثل سایر تماشاگران به موقع رسیدیم و روی صندلی هایمان به انتظار نشستیم و روبرویمان هم نمایشنامه خوانان بر جایگاهشان نشسته بودند تا ساعت از ۷ گذشت. آن روبرو آن ها خاموش به ما می نگریستند و ما پرسان و بیقرار به روبرو نگاه می کردیم. به آن ها. داشت دیر می شد!
دیر شد و اجرا آغاز نشد و به جایش آقای کارگردان آمد روی صحنه. آمد و وروبرویمان ایستاد و بین ما و آن ها فاصله انداخت. دهان باز نکرده فهمیدیم خبری شده است و خبری هم بود . خبری که بد بود . اجرایی که قرار نبود اجرا شود و اجازه ای که دیگر قرار نبود صادر شود و عیشی که دیگر نبود و کیفی که کوفت شده بود و عشقی که بغض شده بود و ریخته بود توی چشم و دل ما و آن آقای روبرویی مان و آن های پشت سرش که نمی دانستند حالا باید به کجا نگاه کنند تا عشق و امید اشک شده توی چشمشان و فریاد خفه شده توی گلویشان را ما نبینیم و بیش ازین از آینده ی تاتر کشورمان نترسیم.
برگشتم خانه . چطورش را اصلا یادم نیست . تار بود همه جا. هادی پرسید؟ نپرسید ! فهمید حالم بهتر نشده، خستگی ام کمتر نشده و... امیدم برای ماندن در وطنم بیشتر نشده، که ... به فنا رفت!
تنها خوشحالی ام اینست که چه خوب پسرانم کوچکند و هنوز لازم نیست برایشان توضیح بدهم چرا هنرمند و هنردوست در زادگاهشان محترم شمرده نمی شود و در کل هنر از هر نوعش با اینکه ماهیتی شهودی، خلاق و رها از قید و بند دارد، اسیر مجوز و سانسور و چارچوبی متحجر و سودجوست؟! این شنبه که خوش نگذشت. امان از شنبه های پیش رو... نوشین غریب دوست
اسفند۱۳۹۶
#افرا
#هنر
#هنر_نمایش
https://www.instagram.com/p/BgTAkyAHxYz/?igshid=3dby38b8bndj
Instagram
افسوس #استیون هاوکینگِ عجیب و تکرار نشدنی در هزارتوی #جهان ناپدید شد.
#فیزیک_کوانتوم
#مرگ
#جاودانگی
#فضا
#زمان
https://www.instagram.com/p/BgZNC6Pna6l/?igshid=swmmtuf3g4tq
#فیزیک_کوانتوم
#مرگ
#جاودانگی
#فضا
#زمان
https://www.instagram.com/p/BgZNC6Pna6l/?igshid=swmmtuf3g4tq
Instagram
شاد بودن هنر است،
شاد کردن هنری والاتر ،
لیک هرگز نپسندیم به خویش،
که چو یک شکلک بیجان ،
شب و روز،
بیخبر از همه،
خندان باشیم.
بیغمی عیب بزرگی است، که دور از ما باد!
زندگی صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست،
هرکسی نغمهٔ خود خواند و از صحنه رود،
صحنه پیوسته بجاست،
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
#ژاله_اصفهانی (شاعر اُمید)
#روز_جهانی_تاتر
#صحنه
#زندگی
https://www.instagram.com/p/Bg1313lHQFp/?igshid=j0ezh2uzrt6
شاد کردن هنری والاتر ،
لیک هرگز نپسندیم به خویش،
که چو یک شکلک بیجان ،
شب و روز،
بیخبر از همه،
خندان باشیم.
بیغمی عیب بزرگی است، که دور از ما باد!
زندگی صحنهٔ یکتای هنرمندی ماست،
هرکسی نغمهٔ خود خواند و از صحنه رود،
صحنه پیوسته بجاست،
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
#ژاله_اصفهانی (شاعر اُمید)
#روز_جهانی_تاتر
#صحنه
#زندگی
https://www.instagram.com/p/Bg1313lHQFp/?igshid=j0ezh2uzrt6
Instagram
#رمان_خوب_بخوانیم
#مواجهه با خود
نگاهی #روانشناختی به #رمان_کوچه_درختی
#حمیدامجد
#نشر_نیلا
#منتقد #نوشین_غریب_دوست
#روزنامه_سازندگی
شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
https://m.jaaar.com/archive/sazandegi
https://www.instagram.com/p/BoT_9VHBgNJ/?igshid=133ncujjgclu3
#مواجهه با خود
نگاهی #روانشناختی به #رمان_کوچه_درختی
#حمیدامجد
#نشر_نیلا
#منتقد #نوشین_غریب_دوست
#روزنامه_سازندگی
شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
https://m.jaaar.com/archive/sazandegi
https://www.instagram.com/p/BoT_9VHBgNJ/?igshid=133ncujjgclu3
Jaaar
جار » سازندگی
خبر، اخبار، ایران، خبر ایران، اخبار ایران، روزنامه، روزنامه ایران، روزنامه های ایران، صفحه یک روزنامه، صفحه اول روزنامه، صفحه نخست روزنامه، پیشخوان روزنامه، کیوسک، کیوسک دیجیتال، پیشخوان، دکه دیجیتال، دکه مجازی، پیشخوان مجازی، آرشیو روزنامه، بایگانی روزنامه،…
مانیفست بودن
در چنین روزی،
پس از تلاشی پر رنج و دردی حجیم که به مادرم تحمیل شد،
به دنیا آمدم
در راهِ آمدن، نفس درسینه ام
حبس بود
اما پس از رسیدن به اینجا
و خلاصی از آنجا
به صدا درآمدم و سخت گریه کردم.
از شوق رسیدن بود یا زخمِ فراق
نمی دانم.
اما آن گریه تا به امروز، پشتِ پلک های من جاریست.
من نه به اختیار آمدم و نه به دلخواه می روم! اما انتخاب کردم تا فاصله ی بین این دو را زندگی کنم؛
زیستنی درست، با عشق و پر اندیشه.
می شود یا نه، نمی دانم!
اما مصمم هستم، چرایی بودنم را، ذکر هر روزه کنم چون تنها اینگونه است که هرسال در چنین روزی می توانم به خود بگویم عزیزم به دنیا خوش آمدی!
#نوشین_غریب_دوست
۲۸ دی ۹۷
#اندیشه
#فلسفه_بودن
#مسئله_چگونه_بودن_است
https://www.instagram.com/p/BswQPIsHt99/?igshid=14nzn06rrnrcl
در چنین روزی،
پس از تلاشی پر رنج و دردی حجیم که به مادرم تحمیل شد،
به دنیا آمدم
در راهِ آمدن، نفس درسینه ام
حبس بود
اما پس از رسیدن به اینجا
و خلاصی از آنجا
به صدا درآمدم و سخت گریه کردم.
از شوق رسیدن بود یا زخمِ فراق
نمی دانم.
اما آن گریه تا به امروز، پشتِ پلک های من جاریست.
من نه به اختیار آمدم و نه به دلخواه می روم! اما انتخاب کردم تا فاصله ی بین این دو را زندگی کنم؛
زیستنی درست، با عشق و پر اندیشه.
می شود یا نه، نمی دانم!
اما مصمم هستم، چرایی بودنم را، ذکر هر روزه کنم چون تنها اینگونه است که هرسال در چنین روزی می توانم به خود بگویم عزیزم به دنیا خوش آمدی!
#نوشین_غریب_دوست
۲۸ دی ۹۷
#اندیشه
#فلسفه_بودن
#مسئله_چگونه_بودن_است
https://www.instagram.com/p/BswQPIsHt99/?igshid=14nzn06rrnrcl
Instagram
ناودانها شرشر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
وسرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد: خانه ام ابری است
#شاعر #قیصر_امین_پور
از صفحهی#مهدی_یزدانی_خرم #روایت_درد#سیل #سیلاب
https://www.instagram.com/p/BvvGdBkHH-3/?igshid=1ferif2su4ntn
آسمان بی حوصله حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
وسرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد: خانه ام ابری است
#شاعر #قیصر_امین_پور
از صفحهی#مهدی_یزدانی_خرم #روایت_درد#سیل #سیلاب
https://www.instagram.com/p/BvvGdBkHH-3/?igshid=1ferif2su4ntn
Instagram
گاهی ساده تر آن است با وجود اندوهی که در درونِتان موج میزند، لبخند بزنید، تا اینکه بخواهید به همهی عالم علتِ غمگینی خود را توضیح دهید.
#ژوزه_ساراماگو
#مهاجرت #تردید #ترس #اندوه #شادی #خشم #عشق #تضادهای_درونی_ما
https://www.instagram.com/p/Bv-vIydnoq2/?igshid=x5obqdccw3c2
#ژوزه_ساراماگو
#مهاجرت #تردید #ترس #اندوه #شادی #خشم #عشق #تضادهای_درونی_ما
https://www.instagram.com/p/Bv-vIydnoq2/?igshid=x5obqdccw3c2
Instagram
آدم ها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند جور دیگری زندگی می کنند و شاد، خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود. فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص! اما حقیقت ندارد.
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، اگر قدرت تغییرکردن را داشتیم، اگر آدم ساختن بودیم. از همین جای زندگیمان به بعد را می ساختیم.
#آنتوان_دوسنت_ اگزوپری#نویسنده
#موریس_اشر#هنرمند#گرافیست
#تولد #زندگی #مرگ
https://www.instagram.com/p/BwRr5nAHgNc/?igshid=9w1t3d8ndyd6
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، اگر قدرت تغییرکردن را داشتیم، اگر آدم ساختن بودیم. از همین جای زندگیمان به بعد را می ساختیم.
#آنتوان_دوسنت_ اگزوپری#نویسنده
#موریس_اشر#هنرمند#گرافیست
#تولد #زندگی #مرگ
https://www.instagram.com/p/BwRr5nAHgNc/?igshid=9w1t3d8ndyd6
Instagram
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من
سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو: رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پرده ای
زنده معشوقست و عاشق مرده ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پروای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
#مولانا #بشنو_از_نی
#alihansamedov
https://www.instagram.com/p/BxkEp3fBVY-/?igshid=qzrbv3ijxlm4
از جدایی ها شکایت می کند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من
سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟
نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو: رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت
جمله معشوقست و عاشق پرده ای
زنده معشوقست و عاشق مرده ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پروای او
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس
عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود
آینت دانی چرا غماز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
#مولانا #بشنو_از_نی
#alihansamedov
https://www.instagram.com/p/BxkEp3fBVY-/?igshid=qzrbv3ijxlm4
Instagram
بی سوادان قرن بیست و یک کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند، بلکه کسانی هستند که
توان یاد گرفتن، دست کشیدن از آموخته های قدیمی و دوباره یاد گرفتن را ندارند.
#الوین_تافلر
#اندیشه
#خودآگاهی
#اندیشه_نو_حال_نو
https://www.instagram.com/p/Bz6uRUYhkb1/?igshid=giqgn97u0cqz
توان یاد گرفتن، دست کشیدن از آموخته های قدیمی و دوباره یاد گرفتن را ندارند.
#الوین_تافلر
#اندیشه
#خودآگاهی
#اندیشه_نو_حال_نو
https://www.instagram.com/p/Bz6uRUYhkb1/?igshid=giqgn97u0cqz
Instagram
دیروز به اولین مصاحبهی کاری در کانادا دعوت شدم. تمام تلاشم رو کردم که به رسم اینجا لباس ساده اما رسمی بپوشم اما انتخاب گریز ناپذیر، کفش پاشنه بلند بود. آنهم کفشی کاملن تازه و نو. آدرس را از توی گوگل مپ سرچ کرده بودم اما به محض پیاده شدن از اتوبوس فهمیدم راه را گم کردم. میخواستم دوباره از گوگل مپ کمک بگیرم که گوشیم خاموش شد، شارژ تمام کرده بود. به حافظهام
از انچه قبل خاموشیِ گوشی دیده بودم اتکا کردم و بیشتر گم شدم.
اما این مصیبت اصلی نبود. کفش نو در هر قدم به تمام نقاط پاهایم فشار میآورد و میتوانستم حدس بزنم که این یعنی بهزودی با مهمان های ناخواندهای به اسم تاول مواجه خواهم شد. به ساعتم نگاه کردم، به وقت مصاحبهام نزدیک میشدم؛ هوا یکهو سرد شد، قدم هایم را بی هدف تندتر کردم. باید کمک می گرفتم. نفر اول چینی بودو من از حرفهایش چیزی نفهمیدم. نفر بعدی یک دختر هندی بود که گفت ادرس من را بلد نیست و یک نفر دیگر که احتمالن روس بود فقط شانه هایش را بالا انداخت.همان موقع معجزهای اتفاق افتاد یک کافی شاپ ایرانی جلوی رویم سبز شد.با ذوق وارد شدم. همه جا پر از دود قلیان بود؛ ما ایرانی ها در تورنتو هم با لذت در دود زندگی میکنیم. خداروشکر در موقعیتی که بودم(گم شدن)چون مسابقه ای در کار نبود، بهدرستی راهنمایی شدم و در مسیر اصلی قرار گرفتم، اما وقتی رسیدم دیگر تاول ها آمده بودند. در ورود به محل مصاحبه تلاش میکردم سفت و محکم قدم بردارم یا حداقل ادایش را دربیاروم تا کسی متوجه حال خرابم نشود.
مصاحبه تمام شد و من باید با همان پاهای تاول زده و دردناک به خانه برمیگشتم.
برگشتم اما دیگر همان آدم قبل با همان نابلدی های قبل نبودم.
کفشم هم دیگر شبیه اولش نبود.هردو عوض شده بودیم.
از نظر من مهاجرت شبیه پوشیدن یه کفش تنگه
اولش پاتون رو میزنه، دردتون میاد، میخواین درش بیارین و پرتش کنین اونور، ترجیح میدین پابرهنه برگردین خونه تا با اون کفشِ تنگ کلنجار برین، ولی نمیشه، کفشه بدجور چسبیده به پاتون، خودتونم میدونین که اگه درش بیارین دیگه محاله پاتون بره.
پس باز طاقت میارین. بیشتر از قشنگی هاش فکر هزینه ای رو می کنین که بابت برند بودن خرجش کردین. فکر بعدش رو می کنین که اگه تو پاتون نرم و راحت شد چی؟ فکر اینکه هرکی تو پاتون میبینش میگه: ووو خوش به حالت.
از هر کی هم می پرسین که آخه با این کفش خوشآب ورنگ اما تنگ چه کنم؟ بهتون میگه:صبر کن! اولش سخته بعدش نرم و راحت میشه اونقدر که دیگه نمیخوای درش بیاری!
خب فعلن که ما در مرحله اول ِ تاول زدنیم اوضاع بهتر شدمیگم براتون😉
#مهاجرت
https://www.instagram.com/p/B1K0sx1pHlK/?igshid=16kwcy7y0oqhr
از انچه قبل خاموشیِ گوشی دیده بودم اتکا کردم و بیشتر گم شدم.
اما این مصیبت اصلی نبود. کفش نو در هر قدم به تمام نقاط پاهایم فشار میآورد و میتوانستم حدس بزنم که این یعنی بهزودی با مهمان های ناخواندهای به اسم تاول مواجه خواهم شد. به ساعتم نگاه کردم، به وقت مصاحبهام نزدیک میشدم؛ هوا یکهو سرد شد، قدم هایم را بی هدف تندتر کردم. باید کمک می گرفتم. نفر اول چینی بودو من از حرفهایش چیزی نفهمیدم. نفر بعدی یک دختر هندی بود که گفت ادرس من را بلد نیست و یک نفر دیگر که احتمالن روس بود فقط شانه هایش را بالا انداخت.همان موقع معجزهای اتفاق افتاد یک کافی شاپ ایرانی جلوی رویم سبز شد.با ذوق وارد شدم. همه جا پر از دود قلیان بود؛ ما ایرانی ها در تورنتو هم با لذت در دود زندگی میکنیم. خداروشکر در موقعیتی که بودم(گم شدن)چون مسابقه ای در کار نبود، بهدرستی راهنمایی شدم و در مسیر اصلی قرار گرفتم، اما وقتی رسیدم دیگر تاول ها آمده بودند. در ورود به محل مصاحبه تلاش میکردم سفت و محکم قدم بردارم یا حداقل ادایش را دربیاروم تا کسی متوجه حال خرابم نشود.
مصاحبه تمام شد و من باید با همان پاهای تاول زده و دردناک به خانه برمیگشتم.
برگشتم اما دیگر همان آدم قبل با همان نابلدی های قبل نبودم.
کفشم هم دیگر شبیه اولش نبود.هردو عوض شده بودیم.
از نظر من مهاجرت شبیه پوشیدن یه کفش تنگه
اولش پاتون رو میزنه، دردتون میاد، میخواین درش بیارین و پرتش کنین اونور، ترجیح میدین پابرهنه برگردین خونه تا با اون کفشِ تنگ کلنجار برین، ولی نمیشه، کفشه بدجور چسبیده به پاتون، خودتونم میدونین که اگه درش بیارین دیگه محاله پاتون بره.
پس باز طاقت میارین. بیشتر از قشنگی هاش فکر هزینه ای رو می کنین که بابت برند بودن خرجش کردین. فکر بعدش رو می کنین که اگه تو پاتون نرم و راحت شد چی؟ فکر اینکه هرکی تو پاتون میبینش میگه: ووو خوش به حالت.
از هر کی هم می پرسین که آخه با این کفش خوشآب ورنگ اما تنگ چه کنم؟ بهتون میگه:صبر کن! اولش سخته بعدش نرم و راحت میشه اونقدر که دیگه نمیخوای درش بیاری!
خب فعلن که ما در مرحله اول ِ تاول زدنیم اوضاع بهتر شدمیگم براتون😉
#مهاجرت
https://www.instagram.com/p/B1K0sx1pHlK/?igshid=16kwcy7y0oqhr
Instagram
در سکانسی از فیلم روز واقعه ندایی به گوش داماد تازه مسلمان شده می رسد که هل من ناصر ینصرنی؟ آیا کسی هست که مرا یاری دهد؟ و او بی سرو پا سفره عقد با معشوق را رها می کند و به دل کارزار می تازد!
از دیروز و بعد از شنیدن خبر فوت دختر آبی ، این جمله هزار بار در گوش دلم بلند و زنگ دار تکرار می شود : آیا کسی هست که
مرا یاری کند؟
صدا صدای
سحر خدایاری است که در حال سوختن پروانه وار به هزار سو می چرخد و فریاد می کشد.
بعد از هر فریادش سکوتی عمیق و سهمگین همه ی هستی اطرافم را چون سیاه چاله ای به درون خود می کشد و دوباره صدا ی اوست: آیا کسی هست که مرا یاری کند؟
پاهایم می لرزد .سرم درد می گیرد و توی دلم یکهو خالی می شود بغضم می ترکد و اشک می ریزم گریه ای که کمترین و بی ارزش ترین کار است ! شرمم باد که هیچ کاری از دستم بر نمی آید! شرمم باد که دور، خیلی دور از تو و عزیزانم نشسته ام! شرمم باد که خاموشم! که هیچم ! شرمم باد ...! #روز_واقعه
#سکوت_نکنیم #سحر_خدایاری #دختر_آبی #استادیوم #آزادی #عدالت #نه_به_ظلم
https://www.instagram.com/p/B2QREJXBEOV/?igshid=1ncva8g93o86m
از دیروز و بعد از شنیدن خبر فوت دختر آبی ، این جمله هزار بار در گوش دلم بلند و زنگ دار تکرار می شود : آیا کسی هست که
مرا یاری کند؟
صدا صدای
سحر خدایاری است که در حال سوختن پروانه وار به هزار سو می چرخد و فریاد می کشد.
بعد از هر فریادش سکوتی عمیق و سهمگین همه ی هستی اطرافم را چون سیاه چاله ای به درون خود می کشد و دوباره صدا ی اوست: آیا کسی هست که مرا یاری کند؟
پاهایم می لرزد .سرم درد می گیرد و توی دلم یکهو خالی می شود بغضم می ترکد و اشک می ریزم گریه ای که کمترین و بی ارزش ترین کار است ! شرمم باد که هیچ کاری از دستم بر نمی آید! شرمم باد که دور، خیلی دور از تو و عزیزانم نشسته ام! شرمم باد که خاموشم! که هیچم ! شرمم باد ...! #روز_واقعه
#سکوت_نکنیم #سحر_خدایاری #دختر_آبی #استادیوم #آزادی #عدالت #نه_به_ظلم
https://www.instagram.com/p/B2QREJXBEOV/?igshid=1ncva8g93o86m
Instagram
لبخند زدن در هنگام ناراحتی یا استرس اگرچه ممکنه کاری مصنوعی به نظر برسه اما این رفتار فیزیکی در ناخودآگاه تاثیر میگذاره و باعث میشه حال ما بهتر بشه. مثلا وقتی شما غمگین هستین به جای نوحه و اهنگ محزون به یک اهنگ شاد و ریتمیک گوش کنین ناخوداگاه حال بهتری رو تجربه می کنین . خلاصه اینکه ماندن در حال بد به انتخاب و اختیار خودمونه. حالا چرا اهنگ سوزناک و غمگین رو انتخاب میکنیم ؟ شاید در هزارتوی ناخوداگاهمون برای این غصه خوردن و حال بد رو ادامه دادن دلایل منفعت باری داریم !
#اندیشه_نو_حال_نو
#آگاهی #آگاهی_برتر
#اضطراب #درمان_استرس
#درمان_نگرانی #نگرانی
#دلواپسی
#درمان_اضطراب #لبخند #لبخند_بزن
https://www.instagram.com/p/B3Hz1I-hYAx/?igshid=1aabloxndeya6
#اندیشه_نو_حال_نو
#آگاهی #آگاهی_برتر
#اضطراب #درمان_استرس
#درمان_نگرانی #نگرانی
#دلواپسی
#درمان_اضطراب #لبخند #لبخند_بزن
https://www.instagram.com/p/B3Hz1I-hYAx/?igshid=1aabloxndeya6
Instagram
psycologist & writer
لبخند زدن در هنگام ناراحتی یا استرس اگرچه ممکنه کاری مصنوعی به نظر برسه اما این رفتار فیزیکی در ناخودآگاه تاثیر میگذاره و باعث میشه حال ما بهتر بشه. مثلا وقتی شما غمگین هستین به جای نوحه و اهنگ محزون به یک اهنگ شاد و ریتمیک گوش کنین ناخوداگاه حال بهتری رو…