#قسمت #سوم #یاقوت_های #حیاتی
گرگ ها از قدرت من خبر نداشتند که میتوانستم با غریزه های نینجاییم از جنگل خلاص شوم چون یک انسان معمولی نبوده ام اما اجازه دادم گرگ ها کمکم کنند تا اعتماد بیشتری ازم کسب کنند اما نمیدانم چه بلایی سره دوستاآمده در شکنجه خانه آمده? آیا آن ها هم مثل من موفق،به فرار شده اند?این صحبت ها را در حال تعقیب گرگ ها به خود میگفتم و در این هنگام نقشه را در ذهنم هم زمان هک میکردم به آن شهره بزرگه نفرین شده رسیدم که هر چه بلا بر سرم آمد از آن جا آمد از گرگ ها به روش خودم تشکر کردم ...رهبر گرگ زوزه ای خوفناک کشید و بعد از تمام شدن زوزه ی رهبر دیگر اعضا این کار را تکرار کردند صدای وحشتناکی کناره ی،شهر را پر کرد اما این حیوانات جوگیر داشتند کارم را خراب میکردند باید از آن جا فاصله میگرفتم و با سکوت مبهم داخل شهر میشدم به سوی منطقه #زاکسوآکی رفتنم همان هایی که با دخترک در اتباط بودند که ناگهان در راه آن مسیر خوده خودش را دیدم که من را در جنگل رها کرد... تعقیبش کردم و دیدم دارو دستانم سالم کنارش هستند دیگر نتوانستم کنجکاویم را کنترل کنم خودم را ظاهر کردم تا من را دیدند دوستانم با علامت نینجایی بهم هشدار دادند اینجا ن ...و اون دخترک پوز خندی زد مسیره یک کلبه را نشان داد من همراه آن ها با فاصله ی زیاد تعقیبشان کردم و به #کلبه رفتم در داخل کلبه تمام دوست هایی که جان سالم به در بردند به من گفتند خوش اومدی داداش و من بدون تشکر خوش آمد گویی گفتم 'اینجا چه خبره? شما ها کجا بود یه اید چطوری توانستید #فرار کنید چرا شما همراه این خانم هستید?دخترک گفت پیاده شو باهم بریم چه خبرته...محلت بده ...من گفتم خب بفرما......دخترک نیش خندی زد و گفت چطور نینجایی هستی که بعد از #نجات دادن جانت هنوز به من بی اعتمادی دنبالت نیامدم چون در حال تعقیب بودم و چون میدانستم از پس جنگل بر میایی دیگر خودم را به خطر ننداختم عوضش دوستانت را با کمک برادره ناتنیم هانجو ..فراری دادم که اگر نتوانی از جنگل خارج شوی ان ها به دنبالت بیایند ... دوستانم کمی کوفته بودند از طرزه صحبتشان و حرکاتشان مشخص بود تازه از دست شکنجه های اون لاشخورا ازاد شده بودند در این هنگام من صدای پایی شنیدم که دارد به کلبه نزدیک میشود #شوریکن های دوستم را که در کمرش بودند در عرض چند ثانیه بر دست گرفتم تا به اون شخصه پشت در پرتاب کنم آنقدر سرعتم زیاد بود کسی نمیتوانست جلویم را بگیرد در عین باز کردن در شوریکن هارا پرتاب کردم که کسی با کلاه زرهی #سامورایی در حال آمدن بود او همچنان سریع تر از باد با شمشیره کاتانایش شوریکن هارا مهار کرد که دخترک گفت چیکار میکنی ?دست نگهدار برادرم است من با تیکه گفتم برادرتان با لباس #جنگ می آید و جای پاسخ دختر برادرش گفت با شوریکن به کسی که ندیده ایش حمله میکنی لباس جنگ واجب بود دوستانم از پاسخ گستاخانه ی او ن تنها #عصبی نشدند بلکه از بس جلو خنده هایشان رو با دست گرفته بودند که قرمز شده اند من هم بهشان گفتم چشمم روشن از کی شما خائنین طرف سامورایی ها شدید یکی شون جواب داد سخت نگیر داداش اون هم دوست ماست و از وقتی که مارو از اون شکنجه خانه نجات داد بهش اعتماد داریم .....در جواب گفتم من که چشمام آب نمیخوره انگار یادتان رفته سامورایی های عزیز دشمنانمان هستند ...هانجو نیش خندی زد و گفت ...ببین من عاشق چشم ابرویت نشدم منم دلیل های خودم رو دارم که بهتان کمک میکنم اون شخصی که استادتان را اسیر کرده به خانواده من صدمه زده باید بدانید ان شخص که همان امپراطور اینجاست و استادتان در
دستش هست از شما نینجاهای سیاه می ترسد چون استادتان را برای گروگان زنده نگه داشته میداند برای گرفتن شما چه کار کند اما دست کم نگیرید او یک #امپراطور است و سربازان زیادی زیر دستش است همچنین گله ای از پلنگان وحشی رابرای حمله به دشمنانش آموزش میدهد ...من نگاهی مستقیم به چشم هایش انداختم دقیقا چه کسی هستی که انقدر اطلاع داری چه پستی داری ...او گفت تا نتوانی بهم ذره ای اعتماد کنی چطور میتوانم بگویم دخترک بازو هایم را در دستانش گرفت و گفت میدانم آسان نیس اما همین که دوستانت زنده کنارمان هستند دلیله خوبی برای اعتماد به برادرم هست دخترک کمی به چشمانم زل زد و انگشتان دستش را در بازویم بیشتر فشار داد این دفع از قدرت حرکات دخترانه اش استفاده کرد تا شمشیر... انگار واقعا حق با اوست نگاهی به برادرش کردم و گفتم نقشه ات،برای ورود به قصر چیست?.........ادامه دارد
نویسنده:white ninja
⛩ @NinJAMeDiA ⛩
گرگ ها از قدرت من خبر نداشتند که میتوانستم با غریزه های نینجاییم از جنگل خلاص شوم چون یک انسان معمولی نبوده ام اما اجازه دادم گرگ ها کمکم کنند تا اعتماد بیشتری ازم کسب کنند اما نمیدانم چه بلایی سره دوستاآمده در شکنجه خانه آمده? آیا آن ها هم مثل من موفق،به فرار شده اند?این صحبت ها را در حال تعقیب گرگ ها به خود میگفتم و در این هنگام نقشه را در ذهنم هم زمان هک میکردم به آن شهره بزرگه نفرین شده رسیدم که هر چه بلا بر سرم آمد از آن جا آمد از گرگ ها به روش خودم تشکر کردم ...رهبر گرگ زوزه ای خوفناک کشید و بعد از تمام شدن زوزه ی رهبر دیگر اعضا این کار را تکرار کردند صدای وحشتناکی کناره ی،شهر را پر کرد اما این حیوانات جوگیر داشتند کارم را خراب میکردند باید از آن جا فاصله میگرفتم و با سکوت مبهم داخل شهر میشدم به سوی منطقه #زاکسوآکی رفتنم همان هایی که با دخترک در اتباط بودند که ناگهان در راه آن مسیر خوده خودش را دیدم که من را در جنگل رها کرد... تعقیبش کردم و دیدم دارو دستانم سالم کنارش هستند دیگر نتوانستم کنجکاویم را کنترل کنم خودم را ظاهر کردم تا من را دیدند دوستانم با علامت نینجایی بهم هشدار دادند اینجا ن ...و اون دخترک پوز خندی زد مسیره یک کلبه را نشان داد من همراه آن ها با فاصله ی زیاد تعقیبشان کردم و به #کلبه رفتم در داخل کلبه تمام دوست هایی که جان سالم به در بردند به من گفتند خوش اومدی داداش و من بدون تشکر خوش آمد گویی گفتم 'اینجا چه خبره? شما ها کجا بود یه اید چطوری توانستید #فرار کنید چرا شما همراه این خانم هستید?دخترک گفت پیاده شو باهم بریم چه خبرته...محلت بده ...من گفتم خب بفرما......دخترک نیش خندی زد و گفت چطور نینجایی هستی که بعد از #نجات دادن جانت هنوز به من بی اعتمادی دنبالت نیامدم چون در حال تعقیب بودم و چون میدانستم از پس جنگل بر میایی دیگر خودم را به خطر ننداختم عوضش دوستانت را با کمک برادره ناتنیم هانجو ..فراری دادم که اگر نتوانی از جنگل خارج شوی ان ها به دنبالت بیایند ... دوستانم کمی کوفته بودند از طرزه صحبتشان و حرکاتشان مشخص بود تازه از دست شکنجه های اون لاشخورا ازاد شده بودند در این هنگام من صدای پایی شنیدم که دارد به کلبه نزدیک میشود #شوریکن های دوستم را که در کمرش بودند در عرض چند ثانیه بر دست گرفتم تا به اون شخصه پشت در پرتاب کنم آنقدر سرعتم زیاد بود کسی نمیتوانست جلویم را بگیرد در عین باز کردن در شوریکن هارا پرتاب کردم که کسی با کلاه زرهی #سامورایی در حال آمدن بود او همچنان سریع تر از باد با شمشیره کاتانایش شوریکن هارا مهار کرد که دخترک گفت چیکار میکنی ?دست نگهدار برادرم است من با تیکه گفتم برادرتان با لباس #جنگ می آید و جای پاسخ دختر برادرش گفت با شوریکن به کسی که ندیده ایش حمله میکنی لباس جنگ واجب بود دوستانم از پاسخ گستاخانه ی او ن تنها #عصبی نشدند بلکه از بس جلو خنده هایشان رو با دست گرفته بودند که قرمز شده اند من هم بهشان گفتم چشمم روشن از کی شما خائنین طرف سامورایی ها شدید یکی شون جواب داد سخت نگیر داداش اون هم دوست ماست و از وقتی که مارو از اون شکنجه خانه نجات داد بهش اعتماد داریم .....در جواب گفتم من که چشمام آب نمیخوره انگار یادتان رفته سامورایی های عزیز دشمنانمان هستند ...هانجو نیش خندی زد و گفت ...ببین من عاشق چشم ابرویت نشدم منم دلیل های خودم رو دارم که بهتان کمک میکنم اون شخصی که استادتان را اسیر کرده به خانواده من صدمه زده باید بدانید ان شخص که همان امپراطور اینجاست و استادتان در
دستش هست از شما نینجاهای سیاه می ترسد چون استادتان را برای گروگان زنده نگه داشته میداند برای گرفتن شما چه کار کند اما دست کم نگیرید او یک #امپراطور است و سربازان زیادی زیر دستش است همچنین گله ای از پلنگان وحشی رابرای حمله به دشمنانش آموزش میدهد ...من نگاهی مستقیم به چشم هایش انداختم دقیقا چه کسی هستی که انقدر اطلاع داری چه پستی داری ...او گفت تا نتوانی بهم ذره ای اعتماد کنی چطور میتوانم بگویم دخترک بازو هایم را در دستانش گرفت و گفت میدانم آسان نیس اما همین که دوستانت زنده کنارمان هستند دلیله خوبی برای اعتماد به برادرم هست دخترک کمی به چشمانم زل زد و انگشتان دستش را در بازویم بیشتر فشار داد این دفع از قدرت حرکات دخترانه اش استفاده کرد تا شمشیر... انگار واقعا حق با اوست نگاهی به برادرش کردم و گفتم نقشه ات،برای ورود به قصر چیست?.........ادامه دارد
نویسنده:white ninja
⛩ @NinJAMeDiA ⛩
Forwarded from NinJAMeDiA
ما شبا به ستاره ها خیره نمیشیم و آرزو کنیم
.
.
.
ما اونارو پرتاب میکنیم 😎
#شوریکن #Shuriken #NinJaQuote
⛩ #رسانه_نینجا ⛩
🔻 🔻 ᴊᴏɪɴ ᴜs ɴᴏᴡ 🔻 🔻
🔥🔘 @NinJAMeDiA 🔘🔥
.
.
.
ما اونارو پرتاب میکنیم 😎
#شوریکن #Shuriken #NinJaQuote
⛩ #رسانه_نینجا ⛩
🔻 🔻 ᴊᴏɪɴ ᴜs ɴᴏᴡ 🔻 🔻
🔥🔘 @NinJAMeDiA 🔘🔥