#سبز_تر_از_بهار 🍀
قسمت آخر: #خانم_حیدری
نمیدانم چه کسی فکرش را انداخت توی سرم که وقتی نوبت به صحبت های من رسید انگار همه حرف هایم درباره مشکلات مجتمع را یادم رفت و فقط همین را گفتم: " مشهد! اهالی مجتمع را ببریم مشهد! "
آن روز همه هیئت امنا مخالف بودند، یکی بخاطر شلوغی نزدیکِ عید، یکی بخاطر هزینه های سفر، یکی برای مسئولیتش! نمیدانم چه شد که سفت و سخت پای حرفم ایستادم و گفتم شما نبرید هم خودم کاروان راه می اندازم!
جلسه که تمام شد و از ساختمان آمدیم بیرون دیدم برف گرفته، چه برفی هم شد! در عرض چند ساعت همه مجتمع لباس سفید رنگش را پوشید، سوز از کناره پنجره ها میریخت روی فرش خانه!
اما من دلم گرم بود! خیلی گرم.. مثل این غذایِ روی میز!
آن روز فکرش را هم نمیکردم با این سفر این همه اتفاق خوب رقم بخورد؛
فروغ خانم با پسر و دخترش که تازه از فرنگ آمده اند آمده، خودش که میگفت یادم نمی آید آخرین مسافرت دسته جمعی مان کی بود! باورش نمیشد بچه هایش بیایند!
طاهره خانم هم بعد از آن تصادف سخت دیگر مشهد نیامده بود، حالا با عارفه و عرفان آمدند، چه دختر ماهی هم دارد طاهره خانم! نمیگذارد آب از دل مادرش تکان بخورد،
رویا هم بالاخره با پدرش آمد، اول میخواست تنها بیاید، با طاهره خانم اینها، گفتیم حتما باید یک بزرگتر همراهت باشد، اول بغض کرد، گفت: نمیشود، نمیتوانم، کسی نیست!
با گریه رفت، میدانستم پدر و مادرش اسیر برادر کوچکش هستند، شب زنگ زد و با خنده گفت پدرم هم میآید،
حالا هم پدرش با فرهاد_ پسرِ فروغ خانم_ دوست شده، فرهاد هم متخصص کار با کودکان استثنایی است، گفته تا جایی که بتوانم به حل مشکل پسرتان کمک میکنم.
کاروان را که راه انداختم نمیدانستم همه چیز قرار است این قدر خوب و بی دردسر فراهم شود، هم مسافرخانه، هم ماشین، انگار همه چیز از قبل برایمان آماده شده بود،
کاروان را که راه انداختم اینها را نمیدانستم اما دلم از همان ابتدا گرم بود.. مثل همین غذای تبرکی حضرت (ع) که در مهمانسرایشان نصیبمان شد..
🖌 به پایان آمد این دفتر؛
حکایت همچنان باقی ست !
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت آخر: #خانم_حیدری
نمیدانم چه کسی فکرش را انداخت توی سرم که وقتی نوبت به صحبت های من رسید انگار همه حرف هایم درباره مشکلات مجتمع را یادم رفت و فقط همین را گفتم: " مشهد! اهالی مجتمع را ببریم مشهد! "
آن روز همه هیئت امنا مخالف بودند، یکی بخاطر شلوغی نزدیکِ عید، یکی بخاطر هزینه های سفر، یکی برای مسئولیتش! نمیدانم چه شد که سفت و سخت پای حرفم ایستادم و گفتم شما نبرید هم خودم کاروان راه می اندازم!
جلسه که تمام شد و از ساختمان آمدیم بیرون دیدم برف گرفته، چه برفی هم شد! در عرض چند ساعت همه مجتمع لباس سفید رنگش را پوشید، سوز از کناره پنجره ها میریخت روی فرش خانه!
اما من دلم گرم بود! خیلی گرم.. مثل این غذایِ روی میز!
آن روز فکرش را هم نمیکردم با این سفر این همه اتفاق خوب رقم بخورد؛
فروغ خانم با پسر و دخترش که تازه از فرنگ آمده اند آمده، خودش که میگفت یادم نمی آید آخرین مسافرت دسته جمعی مان کی بود! باورش نمیشد بچه هایش بیایند!
طاهره خانم هم بعد از آن تصادف سخت دیگر مشهد نیامده بود، حالا با عارفه و عرفان آمدند، چه دختر ماهی هم دارد طاهره خانم! نمیگذارد آب از دل مادرش تکان بخورد،
رویا هم بالاخره با پدرش آمد، اول میخواست تنها بیاید، با طاهره خانم اینها، گفتیم حتما باید یک بزرگتر همراهت باشد، اول بغض کرد، گفت: نمیشود، نمیتوانم، کسی نیست!
با گریه رفت، میدانستم پدر و مادرش اسیر برادر کوچکش هستند، شب زنگ زد و با خنده گفت پدرم هم میآید،
حالا هم پدرش با فرهاد_ پسرِ فروغ خانم_ دوست شده، فرهاد هم متخصص کار با کودکان استثنایی است، گفته تا جایی که بتوانم به حل مشکل پسرتان کمک میکنم.
کاروان را که راه انداختم نمیدانستم همه چیز قرار است این قدر خوب و بی دردسر فراهم شود، هم مسافرخانه، هم ماشین، انگار همه چیز از قبل برایمان آماده شده بود،
کاروان را که راه انداختم اینها را نمیدانستم اما دلم از همان ابتدا گرم بود.. مثل همین غذای تبرکی حضرت (ع) که در مهمانسرایشان نصیبمان شد..
🖌 به پایان آمد این دفتر؛
حکایت همچنان باقی ست !
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw