📖 داستان میلیجا
⚪ نویسنده: الهه برزگر
میلیجا ساکن لانهٔ شمارهٔ هشت بود. در یک حیاط نسبتاً بزرگ، با مرغهای دیگر زندگی میکرد . با یکدیگر همسایه بودند. برخلاف طبع دیگران او خانم ساکت و باوقاری بود. عادت نداشت با همه بگوبخند کند. آن روز صبح پنجره را باز کرد تا نور خورشید لانهٔ کوچکش را نوازش کند. خیلی اتفاقی از نوک دُرّ و گوهر، مرغهای خبرچین لانهبغلی، شنید که امروز تولد آقاطلا، خروس قدبلند لانهٔ شمارهی پنج است و چون بیچاره هیچکس را در دار دنیا ندارد کلی غصهاش میشود. میلیجا هم فکری به سرش زد. زود دست به کار شد تا بوبَرَنگی راه بیندازد و با یک کیک وانیلی آقاطلا را خوشحال کند. وقتی داشت آرد را هم میزد با خودش فکر کرد :« خیلی افتضاح است روز تولدت تنها بمانی. ممکن است فکری شوی که نکند نامرئی هستی و خودت خبر نداری.»
چیزی نگذشت که کیک خوش بووبَرش آماده شد. کُرکهای رو گونهاش چین خورد و ذوقش در چشمانش درخشید. کیک را برداشت و به طرف لانهی شمارهی پنج رفت. آفتاب درخشان و باد با ملایمت تمام داشت علفزار را به رقص در میآورد. تمام قلبش پر از این اتفاق شده بود و با خودش فکر میکرد آقاطلا حتماً از دیدن این کیک خوشحال میشود. اما توی راه دُرّ و گوهر را دید. گوهر پرسید: « چه خبره میلیجا؟ کجا؟»
میلیجا با لبخند جواب داد: « برای آقاطلا کیک پختم. طفلکی حیف بود روز تولدش تنها و بیکس بماند.»
دُرّ نگاهی به سر تا پای میلیجا کرد، بال گوهر را گرفت و زیرلبی، جوری که میلیجا هم بفهمد گفت:« واه واه! چه کارها! بعضیها چقدر پررو هستند. بیا برویم خواهر.» سپس پشتچشمی برای او نازک کردند و از آنجا رفتند.
میلیجا به دورشدن آنها نگاه میکرد. قلبش ریخت. پاهایش توان جلو رفتن نداشتند. زیرچشمی دور و برش را پایید. فکر کرد « نکند واقعاً کارش اشتباه بوده!» او فقط میخواست همسایهاش را خوشحال کند و حالا داشت فکر میکرد آیا اشکال دارد مهربانیاش را با همه سهیم شود؟
حی میکرد راه بازگشتی وجود ندارد. اگر برمیگشت زشت بود و اگر میرفت بقیه چه میگفتند! اصلاً خود آقاطلا چه فکری میکرد !
به هر سختیای بود رفت. کیک را پشت در گذاشت و در زد. آنوقت به سرعت دوید و از آنجا دور شد. در لانهاش را باز کرد و خودش را روی تخت انداخت. به حدی دلش گرفته بود که حتی در حد چند کلام قدقد ساده هم از نوکش در نمیآمد. دیگر آفتاب هم انگار داشت به او دهنکجی میکرد. یادش میآمد وقتی بچه بود یک شالگردن برای خودش بافته بود. اما فرداش آن را به جوجهٔ دیگری بخشید چون باباش آنقدر در نمیآورد که بتواند چنین چیزی برایش بیاورد. وقتی بزرگتر شد آرزو داشت روی درخت ناروَن یک تاب بسازد و با آن رنگ آسمان را لمس کند اما وقتی شنید خانمحنا دلش خواسته آنجا لانه داشته باشد فوری جایش را به او داد. خوب که فکرش را میکرد او تمام عمر برای خودش کاری انجام نداده بود. یک قطره اشک از چشمانش به پایین چکید که سروصدایی از لانهٔ همسایه شنید. خوب که نگاه کرد دید یک موش بدذات درحال دزدی از تخمهای خانمحناست. با عجله بیرون رفت و گفت:« آهای! چطور جرئت کردی این طرفها بیایی؟ زود گورت را گم کن آقاموشه.»
خانمحنا خون خونش را میخورد. بال به کمر زده بود. شاکی فریاد زد:« تخمهای نازنینم را پس بده. آنها قرار است جوجه شوند.»
دُرّ و گوهر که از دور این گفتوگو را میدیدند گمان کردند میلیجا و خانمحنا دارند دعوامرافه میکنند. خودشان را انداختند وسط که« باز هم میلیجا خودش را نخود هر آشی کرده» . میلیجا که حس میکرد خشم و غصهاش با هم قروقاطی شدهاند، اول تخمهای خانمحنا را پس گرفت و آقاموشه را بیرون انداخت، بعد که عصبانیتش فروکش کرد دید قدرتی براش باقی نمانده با گریه به طرف لانهاش دوید و در را پشت سرش بست.
آقاطلا نگهبان کل مرغداری بود. وقتی تازه از سرکشیهای روزانه برگشت دید بلبشویی راه افتاده. پرسید چه شده. هرکس چیزی میگفت که خانمحنا پرید وسط و سیر تا پیاز را تعریف کرد. حتی گفت که خودش با چشمهای خودش دیده میلیجا برای تولدش کیک پخته. وقتی همه حقیقت را فهمیدند دیگر دیر شده بود. قلب میلیجا شکسته بود. حتی وقتی دُرّ و گوهر هم برای عذرخواهی پشت در لانهاش حاضر شدند دلش راضی نشد در را باز کند. آن شب تا صبح خوابش نبرد. فکرهای تازهای توی سرش میپروراند. باید کار ناتمامش را تمان میکرد. بعد از آن روز دیگر هیچکس میلیجا را آن اطراف ندید.
@bjpub
⚪میلیجا برگرفته از کلمه « میلجِه»
به معنی جوجه کوچولو از زبان گیلکی رامسری است.
⚪ نویسنده: الهه برزگر
میلیجا ساکن لانهٔ شمارهٔ هشت بود. در یک حیاط نسبتاً بزرگ، با مرغهای دیگر زندگی میکرد . با یکدیگر همسایه بودند. برخلاف طبع دیگران او خانم ساکت و باوقاری بود. عادت نداشت با همه بگوبخند کند. آن روز صبح پنجره را باز کرد تا نور خورشید لانهٔ کوچکش را نوازش کند. خیلی اتفاقی از نوک دُرّ و گوهر، مرغهای خبرچین لانهبغلی، شنید که امروز تولد آقاطلا، خروس قدبلند لانهٔ شمارهی پنج است و چون بیچاره هیچکس را در دار دنیا ندارد کلی غصهاش میشود. میلیجا هم فکری به سرش زد. زود دست به کار شد تا بوبَرَنگی راه بیندازد و با یک کیک وانیلی آقاطلا را خوشحال کند. وقتی داشت آرد را هم میزد با خودش فکر کرد :« خیلی افتضاح است روز تولدت تنها بمانی. ممکن است فکری شوی که نکند نامرئی هستی و خودت خبر نداری.»
چیزی نگذشت که کیک خوش بووبَرش آماده شد. کُرکهای رو گونهاش چین خورد و ذوقش در چشمانش درخشید. کیک را برداشت و به طرف لانهی شمارهی پنج رفت. آفتاب درخشان و باد با ملایمت تمام داشت علفزار را به رقص در میآورد. تمام قلبش پر از این اتفاق شده بود و با خودش فکر میکرد آقاطلا حتماً از دیدن این کیک خوشحال میشود. اما توی راه دُرّ و گوهر را دید. گوهر پرسید: « چه خبره میلیجا؟ کجا؟»
میلیجا با لبخند جواب داد: « برای آقاطلا کیک پختم. طفلکی حیف بود روز تولدش تنها و بیکس بماند.»
دُرّ نگاهی به سر تا پای میلیجا کرد، بال گوهر را گرفت و زیرلبی، جوری که میلیجا هم بفهمد گفت:« واه واه! چه کارها! بعضیها چقدر پررو هستند. بیا برویم خواهر.» سپس پشتچشمی برای او نازک کردند و از آنجا رفتند.
میلیجا به دورشدن آنها نگاه میکرد. قلبش ریخت. پاهایش توان جلو رفتن نداشتند. زیرچشمی دور و برش را پایید. فکر کرد « نکند واقعاً کارش اشتباه بوده!» او فقط میخواست همسایهاش را خوشحال کند و حالا داشت فکر میکرد آیا اشکال دارد مهربانیاش را با همه سهیم شود؟
حی میکرد راه بازگشتی وجود ندارد. اگر برمیگشت زشت بود و اگر میرفت بقیه چه میگفتند! اصلاً خود آقاطلا چه فکری میکرد !
به هر سختیای بود رفت. کیک را پشت در گذاشت و در زد. آنوقت به سرعت دوید و از آنجا دور شد. در لانهاش را باز کرد و خودش را روی تخت انداخت. به حدی دلش گرفته بود که حتی در حد چند کلام قدقد ساده هم از نوکش در نمیآمد. دیگر آفتاب هم انگار داشت به او دهنکجی میکرد. یادش میآمد وقتی بچه بود یک شالگردن برای خودش بافته بود. اما فرداش آن را به جوجهٔ دیگری بخشید چون باباش آنقدر در نمیآورد که بتواند چنین چیزی برایش بیاورد. وقتی بزرگتر شد آرزو داشت روی درخت ناروَن یک تاب بسازد و با آن رنگ آسمان را لمس کند اما وقتی شنید خانمحنا دلش خواسته آنجا لانه داشته باشد فوری جایش را به او داد. خوب که فکرش را میکرد او تمام عمر برای خودش کاری انجام نداده بود. یک قطره اشک از چشمانش به پایین چکید که سروصدایی از لانهٔ همسایه شنید. خوب که نگاه کرد دید یک موش بدذات درحال دزدی از تخمهای خانمحناست. با عجله بیرون رفت و گفت:« آهای! چطور جرئت کردی این طرفها بیایی؟ زود گورت را گم کن آقاموشه.»
خانمحنا خون خونش را میخورد. بال به کمر زده بود. شاکی فریاد زد:« تخمهای نازنینم را پس بده. آنها قرار است جوجه شوند.»
دُرّ و گوهر که از دور این گفتوگو را میدیدند گمان کردند میلیجا و خانمحنا دارند دعوامرافه میکنند. خودشان را انداختند وسط که« باز هم میلیجا خودش را نخود هر آشی کرده» . میلیجا که حس میکرد خشم و غصهاش با هم قروقاطی شدهاند، اول تخمهای خانمحنا را پس گرفت و آقاموشه را بیرون انداخت، بعد که عصبانیتش فروکش کرد دید قدرتی براش باقی نمانده با گریه به طرف لانهاش دوید و در را پشت سرش بست.
آقاطلا نگهبان کل مرغداری بود. وقتی تازه از سرکشیهای روزانه برگشت دید بلبشویی راه افتاده. پرسید چه شده. هرکس چیزی میگفت که خانمحنا پرید وسط و سیر تا پیاز را تعریف کرد. حتی گفت که خودش با چشمهای خودش دیده میلیجا برای تولدش کیک پخته. وقتی همه حقیقت را فهمیدند دیگر دیر شده بود. قلب میلیجا شکسته بود. حتی وقتی دُرّ و گوهر هم برای عذرخواهی پشت در لانهاش حاضر شدند دلش راضی نشد در را باز کند. آن شب تا صبح خوابش نبرد. فکرهای تازهای توی سرش میپروراند. باید کار ناتمامش را تمان میکرد. بعد از آن روز دیگر هیچکس میلیجا را آن اطراف ندید.
@bjpub
⚪میلیجا برگرفته از کلمه « میلجِه»
به معنی جوجه کوچولو از زبان گیلکی رامسری است.
📖 برگزاری دوبارهٔ کلاسهای نویسندگی انتشارات بتهجقه
@bjpub
جهت ثبتنام و یا اطلاعات بیشتر تماس بگیرید:
۰۹۱۱۹۰۳۲۸۶۲
.
@bjpub
جهت ثبتنام و یا اطلاعات بیشتر تماس بگیرید:
۰۹۱۱۹۰۳۲۸۶۲
.
در وصف کمالش همهجا مینشستند و میگفتند « معتقد بود کسی که زیاد سخن بگوید، زیاد هم اشتباه خواهد کرد » . من از شنیدن این حرف خوشخوشانم نمیشد. زبانم میچشبید ته حلقم که لیچار بار عالم و آدم نکنم. زیرا آن جمله نهتنها تعریف حساب نمیشد، بلکه بدوبیراه هم بود. این حرف، او را ترسو جلوه میداد و اینطوری نشان میداد که او نمیتواند اختیار زبان و افکارش را داشته باشد. من نمیتوانستم چنین تعریف سرسریای را بپذیرم. پنجره را باز کردم تا باد یخ صبحگاهی به کلهام بخورد. خون زیر پوستم داشت میجوشید. مردم وزن کلمات را نادیده میگرفتند. چطور آدم میتواند جمله بسازد بدون اینکه معنی کلماتی که استفاده میکند را پشت گوش بیندازد!
الهه برزگر
@bjpub
الهه برزگر
@bjpub
👍2
پرسید چرا همه را رد میکنی، فکر کردی آدم بیست سالهای ؟! از شنیدن این حرفها کلهام داغ شد. بِرّوبِرّ داخل چشمانم زل زده بود و جواب میخواست.
زانویم میلرزید. با اینحال نمیتوانستم یک جا بند شوم. دستم را به کمرم گرفتم و از این سر تا آن سر اتاق راه رفتم. آن یکی دستم به دهانم بود. مثل قفلِ زنگاری که کلید، درونش گیر کرده باشد. گفتم: او نگاهش تربیت نداشت. وقتی از شمایل دختر نازبانو خوشش نیامد جوری سرتاپای او را درنوردید که دخترک فهمید از ریختش خوشش نیامده. دلش شکست؛ من شنیدم، دیدم.
او بلدِ آواز نبود. رقص و شعر نمیدانست.
او از «حدس میزنم« و «گمان میکنم» زیاد استفاده میکرد، میفهمی؟ چیزی از خودش نداشت. افکارش همه عاریه بود. گفتم گلی که نمیخواهی آبیاریاش کنی نکار، خندید.
ایستادم. چشمانم را بستم. خونِ زیر پوستم داشت میجوشید. به سویش برگشتم. به او اشاره کردم: من چطور میتوانستم او را به قلبم بخواهانم؟
الهه برزگر
@bjpub
زانویم میلرزید. با اینحال نمیتوانستم یک جا بند شوم. دستم را به کمرم گرفتم و از این سر تا آن سر اتاق راه رفتم. آن یکی دستم به دهانم بود. مثل قفلِ زنگاری که کلید، درونش گیر کرده باشد. گفتم: او نگاهش تربیت نداشت. وقتی از شمایل دختر نازبانو خوشش نیامد جوری سرتاپای او را درنوردید که دخترک فهمید از ریختش خوشش نیامده. دلش شکست؛ من شنیدم، دیدم.
او بلدِ آواز نبود. رقص و شعر نمیدانست.
او از «حدس میزنم« و «گمان میکنم» زیاد استفاده میکرد، میفهمی؟ چیزی از خودش نداشت. افکارش همه عاریه بود. گفتم گلی که نمیخواهی آبیاریاش کنی نکار، خندید.
ایستادم. چشمانم را بستم. خونِ زیر پوستم داشت میجوشید. به سویش برگشتم. به او اشاره کردم: من چطور میتوانستم او را به قلبم بخواهانم؟
الهه برزگر
@bjpub
👍2
یکی نوشته بود:
هفتِ صبح شنبه
غمگینترین قصهٔ کوتاه جهان! »
«آن دیگری میخواست از نجاتدهندهٔ توی آینه فرار کند.»
نورونهای مغزم داغ شد. برق از سرم پرید. اصلاً مغزم به جوش آمد. گفتم بروید خودتان را جمع کنید. خجالت بکشید از ساختن این همه آدم عاطل و باطل که فکر میکنند دنیا به آخر رسیده و فقط منتظر نشستهاند یکی از آسمان بیفتد زمین و زندگیشان را آباد کند. نه جانم از این خبرها نیست. قشنگتر از هفت صبح شنبه در کل هفته نیست. هفت صبح شنبه یعنی یک آدم قدرتمند که پشت سر ترسهایش، بلند شده و دویده و به آرزویش تنِ سبز پوشانده. کلهٔ صبح شنبه برای آدمهایی که دویدند و رسیدند تهِ باکلاسی و پر زرقوبرقبودن است. خودِ پُز است.
اتفاقاً چشمهایت را هم خوب باز کن . نجاتدهندهات را قرار است تنها و تنها در همان آینه ببینی و بس! خوب نگاه کن. اصلاً یک آینه بردار، بگذار توی جیبت. بین راه هم اگر کمک خواستی نگاهی به آن بینداز.
بس کنید این خزعبلات بیعار و بیچارهساز را ! از آدمها آدمآهنی نسازید.
دنیا جای دویدن است. بپذیر، بدو ، برس . راه دیگری نیست عزیز من!
الهه برزگر
@bjpub
هفتِ صبح شنبه
غمگینترین قصهٔ کوتاه جهان! »
«آن دیگری میخواست از نجاتدهندهٔ توی آینه فرار کند.»
نورونهای مغزم داغ شد. برق از سرم پرید. اصلاً مغزم به جوش آمد. گفتم بروید خودتان را جمع کنید. خجالت بکشید از ساختن این همه آدم عاطل و باطل که فکر میکنند دنیا به آخر رسیده و فقط منتظر نشستهاند یکی از آسمان بیفتد زمین و زندگیشان را آباد کند. نه جانم از این خبرها نیست. قشنگتر از هفت صبح شنبه در کل هفته نیست. هفت صبح شنبه یعنی یک آدم قدرتمند که پشت سر ترسهایش، بلند شده و دویده و به آرزویش تنِ سبز پوشانده. کلهٔ صبح شنبه برای آدمهایی که دویدند و رسیدند تهِ باکلاسی و پر زرقوبرقبودن است. خودِ پُز است.
اتفاقاً چشمهایت را هم خوب باز کن . نجاتدهندهات را قرار است تنها و تنها در همان آینه ببینی و بس! خوب نگاه کن. اصلاً یک آینه بردار، بگذار توی جیبت. بین راه هم اگر کمک خواستی نگاهی به آن بینداز.
بس کنید این خزعبلات بیعار و بیچارهساز را ! از آدمها آدمآهنی نسازید.
دنیا جای دویدن است. بپذیر، بدو ، برس . راه دیگری نیست عزیز من!
الهه برزگر
@bjpub
👍2
کانال خبری رامسر و تنکابن؛
آقای جلال کمالی، خبرنگار ، نوشت:
🔴تجلیل از فعالان ورزشی، فرهنگی، علمی و هنری روستای دریاپشته بخش مرکزی شهرستان رامسر در دهه مبارک فجر که به مناسبت دهه مبارک فجر و چهل و ششمین سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران برگزار شد.
بنده هم در این مراسم حضور داشتم .
با سپاس از این عزیزان.
@bjpub
آقای جلال کمالی، خبرنگار ، نوشت:
🔴تجلیل از فعالان ورزشی، فرهنگی، علمی و هنری روستای دریاپشته بخش مرکزی شهرستان رامسر در دهه مبارک فجر که به مناسبت دهه مبارک فجر و چهل و ششمین سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران برگزار شد.
بنده هم در این مراسم حضور داشتم .
با سپاس از این عزیزان.
@bjpub
👌2
⚪نکته:
⚪شرایط بررسی اثر بهصورت رایگان
در انتشارات بتهجقه:
_ پیدیاف کامل اثر را به شماره ما در تلگرام ارسال کنید.
همین!
حداکثر پس از ۱ روز بررسی خواهد شد.
⚪و اما نکته قابل توجه:
انتشارات بتهجقه اثر ضعیف چاپ نمیکند. ما هم به درآمد مالی بسیار نیازمند هستیم و میتوانیم از نوشتههای شما آنقدر تعریف کنیم که قانعتان کنیم تا قرارداد ببندید . اینگونه هم انتشارات به درآمد خود میرسد هم شما به یک اثر ضعیف که در اول راه موجب شکستتان خواهد شد.
توجه کنید که تاکنون انتشارات بتهجقه دست به چنین کاری نزده و میبینید تعداد عناوین کتابهای چاپی ما زیاد نیست.
وقتی اثری رد میشود یعنی آنقدر نیاز به تلاش بیشتر دارد که با ویرایش ما به کل قلم نویسنده تغییر میکند.
اینکه چطور باید عمل کنید هم پس از بررسی _ در صورت ردشدن_ توسط خود مدیرمسئول انتشارات، خانم برزگر ، نویسنده رمان پرطرفدار هَریو و آوای دُرسامُون_ برایتان توضیح داده میشود.
یادتان بماند انتشارات بتهجقه فقط و فقط به فکر پیشرفت شما نویسندهی محترم است.
@bjpub
⚪شرایط بررسی اثر بهصورت رایگان
در انتشارات بتهجقه:
_ پیدیاف کامل اثر را به شماره ما در تلگرام ارسال کنید.
همین!
حداکثر پس از ۱ روز بررسی خواهد شد.
⚪و اما نکته قابل توجه:
انتشارات بتهجقه اثر ضعیف چاپ نمیکند. ما هم به درآمد مالی بسیار نیازمند هستیم و میتوانیم از نوشتههای شما آنقدر تعریف کنیم که قانعتان کنیم تا قرارداد ببندید . اینگونه هم انتشارات به درآمد خود میرسد هم شما به یک اثر ضعیف که در اول راه موجب شکستتان خواهد شد.
توجه کنید که تاکنون انتشارات بتهجقه دست به چنین کاری نزده و میبینید تعداد عناوین کتابهای چاپی ما زیاد نیست.
وقتی اثری رد میشود یعنی آنقدر نیاز به تلاش بیشتر دارد که با ویرایش ما به کل قلم نویسنده تغییر میکند.
اینکه چطور باید عمل کنید هم پس از بررسی _ در صورت ردشدن_ توسط خود مدیرمسئول انتشارات، خانم برزگر ، نویسنده رمان پرطرفدار هَریو و آوای دُرسامُون_ برایتان توضیح داده میشود.
یادتان بماند انتشارات بتهجقه فقط و فقط به فکر پیشرفت شما نویسندهی محترم است.
@bjpub
هیچچیز دائمی نیست و هیچکس کامل نیست.
همه مأیوستان میکنند، حتی والدینتان.
وقتی این را پذیرفتم، دیگر منتظر نبودم
کسی از راه برسد و نجاتم دهد یا زندگی را برایم آسانتر کند...
📕 از عشق گفتن
✍️ #ناتاشا_لان
@bjpub
همه مأیوستان میکنند، حتی والدینتان.
وقتی این را پذیرفتم، دیگر منتظر نبودم
کسی از راه برسد و نجاتم دهد یا زندگی را برایم آسانتر کند...
📕 از عشق گفتن
✍️ #ناتاشا_لان
@bjpub