#سبز_تر_از_بهار 🍀
قسمت دوم: #فروغ
صدایش بدخوابم میکند اما نمیشود که شکایت کرد! مگر دست خودشان است بندگانِ خدا؟
دلم برای خودشان میسوزد؛ دیروز که فرهاد آمده بود از پنجره نگاهش میکرد.
گفتم: مادر! رفتارهای بچه این همسایه مان خیلی عجیب غریب است، درست و حسابی هم که حرف نمیزند، نمیدانم مریضی اش چی است که این اداها را میکند؟ مامان و خواهرش آمده بودند روضه خانم حیدری، از همان اول که جمعیت را دید شروع کرد به جیغ زدن، همه نگاهشان میکردند، ننشسته مجبور شدند بروند.
فرهاد گفت اُتیس دارد، شاید هم گفت اُتیم ! حافظه ام قد نمیدهد.
فرهاد متخصص مریضی بچه هاست، بچه هایی که زیاد آتش میسوزانند و همه را ضلّه میکنند یا مثل پسر همین همسایه بغلی جنون دارند می آورند پیشش، البته حالا نه.
یک سالی هست رفته بلاد کفر و غربت مدرکش را ارتقا دهد، به قول خودش دکتر شود، قول داده برگردد.
فرشته هم قول داده بود، رفت آنجا ماندگار شد.
دیروز یک برگه سبز انداخته بودند در خانه، گفتم فرهاد بخواند، گفت دارند اهالی را عید میبرند مشهد.
گفتم خدا میداند چقدر دلم امام رضا (ع) میخواهد. میمانی با هم برویم؟
گفت نه به جان مامان فروغ! همین حالایش هم زیاد ماندم، با یکی از همین زن های همسایه برو! خرجش هم با من!
پولش را به رخ من میکشد پسرک!
گفتم تو هم مثل خواهرت فرشته میمانی! هفته ای یک بار یادش باشد زنگ میزند، هر چند وقت یک بار هم پول میفرستد. من خودتان را میخواهم نه پولتان!
بچه ها از حال دلم خبر ندارند، فرشته نمیداند دلتنگی اش با این قلب مریض چه میکند، فرهاد هم نمیداند هنوز نرفته من دلم برایش تنگ است! فکر غربت این پیرزن را تنها را نمیکنند، فدای غربتت یا غریب الغربا (ع) ..
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw
قسمت دوم: #فروغ
صدایش بدخوابم میکند اما نمیشود که شکایت کرد! مگر دست خودشان است بندگانِ خدا؟
دلم برای خودشان میسوزد؛ دیروز که فرهاد آمده بود از پنجره نگاهش میکرد.
گفتم: مادر! رفتارهای بچه این همسایه مان خیلی عجیب غریب است، درست و حسابی هم که حرف نمیزند، نمیدانم مریضی اش چی است که این اداها را میکند؟ مامان و خواهرش آمده بودند روضه خانم حیدری، از همان اول که جمعیت را دید شروع کرد به جیغ زدن، همه نگاهشان میکردند، ننشسته مجبور شدند بروند.
فرهاد گفت اُتیس دارد، شاید هم گفت اُتیم ! حافظه ام قد نمیدهد.
فرهاد متخصص مریضی بچه هاست، بچه هایی که زیاد آتش میسوزانند و همه را ضلّه میکنند یا مثل پسر همین همسایه بغلی جنون دارند می آورند پیشش، البته حالا نه.
یک سالی هست رفته بلاد کفر و غربت مدرکش را ارتقا دهد، به قول خودش دکتر شود، قول داده برگردد.
فرشته هم قول داده بود، رفت آنجا ماندگار شد.
دیروز یک برگه سبز انداخته بودند در خانه، گفتم فرهاد بخواند، گفت دارند اهالی را عید میبرند مشهد.
گفتم خدا میداند چقدر دلم امام رضا (ع) میخواهد. میمانی با هم برویم؟
گفت نه به جان مامان فروغ! همین حالایش هم زیاد ماندم، با یکی از همین زن های همسایه برو! خرجش هم با من!
پولش را به رخ من میکشد پسرک!
گفتم تو هم مثل خواهرت فرشته میمانی! هفته ای یک بار یادش باشد زنگ میزند، هر چند وقت یک بار هم پول میفرستد. من خودتان را میخواهم نه پولتان!
بچه ها از حال دلم خبر ندارند، فرشته نمیداند دلتنگی اش با این قلب مریض چه میکند، فرهاد هم نمیداند هنوز نرفته من دلم برایش تنگ است! فکر غربت این پیرزن را تنها را نمیکنند، فدای غربتت یا غریب الغربا (ع) ..
🖌 این قصه سرِ دراز دارد ..
دخترونه حرم امام رضا (علیه السلام)
http://t.me/joinchat/CV6mzj5nQlqtLULJeMERkw