#عاشقانه_شهدا
✨به خدا واگذار کردم...
🍃اول, حسن خودش را معرفی کرد.بعد مسایل کلی مطرح شد و ایشان در همه حرفها, تاکیدش روی مسایل اخلاقی بود.
🌸یادم نمیرود, قبل از اینکه وارد این جلسه شوم, وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم:خدایا خودت, از نیت من باخبری؛ هر طور صلاح می دانی، این کار را به سرانجام برسان.
بعد ها در 📝دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود:برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کار ها را به خدا واگذار کردم...✨
#همسر_شهید_حسن_باقری🌹بانوی ماه جلد۶
زندگی زیباست, اما شهادت زیبا تر...
🌴کانال حُـــرهای زمان🌴 شهید شاهرخ ضرغام
Join🔜 @hor_zaman
✨به خدا واگذار کردم...
🍃اول, حسن خودش را معرفی کرد.بعد مسایل کلی مطرح شد و ایشان در همه حرفها, تاکیدش روی مسایل اخلاقی بود.
🌸یادم نمیرود, قبل از اینکه وارد این جلسه شوم, وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم:خدایا خودت, از نیت من باخبری؛ هر طور صلاح می دانی، این کار را به سرانجام برسان.
بعد ها در 📝دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود:برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کار ها را به خدا واگذار کردم...✨
#همسر_شهید_حسن_باقری🌹بانوی ماه جلد۶
زندگی زیباست, اما شهادت زیبا تر...
🌴کانال حُـــرهای زمان🌴 شهید شاهرخ ضرغام
Join🔜 @hor_zaman
#عاشقانه_شهدا
🌹زنگ زده بود كه نمي تواند بيايد دنبالم .بايد منطقه مي ماند. خيلي دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار كردم تا قبول كرد خودم بروم.
من هم بليت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.
كف آشپزخانه تميز شده بود.همهي ميوه هاي فصل توي يخچال بود؛توي ظرفهاي ملامين چيده بودشان .
كباب هم آماده بود روي اجاق ،بالاي يخچال يك عكس از خودش گذاشته بود ،بايك نامه .
وقتي مي آمد خانه ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد .شير براش درست ميكرد, سفره را مي انداخت و جمع مي كرد .پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد.
آنقدر محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم «درسته كم ميآي خونه، ولي من تا محبتهاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»
🌷نگاهم ميكرد و ميگفت «تو بيشتر از اينا به گردن من حق داري.» يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم ميشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.»
#همسر_شهید_ابراهیم_همت
🌴حــُـرهای زمان🌴
Join 🔜 @hor_zaman
🌹زنگ زده بود كه نمي تواند بيايد دنبالم .بايد منطقه مي ماند. خيلي دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار كردم تا قبول كرد خودم بروم.
من هم بليت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.
كف آشپزخانه تميز شده بود.همهي ميوه هاي فصل توي يخچال بود؛توي ظرفهاي ملامين چيده بودشان .
كباب هم آماده بود روي اجاق ،بالاي يخچال يك عكس از خودش گذاشته بود ،بايك نامه .
وقتي مي آمد خانه ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد .شير براش درست ميكرد, سفره را مي انداخت و جمع مي كرد .پا به پاي من مي نشست لباسها را مي شست ،پهن ميكرد،خشك مي كرد وجمع مي كرد.
آنقدر محبت به پاي زندگي ميريخت كه هميشه بهش ميگفتم «درسته كم ميآي خونه، ولي من تا محبتهاي تو رو جمع كنم، براي يك ماه ديگه وقت دارم.»
🌷نگاهم ميكرد و ميگفت «تو بيشتر از اينا به گردن من حق داري.» يك بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم ميشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون ميدادم تموم اين روزها رو چهطور جبران ميكنم.»
#همسر_شهید_ابراهیم_همت
🌴حــُـرهای زمان🌴
Join 🔜 @hor_zaman