The Rooster, the Duck, and the Mermaids
خروس، اردک و پری دریایی
#داستان_کوتاه_انگلیسی
A rooster and a duck were arguing so much over whether mermaids exist or not, that they decided to settle the matter once and for all, by searching the bottom of the sea.
یک خروس ویک اردک باهم بحثهای زیادی میکردند که آیا پری دریایی وجود داردیا خیر. اینقدر بحث کردند که دستآخر تصمیم گرفتند که موضوع رایکبار برای همیشه با رفتن به اعماق دریا حل کنند.
They dived down, first seeing colourful fish, then medium-sized fish and large fish. Then they got so deep that they were in complete darkness and couldn’t see a thing.
آنها به سمت پایین دریا شیرجه زدند و شنا کردند. اول ماهیهای رنگارنگ دیدند؛ سپس ماهیهایی با اندازههای متوسط دیدند؛ و سپس ماهیهای بزرگ دیدند. سپس آنقدری در اعماق دریا فرورفته بودند که در تاریکی کامل بودند و نمیتوانستند چیزی ببینند.
This made them terribly scared, so they returned to the surface. The rooster was terrified and never wanted to return to the depths, but the duck encouraged him to keep trying. To calm the Rooster, this time the duck took a torch. They dived down again to the darkness, and when they started getting scared, they switched the torch on.
این موضوع آنها را بهشدت ترساند. برای همین به سطح زمین بازگشتند. خروس بسیار وحشتزده شده بود و نمیخواست که دیگر هیچوقت به اعماق دریا برگردد. اما اردک او را تشویق کرد که به تلاشش ادامه بدهد. و برای اینکه خروس را آرام کند، این بار اردک با خودشیک چراغ آورد. آنها باری دیگر به سمت تاریکی شنا کردند و وقتیکه احساس کردند که دارند میترسند، آنها چراغ را روشن کردند.
When the darkness was lit up they saw that they were totally surrounded by mermaids.
وقتیکه تاریکی روشن شد، آنها مشاهده کردند که کاملاً در میان تعدادی پری دریایی محاصرهشدهاند.
The mermaids told them that they thought the rooster and the duck didn’t like them. The previous time the mermaids had been just about to invite their visitors to a big party, but the rooster and the duck had quickly left.
پریهای دریایی به آنها گفتند که فکر کرده بودند که خروس و اردک از آنها خوششان نیامده است. دفعهی قبلی پریهای دریایی نزدیک بود که بازدیدکنندگانشان را به یک مهمانی دعوت کنند؛ اما خروس و اردک سریع صحنه را ترک کردند.
The mermaids were very happy to see that they had returned, though.
And thanks to their bravery and perseverance, the rooster and the duck became great friends with the mermaids.
بااینحال، پریهای دریایی بسیار خوشحال بودند که آنها دوباره برگشتند. و با تشکر از شجاعت و استقامت خروس و اردک، آنها دوستان خیلی خوبی برای پریهای دریایی شدند.
👌لغات مهم داستان
Settle the matter: حل کردن موضوع
Once and for all: یکبار برای همیشه
Dive: شیرجه زدن، غواصی کردن
Terrified: وحشتزده شدن
Encourage: تشویق کردن
Torch: چراغ
Surrounded: محاصره شدن، در میان چیزی بودن
Bravery: شجاعت
Perseverance: استقامت
🔸 فایل صوتی و ویدیو این داستان در زیر همین پست قرار دارند
#Short_story_۱
خروس، اردک و پری دریایی
#داستان_کوتاه_انگلیسی
A rooster and a duck were arguing so much over whether mermaids exist or not, that they decided to settle the matter once and for all, by searching the bottom of the sea.
یک خروس ویک اردک باهم بحثهای زیادی میکردند که آیا پری دریایی وجود داردیا خیر. اینقدر بحث کردند که دستآخر تصمیم گرفتند که موضوع رایکبار برای همیشه با رفتن به اعماق دریا حل کنند.
They dived down, first seeing colourful fish, then medium-sized fish and large fish. Then they got so deep that they were in complete darkness and couldn’t see a thing.
آنها به سمت پایین دریا شیرجه زدند و شنا کردند. اول ماهیهای رنگارنگ دیدند؛ سپس ماهیهایی با اندازههای متوسط دیدند؛ و سپس ماهیهای بزرگ دیدند. سپس آنقدری در اعماق دریا فرورفته بودند که در تاریکی کامل بودند و نمیتوانستند چیزی ببینند.
This made them terribly scared, so they returned to the surface. The rooster was terrified and never wanted to return to the depths, but the duck encouraged him to keep trying. To calm the Rooster, this time the duck took a torch. They dived down again to the darkness, and when they started getting scared, they switched the torch on.
این موضوع آنها را بهشدت ترساند. برای همین به سطح زمین بازگشتند. خروس بسیار وحشتزده شده بود و نمیخواست که دیگر هیچوقت به اعماق دریا برگردد. اما اردک او را تشویق کرد که به تلاشش ادامه بدهد. و برای اینکه خروس را آرام کند، این بار اردک با خودشیک چراغ آورد. آنها باری دیگر به سمت تاریکی شنا کردند و وقتیکه احساس کردند که دارند میترسند، آنها چراغ را روشن کردند.
When the darkness was lit up they saw that they were totally surrounded by mermaids.
وقتیکه تاریکی روشن شد، آنها مشاهده کردند که کاملاً در میان تعدادی پری دریایی محاصرهشدهاند.
The mermaids told them that they thought the rooster and the duck didn’t like them. The previous time the mermaids had been just about to invite their visitors to a big party, but the rooster and the duck had quickly left.
پریهای دریایی به آنها گفتند که فکر کرده بودند که خروس و اردک از آنها خوششان نیامده است. دفعهی قبلی پریهای دریایی نزدیک بود که بازدیدکنندگانشان را به یک مهمانی دعوت کنند؛ اما خروس و اردک سریع صحنه را ترک کردند.
The mermaids were very happy to see that they had returned, though.
And thanks to their bravery and perseverance, the rooster and the duck became great friends with the mermaids.
بااینحال، پریهای دریایی بسیار خوشحال بودند که آنها دوباره برگشتند. و با تشکر از شجاعت و استقامت خروس و اردک، آنها دوستان خیلی خوبی برای پریهای دریایی شدند.
👌لغات مهم داستان
Settle the matter: حل کردن موضوع
Once and for all: یکبار برای همیشه
Dive: شیرجه زدن، غواصی کردن
Terrified: وحشتزده شدن
Encourage: تشویق کردن
Torch: چراغ
Surrounded: محاصره شدن، در میان چیزی بودن
Bravery: شجاعت
Perseverance: استقامت
🔸 فایل صوتی و ویدیو این داستان در زیر همین پست قرار دارند
#Short_story_۱
The lion and the mouse
شیر و موش
#داستان_کوتاه_انگلیسی
A lion was asleep in the sun one day. A little mouse came out to play. The little mouse ran up the lion’s neck and slid down his back. The lion caught him with a great big smack!
روزی شیری زیر آفتاب خوابیده بود. موش کوچولویی بیرون آمد تا بازی کند. موش کوچولو از گردن شیر بالا رفت و از کمرش سُر خورد. شیر با ضربهی محکمی او را گرفت.
“I’m going to eat you!” the lion roared, his mouth open wide.
شیر غرید و با دهان گشادش گفت: «میخواهم تو را بخورم!»
“No, no, please don’t!” the little mouse cried. “Be kind to me, and one day I’ll help you.”
موش کوچولو با ناله گفت: «نه، نه لطفاً منو نخور! به من رحم کن. روزی به تو کمک خواهم کرد.»
“I’m a lion! You’re a mouse! What can you do?” The lion laughed, very hard, and the mouse ran away.
شیر با صدای بلند خندهای کرد و گفت: «من یک شیرم! و تو تنها یک موشی! تو چه کمکی میتوانی به من بکنی؟» و موش از آنجا فرار کرد.
But the mouse was out walking the very next day. He heard a big roar, and squeaked when he saw the king of the jungle tied to a tree. But the mouse had a plan to set him free. The mouse worked quickly, and chewed through the rope.
فردای آن روز موش کوچولو مشغول قدم زدن در آنجا بود که صدای غرش بلندی را شنید و جیغ کشید. او دید که سلطان جنگل را به یک درخت طنابپیچ کردهاند. اما موش کوچولو نقشهای برای آزاد کردن او کشید. موش بهسرعت دستبهکار شد و طنابها را جوید.
شیر به موش کوچولو گفت: «آه موش کوچولو من ناامید شده بودم، تو درست میگفتی. ازت ممنونم. حالا من آزادم. تو بهترین دوست دنیا هستی!»
The lion said, “Oh little mouse, I had no hope. You were right, little mouse - thank you, I’m free. You’re the best friend there ever could be!”
شیر به موش کوچولو گفت: «آه موش کوچولو من ناامید شده بودم، تو درست میگفتی. ازت ممنونم. حالا من آزادم. تو بهترین دوست دنیا هستی!»
🔸 فایل صوتی و ویدیو این داستان در زیر همین پست قرار دارند
#Short_story_27
🦁 @behrasteganiha
شیر و موش
#داستان_کوتاه_انگلیسی
A lion was asleep in the sun one day. A little mouse came out to play. The little mouse ran up the lion’s neck and slid down his back. The lion caught him with a great big smack!
روزی شیری زیر آفتاب خوابیده بود. موش کوچولویی بیرون آمد تا بازی کند. موش کوچولو از گردن شیر بالا رفت و از کمرش سُر خورد. شیر با ضربهی محکمی او را گرفت.
“I’m going to eat you!” the lion roared, his mouth open wide.
شیر غرید و با دهان گشادش گفت: «میخواهم تو را بخورم!»
“No, no, please don’t!” the little mouse cried. “Be kind to me, and one day I’ll help you.”
موش کوچولو با ناله گفت: «نه، نه لطفاً منو نخور! به من رحم کن. روزی به تو کمک خواهم کرد.»
“I’m a lion! You’re a mouse! What can you do?” The lion laughed, very hard, and the mouse ran away.
شیر با صدای بلند خندهای کرد و گفت: «من یک شیرم! و تو تنها یک موشی! تو چه کمکی میتوانی به من بکنی؟» و موش از آنجا فرار کرد.
But the mouse was out walking the very next day. He heard a big roar, and squeaked when he saw the king of the jungle tied to a tree. But the mouse had a plan to set him free. The mouse worked quickly, and chewed through the rope.
فردای آن روز موش کوچولو مشغول قدم زدن در آنجا بود که صدای غرش بلندی را شنید و جیغ کشید. او دید که سلطان جنگل را به یک درخت طنابپیچ کردهاند. اما موش کوچولو نقشهای برای آزاد کردن او کشید. موش بهسرعت دستبهکار شد و طنابها را جوید.
شیر به موش کوچولو گفت: «آه موش کوچولو من ناامید شده بودم، تو درست میگفتی. ازت ممنونم. حالا من آزادم. تو بهترین دوست دنیا هستی!»
The lion said, “Oh little mouse, I had no hope. You were right, little mouse - thank you, I’m free. You’re the best friend there ever could be!”
شیر به موش کوچولو گفت: «آه موش کوچولو من ناامید شده بودم، تو درست میگفتی. ازت ممنونم. حالا من آزادم. تو بهترین دوست دنیا هستی!»
🔸 فایل صوتی و ویدیو این داستان در زیر همین پست قرار دارند
#Short_story_27
🦁 @behrasteganiha
Kevin's Car
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح اولیه Elementry)
Kevin likes cars. He reads about cars in magazines and he watches shows about cars on TV. His head is full of cars!
کوین ماشین ها را دوست دارد. او در مورد ماشین ها در مجله می خواند و برنامه هایی در مورد ماشین ها در تلویزیون می بیند. سر او پر از ماشین هاست!
He tells his parents, “Please, please, please, could you buy me a car?”
او به والدینش می گوید، “لطفا، لطفا، لطفا، میتوانید برای من یک ماشین بخرید؟”
“No,” says Kevin’s mom, “You are too young to drive a car. This is dangerous.”
“نه” مادر کوین می گوید، “تو بیش از حد جوانی که یک ماشین را برانی. این خطرناک است.”
“No,” says Kevin’s dad, “A car is very expensive. We can’t buy you a car now.”
“نه” پدر کوین می گوید، “یک ماشین خیلی گران است.، ما نمی توانیم حالا برای تو یک ماشین بخریم.”
Kevin is very sad. He wants a car. He wants a fast red sports car!
کوین خیلی غمگین است. او یک ماشین می خواهد. او یک ماشین قرمز سریع مسابقه ای می خواهد.
He decides to build one! He buys books and reads about the subject. He hangs around at the garage and watches the mechanics fix the cars. It is very interesting for him and he has a lot of fun.
او تصمیم می گیرد یکی درست کند! او کتاب هایی در مورد این موضوع می خرد. او در اطراف گاراژ می چرخد و مکانیک ها را که ماشین ها را تعمیر می کنند تماشا می کند. این برای او بسیار جالب است و به او خیلی خوش می گذرد.
Finally, he starts building his own car! He tells his parents about it. His father doesn’t believe him. He says it’s too difficult. His mother says she is worried. She doesn’t want him to do anything dangerous.
سر انجام، او شروع به ساختن ماشین خودش می کند! او به والدینش در این مورد می گوید. پدرش او را باور نمی کند. او می گوید این خیلی مشکل است. مادرش می گوید که او نگران است. او نمی خواهد که کویل کار خطرناکی بکند.
After two months, Kevin invites his parents to see his creation. His parents are surprised! It is beautiful! It is red! It is shiny! It is a big toy sports car! Kevin can sit inside it and drive!
بعد از دو ماه، کویل والدینش را دعوت می کند تا ساخته او را ببینند. والدینش متعجب هستند! این قشنگ است! این قرمز است! این درخشان است! این یک ماشین اسباب بازی بزرگ مسابقه ایست! کوین می تواند داخلش بنشیند و رانندگی کند!
Kevin’s parents are very happy and proud. Kevin’s dad says: “I was sure you can do it!”
والدین کوین خیلی خوشحال و سرافراز هستند. پدر کوین می گوید: “من مطمئن بودم که تو می توانی این را انجام دهی!”
Kevin’s mom says: “I was sure it was not dangerous!”
مادر کوین می گوید: “من مطمئن بودم که این خطرناک نیست.”
Kevin smiles and drives away.
کوین لبخند می زند و با ماشین دور می شود.
#Short_story
https://t.me/behrasteganiha
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح اولیه Elementry)
Kevin likes cars. He reads about cars in magazines and he watches shows about cars on TV. His head is full of cars!
کوین ماشین ها را دوست دارد. او در مورد ماشین ها در مجله می خواند و برنامه هایی در مورد ماشین ها در تلویزیون می بیند. سر او پر از ماشین هاست!
He tells his parents, “Please, please, please, could you buy me a car?”
او به والدینش می گوید، “لطفا، لطفا، لطفا، میتوانید برای من یک ماشین بخرید؟”
“No,” says Kevin’s mom, “You are too young to drive a car. This is dangerous.”
“نه” مادر کوین می گوید، “تو بیش از حد جوانی که یک ماشین را برانی. این خطرناک است.”
“No,” says Kevin’s dad, “A car is very expensive. We can’t buy you a car now.”
“نه” پدر کوین می گوید، “یک ماشین خیلی گران است.، ما نمی توانیم حالا برای تو یک ماشین بخریم.”
Kevin is very sad. He wants a car. He wants a fast red sports car!
کوین خیلی غمگین است. او یک ماشین می خواهد. او یک ماشین قرمز سریع مسابقه ای می خواهد.
He decides to build one! He buys books and reads about the subject. He hangs around at the garage and watches the mechanics fix the cars. It is very interesting for him and he has a lot of fun.
او تصمیم می گیرد یکی درست کند! او کتاب هایی در مورد این موضوع می خرد. او در اطراف گاراژ می چرخد و مکانیک ها را که ماشین ها را تعمیر می کنند تماشا می کند. این برای او بسیار جالب است و به او خیلی خوش می گذرد.
Finally, he starts building his own car! He tells his parents about it. His father doesn’t believe him. He says it’s too difficult. His mother says she is worried. She doesn’t want him to do anything dangerous.
سر انجام، او شروع به ساختن ماشین خودش می کند! او به والدینش در این مورد می گوید. پدرش او را باور نمی کند. او می گوید این خیلی مشکل است. مادرش می گوید که او نگران است. او نمی خواهد که کویل کار خطرناکی بکند.
After two months, Kevin invites his parents to see his creation. His parents are surprised! It is beautiful! It is red! It is shiny! It is a big toy sports car! Kevin can sit inside it and drive!
بعد از دو ماه، کویل والدینش را دعوت می کند تا ساخته او را ببینند. والدینش متعجب هستند! این قشنگ است! این قرمز است! این درخشان است! این یک ماشین اسباب بازی بزرگ مسابقه ایست! کوین می تواند داخلش بنشیند و رانندگی کند!
Kevin’s parents are very happy and proud. Kevin’s dad says: “I was sure you can do it!”
والدین کوین خیلی خوشحال و سرافراز هستند. پدر کوین می گوید: “من مطمئن بودم که تو می توانی این را انجام دهی!”
Kevin’s mom says: “I was sure it was not dangerous!”
مادر کوین می گوید: “من مطمئن بودم که این خطرناک نیست.”
Kevin smiles and drives away.
کوین لبخند می زند و با ماشین دور می شود.
#Short_story
https://t.me/behrasteganiha
Telegram
بهرستگانیها
کانون زبان بهرستگان
مرکز تخصصی آموزش زبانهای خارجی
به کودکان و نوجوانان
مدیریت خانم سونیا ملکی
لینک کارت اطلاعات
https://myss.ir/Behrastegan
65539713_14
09301539713
65571898 واحد ثبت نام
ارتباط با مدیریت
@Behrastegan_Maleki
مرکز تخصصی آموزش زبانهای خارجی
به کودکان و نوجوانان
مدیریت خانم سونیا ملکی
لینک کارت اطلاعات
https://myss.ir/Behrastegan
65539713_14
09301539713
65571898 واحد ثبت نام
ارتباط با مدیریت
@Behrastegan_Maleki
Amanda's Work
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح اولیهElementry)
Amanda goes to work every day. She works in an office. She works very hard. She starts and 7 o’clock in the morning and finishes at 10 o’clock at night. She likes her work, and she wants to be a good worker, but she has one problem. Her boss is not a very good boss.
آماندا هر روز سر کار می رود. او در یک دفتر کار می کند. او خیلی سخت کار می کند. او ساعت 7 صبح شروع می کند و ساعت ساعت 10 شب (کارش را) تمام می کند. او کارش را دوست دارد، و او می خواهد کارمند خوبی باشد، اما او یک مشکل دارد. رئیس او رئیس خیلی خوبی نیست.
He tells her to do one thing, and then he changes his mind. He tells her to do another thing, and then he changes his mind again. He tells her to do something else, and again, changes his mind. Amanda doesn’t like this. She says, “This is a waste of time!”
او به آماندا می گوید که یک چیز را انجام دهد، و بعد او نظرش را عوض می کند. او به آماندا می گوید چیز دیگری را انجام دهد و بعد او دوباره نظرش را عوض می کند. او به آماندا می گوید چیز دیگری را انجام دهد، و دوباره او نظرش را عوض می کند. آماندا این را دوست ندارد. او می گوید “این تلف کردن وقت است!”
Today Amanda decides to talk with him. She goes to his room and says: “I like to work. I work a lot of hours. I am a good worker. But I can’t work like this. We have to work better. You need to tell me what to do without changing your mind.”
امروز آماندا تصمیم گرفته با او صحبت کند. او به اتاقش می رود و می گوید “من دوست دارم کار کنم. من ساعت های زیادی کار می کند. من کارمند خوبی هستم. اما من نمی توانم اینطوری کار کنم. ما باید بهتر کار کنیم. تو باید به من بگویی که چکار کنم بدون تغییر دادن نظرت.”
Amanda’s boss listens to her. He sees that she is right. He promises to listen to her advice.
رئیس آماندا به او گوش می کند. او می داند که آماندا حق دارد. او قول می دهد که به پیشنهاد او گوش کند.
Now Amanda is happy. She comes to work every day. She starts at 7 o’clock and finishes at 4 o’clock, but she completes much more things than before! Amanda and her boss are happy.
حالا آماندا خوشحال است. او هر روز سر کار می آید. او ساعت 7 شروع می کند و ساعت 10 (کارش را) تمام می کند، اما او بیشتر از قبل کار انجام می دهد! آماندا و رئیسش خوشحال هستند.
#Short_story
@behrasteganiha
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح اولیهElementry)
Amanda goes to work every day. She works in an office. She works very hard. She starts and 7 o’clock in the morning and finishes at 10 o’clock at night. She likes her work, and she wants to be a good worker, but she has one problem. Her boss is not a very good boss.
آماندا هر روز سر کار می رود. او در یک دفتر کار می کند. او خیلی سخت کار می کند. او ساعت 7 صبح شروع می کند و ساعت ساعت 10 شب (کارش را) تمام می کند. او کارش را دوست دارد، و او می خواهد کارمند خوبی باشد، اما او یک مشکل دارد. رئیس او رئیس خیلی خوبی نیست.
He tells her to do one thing, and then he changes his mind. He tells her to do another thing, and then he changes his mind again. He tells her to do something else, and again, changes his mind. Amanda doesn’t like this. She says, “This is a waste of time!”
او به آماندا می گوید که یک چیز را انجام دهد، و بعد او نظرش را عوض می کند. او به آماندا می گوید چیز دیگری را انجام دهد و بعد او دوباره نظرش را عوض می کند. او به آماندا می گوید چیز دیگری را انجام دهد، و دوباره او نظرش را عوض می کند. آماندا این را دوست ندارد. او می گوید “این تلف کردن وقت است!”
Today Amanda decides to talk with him. She goes to his room and says: “I like to work. I work a lot of hours. I am a good worker. But I can’t work like this. We have to work better. You need to tell me what to do without changing your mind.”
امروز آماندا تصمیم گرفته با او صحبت کند. او به اتاقش می رود و می گوید “من دوست دارم کار کنم. من ساعت های زیادی کار می کند. من کارمند خوبی هستم. اما من نمی توانم اینطوری کار کنم. ما باید بهتر کار کنیم. تو باید به من بگویی که چکار کنم بدون تغییر دادن نظرت.”
Amanda’s boss listens to her. He sees that she is right. He promises to listen to her advice.
رئیس آماندا به او گوش می کند. او می داند که آماندا حق دارد. او قول می دهد که به پیشنهاد او گوش کند.
Now Amanda is happy. She comes to work every day. She starts at 7 o’clock and finishes at 4 o’clock, but she completes much more things than before! Amanda and her boss are happy.
حالا آماندا خوشحال است. او هر روز سر کار می آید. او ساعت 7 شروع می کند و ساعت 10 (کارش را) تمام می کند، اما او بیشتر از قبل کار انجام می دهد! آماندا و رئیسش خوشحال هستند.
#Short_story
@behrasteganiha
The Grumpy Tree
درخت بدخلق
#داستان_کوتاه_انگلیسی
There was once a grumpy tree. It was the biggest tree in the forest, and it didn’t need its shadow for anything. However, the tree would never share its shadow with any of the animals, and wouldn’t let them come anywhere near.
روزی روزگاری درخت بدخلقی وجود داشت. او، بزرگترین درخت جنگل بود. و سایهاش را برای هیچچیزی نیاز نداشت. اما این درخت هیچوقت سایهاش را با حیوانات دیگر تقسیم نمیکرد. و اجازه نمیداد که آنها حتی نزدیکش بشوند.
One year, the autumn and winter were terrible, and the tree, without its leaves, was going to die of cold. A little girl, who went to live with her grandma that winter, found the tree shivering, so she went to get a great big scarf to warm the tree up. The Spirit of the Forest appeared and told the little girl why that tree was so solitary, and why no one would help him. Even so, the girl decided to put the scarf on the tree.
یک سال، پاییز و زمستان بسیار وحشتناک بود. و درخت، بدون برگهایش داشت از سرما میمرد.یک دختر کوچک که آن زمستان رفته بود که با مادربزرگش زندگی کند، آن درخت را در حال لرزید نیافت. برای همین رفت کهیک شال به دست بیاورد که درخت را گرم کند. روح جنگل پدیدار شد و به آن دختر گفت که چرا آن درخت آنقدر تنها بود؛ و چرا هیچکسی کمکش نمیکرد. بااینحال، دختر تصمیم گرفت که شال را روی درخت بیندازد.
The next springtime, the tree had learned from the girl’s generosity, and when she sat next to the trunk the tree bent down to shade her from the sun. The Spirit of the Forest saw this and went to tell all the animals. He told them that from then on they would be able to shade themselves well, because the tree had learned that having kind and generous beings around makes the world a much better place to live in.
فصل بهار بعدی، درخت از سخاوت دختریاد گرفت. و وقتیکه او کنار تنهی درخت نشست، درخت خم شد و روی دختر سایه انداخت. (نکتهی انحرافی: هر چه فکر کردم نتوانستم معادل فارسی خوبی برای جملهی shade her from the sun پیدا کنم!). روح جنگل این موضوع را دید و رفت که به بقیهی حیوانات بگوید. او به آنها گفت که از این به بعد میتوانند از سایهی درخت استفاده کنند. زیرا درختیاد گرفته بود که داشتن موجوداتی سخاوتمند و مهربان دوروبر خود دنیا را جای بهتری برای زندگی میکند.
👌لغات مهم داستان:
Grumpy: بدخلق
Forest: جنگل
Shadow: سایه
Share: تقسیم کردن
Terrible: وحشتناک
Leaves: برگها Leaf: برگ
Shivering: لرزیدن
Scarf: شال
Spirit: روح
Appear: پدیدار شدن
Solitary: تنها
Even so: بااینحال
Springtime: فصل بهار
Generosity: سخاوت
Trunk: تنه
#Short_story
@behrasteganiha
درخت بدخلق
#داستان_کوتاه_انگلیسی
There was once a grumpy tree. It was the biggest tree in the forest, and it didn’t need its shadow for anything. However, the tree would never share its shadow with any of the animals, and wouldn’t let them come anywhere near.
روزی روزگاری درخت بدخلقی وجود داشت. او، بزرگترین درخت جنگل بود. و سایهاش را برای هیچچیزی نیاز نداشت. اما این درخت هیچوقت سایهاش را با حیوانات دیگر تقسیم نمیکرد. و اجازه نمیداد که آنها حتی نزدیکش بشوند.
One year, the autumn and winter were terrible, and the tree, without its leaves, was going to die of cold. A little girl, who went to live with her grandma that winter, found the tree shivering, so she went to get a great big scarf to warm the tree up. The Spirit of the Forest appeared and told the little girl why that tree was so solitary, and why no one would help him. Even so, the girl decided to put the scarf on the tree.
یک سال، پاییز و زمستان بسیار وحشتناک بود. و درخت، بدون برگهایش داشت از سرما میمرد.یک دختر کوچک که آن زمستان رفته بود که با مادربزرگش زندگی کند، آن درخت را در حال لرزید نیافت. برای همین رفت کهیک شال به دست بیاورد که درخت را گرم کند. روح جنگل پدیدار شد و به آن دختر گفت که چرا آن درخت آنقدر تنها بود؛ و چرا هیچکسی کمکش نمیکرد. بااینحال، دختر تصمیم گرفت که شال را روی درخت بیندازد.
The next springtime, the tree had learned from the girl’s generosity, and when she sat next to the trunk the tree bent down to shade her from the sun. The Spirit of the Forest saw this and went to tell all the animals. He told them that from then on they would be able to shade themselves well, because the tree had learned that having kind and generous beings around makes the world a much better place to live in.
فصل بهار بعدی، درخت از سخاوت دختریاد گرفت. و وقتیکه او کنار تنهی درخت نشست، درخت خم شد و روی دختر سایه انداخت. (نکتهی انحرافی: هر چه فکر کردم نتوانستم معادل فارسی خوبی برای جملهی shade her from the sun پیدا کنم!). روح جنگل این موضوع را دید و رفت که به بقیهی حیوانات بگوید. او به آنها گفت که از این به بعد میتوانند از سایهی درخت استفاده کنند. زیرا درختیاد گرفته بود که داشتن موجوداتی سخاوتمند و مهربان دوروبر خود دنیا را جای بهتری برای زندگی میکند.
👌لغات مهم داستان:
Grumpy: بدخلق
Forest: جنگل
Shadow: سایه
Share: تقسیم کردن
Terrible: وحشتناک
Leaves: برگها Leaf: برگ
Shivering: لرزیدن
Scarf: شال
Spirit: روح
Appear: پدیدار شدن
Solitary: تنها
Even so: بااینحال
Springtime: فصل بهار
Generosity: سخاوت
Trunk: تنه
#Short_story
@behrasteganiha