This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔥 #فوق_انگیزشی 🔥
👊🏼گاهی برای موفقیت، فقط تلاش کردن کافی نیست، بلکه باید جنگید‼️
🏆 #والتر_باند 🏆
⚠️حتما ببینیم⚠️
🚀 #اولین و #قدرتمندترین دانشکده #کامیابی در ایران⬇️
🎖 @Zehn_Servatmandd 🎖
🏆کانال رسمی #ذهن_ثروتمند🏆
👊🏼گاهی برای موفقیت، فقط تلاش کردن کافی نیست، بلکه باید جنگید‼️
🏆 #والتر_باند 🏆
⚠️حتما ببینیم⚠️
🚀 #اولین و #قدرتمندترین دانشکده #کامیابی در ایران⬇️
🎖 @Zehn_Servatmandd 🎖
🏆کانال رسمی #ذهن_ثروتمند🏆
⚠️ #حتما بخوانیم ⚠️
👨🏻💼سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید.
😴او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم. بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد. این اتوبوس دو طبقه بود.
سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت:
آه میتوانم دراز بکشم و کمی بخوابم.
🚐او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم میرفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت:
بالا نرو، بسیار خطرناک است.
⭕️سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمیگوید. نیمه شب بود و حتما پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود.
✔️سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم تر بود.
🔰او روز بعد هم دیر به خانه برمیگشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد.
🔺پیرمرد با دیدن او گفت: پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است. سم در پایین پلهها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر میرسید. دوباره در انتهای اتوبوس جای پیدا کرد و نشست.
🔶شب سوم هم سوار همان اتوبوس شد، پیرمرد باز هم در اتوبوس بود. این بار سم چیزی نگفت و در انتهای اتوبوس نشست. همان موقع پسر دیگری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم میرفت که پیرمرد به او گفت: پسرم بالا نرو، خطرناک است. پسر پرسید:
🔹چرا؟ پیرمرد گفت: مگر نمیبینی؟ طبقه دوم راننده ندارد! پسر در حالی که بلند میخندید به طبقه بالا رفت و به راحتی دراز کشید و خوابید.
😪چقدر این داستان برایمان آشناست⁉️
🤔چقدر با این پیرمردها در زندگیمان روبرو هستیم⁉️
🚀 #اولین و #قدرتمندترین دانشکده #کامیابی در ایران⬇️
🎖 @Zehn_Servatmandd 🎖
🏆کانال رسمی #ذهن_ثروتمند🏆
👨🏻💼سم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. روزی او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید.
😴او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم. بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد. این اتوبوس دو طبقه بود.
سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت:
آه میتوانم دراز بکشم و کمی بخوابم.
🚐او سوار اتوبوس شد و در حالی است که به طبقه دوم میرفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت:
بالا نرو، بسیار خطرناک است.
⭕️سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد دریافت که او دروغ نمیگوید. نیمه شب بود و حتما پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود.
✔️سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم تر بود.
🔰او روز بعد هم دیر به خانه برمیگشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد.
🔺پیرمرد با دیدن او گفت: پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است. سم در پایین پلهها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر میرسید. دوباره در انتهای اتوبوس جای پیدا کرد و نشست.
🔶شب سوم هم سوار همان اتوبوس شد، پیرمرد باز هم در اتوبوس بود. این بار سم چیزی نگفت و در انتهای اتوبوس نشست. همان موقع پسر دیگری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم میرفت که پیرمرد به او گفت: پسرم بالا نرو، خطرناک است. پسر پرسید:
🔹چرا؟ پیرمرد گفت: مگر نمیبینی؟ طبقه دوم راننده ندارد! پسر در حالی که بلند میخندید به طبقه بالا رفت و به راحتی دراز کشید و خوابید.
😪چقدر این داستان برایمان آشناست⁉️
🤔چقدر با این پیرمردها در زندگیمان روبرو هستیم⁉️
🚀 #اولین و #قدرتمندترین دانشکده #کامیابی در ایران⬇️
🎖 @Zehn_Servatmandd 🎖
🏆کانال رسمی #ذهن_ثروتمند🏆