#سبز_تر_از_بهار 🍀
قسمت سوم: #طاهره
خم به ابرو نمی آورد اما من میفهمم در دلش چه میگذرد، دخترِ من است، من دلش را نفهمم چه کسی میتواند بفهمد؟
برای من هم سخت است ، سنگینی بار بر روی شانه اش را میفهمم اما.. چه باید کرد؟
از آن تصادف که آقا مهدی را از ما گرفت و بچه ها را یتیم کرد و من را عصا به دست، عارفه انگار هم پدر خانه شد، هم مادر.
از خرید و پرداخت قبض ها و گرفتن حقوق بخورو نمیر پدرش گرفته تا مرتب کاری خانه و پخت و پز و رسیدگی به عرفان، زحمت های من هم به کنار؛ نمیدانم چطور به درس های خودش میرسد.
بعضی وقت ها میبینم از شدت خستگی وقت درس خواندن سرش می افتد روی کتاب و دوباره بیدار میشود.
این روزها دلش بیتاب است، نمیگذارد بفهمم اما دختر من است، من دلش را نفهمم چه کسی بفهمد؟
ساعت ۸ که تلوزیون صلوات خاصه امام رضا (ع) را با فیلم های حرم را پخش میکند، اشک هایش را میبینم که چطور میریزد روی صورت لاغرش.
دلتنگ است، مثلِ من؛
باید هر طور شده برویم مشهد، به یاد سه سال پیش، آن روزهایی که بابایشان هم بود و همه خوشحال تر بودیم..
نمیدانم این کاغذِ سبز رنگِ کنار مفاتیحم از کجا آمده؟ دیروز اینجا نبود.
خوب است، اگر بشود از همین مجتمع با ماشین میرویم و بر میگردیم، دیگر غصه دردسرهای ترمینال را هم نداریم، انگار خدا جاده را برایمان هموار کرده است.
صدایش میکنم : این کاغذ سبزی که رو میزه رو دیدی عارفه؟
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت سوم: #طاهره
خم به ابرو نمی آورد اما من میفهمم در دلش چه میگذرد، دخترِ من است، من دلش را نفهمم چه کسی میتواند بفهمد؟
برای من هم سخت است ، سنگینی بار بر روی شانه اش را میفهمم اما.. چه باید کرد؟
از آن تصادف که آقا مهدی را از ما گرفت و بچه ها را یتیم کرد و من را عصا به دست، عارفه انگار هم پدر خانه شد، هم مادر.
از خرید و پرداخت قبض ها و گرفتن حقوق بخورو نمیر پدرش گرفته تا مرتب کاری خانه و پخت و پز و رسیدگی به عرفان، زحمت های من هم به کنار؛ نمیدانم چطور به درس های خودش میرسد.
بعضی وقت ها میبینم از شدت خستگی وقت درس خواندن سرش می افتد روی کتاب و دوباره بیدار میشود.
این روزها دلش بیتاب است، نمیگذارد بفهمم اما دختر من است، من دلش را نفهمم چه کسی بفهمد؟
ساعت ۸ که تلوزیون صلوات خاصه امام رضا (ع) را با فیلم های حرم را پخش میکند، اشک هایش را میبینم که چطور میریزد روی صورت لاغرش.
دلتنگ است، مثلِ من؛
باید هر طور شده برویم مشهد، به یاد سه سال پیش، آن روزهایی که بابایشان هم بود و همه خوشحال تر بودیم..
نمیدانم این کاغذِ سبز رنگِ کنار مفاتیحم از کجا آمده؟ دیروز اینجا نبود.
خوب است، اگر بشود از همین مجتمع با ماشین میرویم و بر میگردیم، دیگر غصه دردسرهای ترمینال را هم نداریم، انگار خدا جاده را برایمان هموار کرده است.
صدایش میکنم : این کاغذ سبزی که رو میزه رو دیدی عارفه؟
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw