چهارده پانزده ساله بودم. با اصرار، خانوادهام را راضی کردم که به جبهه بروم و حالا امدادگری بودم که برای اولین بار، جنگ را از نزدیک میدیدم.
آن قدر فاصله ما از عراقی ها کم بود که وقتی سرمان را بالا میآوردیم، به راحتی میدیدیمشان و ما را با گلوله و خمپاره میزدند. ترس و وحشت همه وجودم را فراگرفته بود و میلرزیدم. چشمهایم را بسته بودم. زبانم به ذکر چرخید. خدا را یاد کردم و کمی آرام شدم. بچهها بی هیچ ترسی داخل کانال میدویدند... بعد از اینکه بر ترسم فائق شدم، چند قدم به طرف بچه ها برداشتم. یکی از رزمندهها صدایم زد و گفت: « بیا جواد، یکی از بچهها زخمی شده» به طرف مجروح رفتم تا زخمش را ببینم. دیدم زخمی در کار نیست. او را موج انفجار گرفته بود. سرش بادکرده بود و نفسش به سختی بالا میآمد. کنارش نشستم. چشمهای معصومش به خون نشسته بود. من فقط آتل و باند به همراه داشتم... کاری از دستم برنمیآمد. تمام مسیر زیر آتش سنگین دشمن بود و نمیشد او را عقب برد. عصر همان روز شهید شد.
نتوانستم برای اولین مجروحی که دیده بودم، کاری بکنم.
#موسسه_بهداری_رزمی_دفاع_مقدس_و_مقاومت #کتاب_روز_های_خاردار #دکتر_محمد_جواد_میانداری
آن قدر فاصله ما از عراقی ها کم بود که وقتی سرمان را بالا میآوردیم، به راحتی میدیدیمشان و ما را با گلوله و خمپاره میزدند. ترس و وحشت همه وجودم را فراگرفته بود و میلرزیدم. چشمهایم را بسته بودم. زبانم به ذکر چرخید. خدا را یاد کردم و کمی آرام شدم. بچهها بی هیچ ترسی داخل کانال میدویدند... بعد از اینکه بر ترسم فائق شدم، چند قدم به طرف بچه ها برداشتم. یکی از رزمندهها صدایم زد و گفت: « بیا جواد، یکی از بچهها زخمی شده» به طرف مجروح رفتم تا زخمش را ببینم. دیدم زخمی در کار نیست. او را موج انفجار گرفته بود. سرش بادکرده بود و نفسش به سختی بالا میآمد. کنارش نشستم. چشمهای معصومش به خون نشسته بود. من فقط آتل و باند به همراه داشتم... کاری از دستم برنمیآمد. تمام مسیر زیر آتش سنگین دشمن بود و نمیشد او را عقب برد. عصر همان روز شهید شد.
نتوانستم برای اولین مجروحی که دیده بودم، کاری بکنم.
#موسسه_بهداری_رزمی_دفاع_مقدس_و_مقاومت #کتاب_روز_های_خاردار #دکتر_محمد_جواد_میانداری