#مسابقه من و امام رضا علیه السلام
بخش خاطره نویسی
📝📝📝📝📝
سلام
حاج بابا نذر داشت که هر ساله پابوس امامرضا به مشهد بره به خاطر همین هماهنگ میکرد و چندخانواده با هم می رفتیم به مشهد
جاتون خالی خیلی خوش میگذشت
ما هم تا میتونستیم شیطنت میکردیم یه روز از همین روزهای گرم تابستون مشهد منو بچه های عموم قصد کردیم بریم حرم وقتی خواستیم وارد حرم بشیم چند تا مرد عرب به رسم ادب درب حرم دست به سینه گذاشته بودن و از امام رضا حاجت طلب میکردند
کارشون برای ما جالب بود همین که وارد شدند
ما هم به تقلید از اونا روبروی حرم ایستاده ایم دست به سینه گذشتیم تا دعا کنیم
اما مونده بودیم چی طلب کنیم
علی جان که از همه ما زرنگ تر بود بلافاصله گفت آقا جان شهادت می خوام شهادت شهادت
احمد که می خواست عقب نمونه گفت آقا جان شهادت اما دوباره با حالتی که بخواد آرزوشو پاک کنه دستشو تو هوا تکون داد و گفت قبول نیست قبول نیست زن که گرفتم و بچه دار شدم اون موقع شهادت
من که هنوز هاج واج مونده بودم همون طور که دستم رو سینم بود و گفتم آقاجان استجابت دعای این دوتا کچل، سه تایی تو عالم بچگی زدیم زیر خنده
همون سالی علی جان قبل ازاینکه ریش و سبیل دربیاره رفت جبهه چند ماه بعدش شهید شد
احمد هم سالها تو جبهه ها بود و همیشه با حسرت می گفت آقا از قافله رفقا جاموند نکنه بمیرم و شهید نشم
البته بعدها ازدواج کرد و خداوند دو فرزند صالح بهش عنایت کرد و چندسال پیش در سوریه محاسنش با خونش رنگین شد و به ارزوی همیشگی خودش شهادت رسید
و اما من موندم یک دنیا خاطرات شیرین از رفقایی که خواستن و........
📝📝📝📝
#کاپیتان از دزفول
خوب (6)
👍👍👍👍👍👍👍👍75%
├ mAhe_man
├ @Yaremanaa
├ Where are you now?
├ من نه منم
├ @hamnafas_toofan
└ @hamid_khoddani_official
متوسط (1)
👍👍13%
└ @Mrrob0t3
ضعیف (1)
👍👍13%
└ Mahdi kazemi
🕴 تعدادکل رای ها: 8
بخش خاطره نویسی
📝📝📝📝📝
سلام
حاج بابا نذر داشت که هر ساله پابوس امامرضا به مشهد بره به خاطر همین هماهنگ میکرد و چندخانواده با هم می رفتیم به مشهد
جاتون خالی خیلی خوش میگذشت
ما هم تا میتونستیم شیطنت میکردیم یه روز از همین روزهای گرم تابستون مشهد منو بچه های عموم قصد کردیم بریم حرم وقتی خواستیم وارد حرم بشیم چند تا مرد عرب به رسم ادب درب حرم دست به سینه گذاشته بودن و از امام رضا حاجت طلب میکردند
کارشون برای ما جالب بود همین که وارد شدند
ما هم به تقلید از اونا روبروی حرم ایستاده ایم دست به سینه گذشتیم تا دعا کنیم
اما مونده بودیم چی طلب کنیم
علی جان که از همه ما زرنگ تر بود بلافاصله گفت آقا جان شهادت می خوام شهادت شهادت
احمد که می خواست عقب نمونه گفت آقا جان شهادت اما دوباره با حالتی که بخواد آرزوشو پاک کنه دستشو تو هوا تکون داد و گفت قبول نیست قبول نیست زن که گرفتم و بچه دار شدم اون موقع شهادت
من که هنوز هاج واج مونده بودم همون طور که دستم رو سینم بود و گفتم آقاجان استجابت دعای این دوتا کچل، سه تایی تو عالم بچگی زدیم زیر خنده
همون سالی علی جان قبل ازاینکه ریش و سبیل دربیاره رفت جبهه چند ماه بعدش شهید شد
احمد هم سالها تو جبهه ها بود و همیشه با حسرت می گفت آقا از قافله رفقا جاموند نکنه بمیرم و شهید نشم
البته بعدها ازدواج کرد و خداوند دو فرزند صالح بهش عنایت کرد و چندسال پیش در سوریه محاسنش با خونش رنگین شد و به ارزوی همیشگی خودش شهادت رسید
و اما من موندم یک دنیا خاطرات شیرین از رفقایی که خواستن و........
📝📝📝📝
#کاپیتان از دزفول
خوب (6)
👍👍👍👍👍👍👍👍75%
├ mAhe_man
├ @Yaremanaa
├ Where are you now?
├ من نه منم
├ @hamnafas_toofan
└ @hamid_khoddani_official
متوسط (1)
👍👍13%
└ @Mrrob0t3
ضعیف (1)
👍👍13%
└ Mahdi kazemi
🕴 تعدادکل رای ها: 8