آهنگ زیبای برف با صدای مهدی جهانی، هدیه ی جوانان بروجردی به شما عزیزان 🖕🖕🖕🖕🖕🖕🖕
@Boroujerdia_94
@Boroujerdia_94
🌷چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
🌷اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
🌷“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”
ناب ترین داستانهای کوتاه با 👇 👇
@Boroujerdia_94
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
🌷اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،
راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!
زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم
قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!
آبنات رو برداشت
گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
🌷“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،
شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”
در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد
زیر لب میگفت:
“گاهی چه نعمتیه این آلمیزر!!”
ناب ترین داستانهای کوتاه با 👇 👇
@Boroujerdia_94
♦️باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای تحویل دهی
@Boroujerdia_94
🔰خواه با فرزندی خوب
🔰خواه با باغچه ای سرسبز
🔰خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی
و اینکه بدانی حتی فقط یک نفر
با بودن تو ساده تر نفس کشیده است
یعنی تو موفق شده ای
"گابریل گارسیا مارکز"
@Boroujerdia_94
@Boroujerdia_94
🔰خواه با فرزندی خوب
🔰خواه با باغچه ای سرسبز
🔰خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی
و اینکه بدانی حتی فقط یک نفر
با بودن تو ساده تر نفس کشیده است
یعنی تو موفق شده ای
"گابریل گارسیا مارکز"
@Boroujerdia_94
@Boroujerdia_94
گاهی اوقات باید
بگذری و
بگذاری و
بروی ....
وقتی می مانی و تحمل می کنی،
از خودت یک احمق می سازی!
-
٠•● ساموئل بکت ●•٠
@Boroujerdia_94
گاهی اوقات باید
بگذری و
بگذاری و
بروی ....
وقتی می مانی و تحمل می کنی،
از خودت یک احمق می سازی!
-
٠•● ساموئل بکت ●•٠
@Boroujerdia_94
ده مورد از کمهزینهترین لذتهای دنیا را که در عین حال نتایج ماندگاری بر حال و حس شما دارند،
💎 گاهی به تماشای طلوع و غروب آفتاب بنشینیم.
💎 سعی کنیم بیشتر بخندیم.
💎 بیشتر شکر کنیم و کمتر گله کنیم.
💎 با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم.
💎 گاهی هدیههایی که گرفتهایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم.
💎 بیشتر دعا کنیم.
💎 در داخل آسانسور و راه پله و… با آدمها صحبت کنیم.
💎 هر از گاهی نفس عمیق بکشیم.
💎 لذت عطسه کردن را حس کنیم.
💎 قدر اینکه پایمان نشکسته است را بدانیم.
جوانان بروجردی، به مابپیوندید👇
@Boroujerdia_94
💎 گاهی به تماشای طلوع و غروب آفتاب بنشینیم.
💎 سعی کنیم بیشتر بخندیم.
💎 بیشتر شکر کنیم و کمتر گله کنیم.
💎 با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم.
💎 گاهی هدیههایی که گرفتهایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم.
💎 بیشتر دعا کنیم.
💎 در داخل آسانسور و راه پله و… با آدمها صحبت کنیم.
💎 هر از گاهی نفس عمیق بکشیم.
💎 لذت عطسه کردن را حس کنیم.
💎 قدر اینکه پایمان نشکسته است را بدانیم.
جوانان بروجردی، به مابپیوندید👇
@Boroujerdia_94
♦روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم
آفتاب گفت: چگونه؟
باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می اورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدید تر میشد پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید...
سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون امد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن دراورد.
در ان هنگام آفتاب به باد گفت...
دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.
در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشا تر است...
همراه با جوانان بروجردی👇
@Boroujerdia_94
آفتاب گفت: چگونه؟
باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می اورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدید تر میشد پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید...
سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون امد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن دراورد.
در ان هنگام آفتاب به باد گفت...
دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.
در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشا تر است...
همراه با جوانان بروجردی👇
@Boroujerdia_94
داستانی آرامش بخش🌸 @Boroujerdia_94
مارتین لوتر کینگ، مبارز بزرگ آمریکایی در کتاب خاطراتش ﻣﻰنویسد:
روزی در بدترين حالت روحی بودم، فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سر در گم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غريب و روحى ﺑﻰجان و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم.
همسرم مرا ديد تعجب در نگاهش موج میزد ،به من نگاه کرد و از من دور شد، چند دقيقه بعد با لباس سر تا پا سياه روی سکوى خانه نشست. دعا خواند و سوگوارى کرد!
با تعجب پرسيدم: چرا سياه پوشيدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟
همسرم گفت: مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟
پرسيدم: چه کسی؟
همسرم گفت: خدا... خدا مُرده است!
با تعجب پرسيدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ اين چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟
همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حيف از آرزوهايم، چه چیزها که از خدا نمی خواستم...
اگر خدا نمُرده پس تو چرا اينقدر غمگين و ناراحتی؟ خدا مرده
او در ادامه ﻣﻰنويسد: در آن لحظه بود که به زانو در آمدم گريستم.
راست ﻣﻰگفت، گويا خدای درون دلم مُرده بود...
بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم.
خدا هرگز ﻧﻤﻰميرد!
ا👇👇
فراموش نکنید
نا امیدی بزرگترین گناه است...
✅✅همینک به کانال جوانان✅✅
✅✅بروجردی بپیوندید✅✅
@Boroujerdia_94
مارتین لوتر کینگ، مبارز بزرگ آمریکایی در کتاب خاطراتش ﻣﻰنویسد:
روزی در بدترين حالت روحی بودم، فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سر در گم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غريب و روحى ﺑﻰجان و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم.
همسرم مرا ديد تعجب در نگاهش موج میزد ،به من نگاه کرد و از من دور شد، چند دقيقه بعد با لباس سر تا پا سياه روی سکوى خانه نشست. دعا خواند و سوگوارى کرد!
با تعجب پرسيدم: چرا سياه پوشيدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟
همسرم گفت: مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟
پرسيدم: چه کسی؟
همسرم گفت: خدا... خدا مُرده است!
با تعجب پرسيدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ اين چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟
همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حيف از آرزوهايم، چه چیزها که از خدا نمی خواستم...
اگر خدا نمُرده پس تو چرا اينقدر غمگين و ناراحتی؟ خدا مرده
او در ادامه ﻣﻰنويسد: در آن لحظه بود که به زانو در آمدم گريستم.
راست ﻣﻰگفت، گويا خدای درون دلم مُرده بود...
بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم.
خدا هرگز ﻧﻤﻰميرد!
ا👇👇
فراموش نکنید
نا امیدی بزرگترین گناه است...
✅✅همینک به کانال جوانان✅✅
✅✅بروجردی بپیوندید✅✅
@Boroujerdia_94
🇮🇷"وطنم ای شکوه پابر جا"🇮🇷 ضمن تبریک یوم الله22 بهمن،این آهنگ روتقدیم میکنم به همه بروجردیای عزیز🌺 @Boroujerdia_94
@Boroujerdia_94
دست خودش نیست...
پنج شنبه عطر نبودن دارد...
بسان دختری با موهای بافته,که در پشت پنجره قدیمی خانه,چشم به راه مسافری نشسته است,
که بلیت برگشتش را گم کرده ,
ویا فردی که فراموشی دارد و آدرس خانه را, جا گذاشته است...
هفتها می آیند و میگذرند,خاطراتت میمانند و حجوم می آورند,که تنهایی را بیشتر کنند...
پنج شنبه مثل خیال توست,عطرش در خانه میماند و قصدش دوباره رفتن است...
@Boroujerdia_94
دست خودش نیست...
پنج شنبه عطر نبودن دارد...
بسان دختری با موهای بافته,که در پشت پنجره قدیمی خانه,چشم به راه مسافری نشسته است,
که بلیت برگشتش را گم کرده ,
ویا فردی که فراموشی دارد و آدرس خانه را, جا گذاشته است...
هفتها می آیند و میگذرند,خاطراتت میمانند و حجوم می آورند,که تنهایی را بیشتر کنند...
پنج شنبه مثل خیال توست,عطرش در خانه میماند و قصدش دوباره رفتن است...
@Boroujerdia_94