خدا میداند خمپاره چندم بود که ترکشش سمت آغوش عباس میآید
داستان سر - قسمت اول
(برگرفته از صفحه اینستاگرام مرحوم مریم کاظمزاده)
@kazemzadeh_maryam
هر روز که میگذشت منتظر بودم هوای سرپل ذهاب رو به خنکی برود. در حیاط بهداری قدم کند میکردم به امید این که بادی به صورتم بخورد. سکونی که در هوا بود دلم را ناآرام میکرد آن روز حتی نسیم هم نمیوزید. ۱۱ آبان بود. اصغر و بچهها رفته بودند عملیات اسمش را گذاشته بودند «عملیات دار بلوط».
از صبح حواسم را پرت میکردم ضد عفونی میکردم رگ میگرفتم، پانسمان میکردم اما حالا عملیات تمام شده بود و هر دقیقه که میگذشت صورت اصغر در ذهنم پررنگتر میشد دیگر بدن تکه تکه و خون آلود مجروحها در شلوغی بهداری زورشان به دل نگرانم نمیرسید. آنهایی که به هوش بودند و میتوانستند حرف بزنند از جهنمی میگفتند که عراق برای بچهها ساخته.
داشتم رگ سرباز جوانی را میگرفتم که از درد ناله میکرد بین نالههایش صدای دوری را شنیدم که گفت «مریم» گوشم تیز شد فقط نالههای جوان بود. دوباره مشغول شدم از دور کسی بلند گفت «خواهر مریم» صدایش در همهمهی بهداری گم بود اما من اسم خودم را شنیده بودم رگ جوانک را گرفتم سرپرستار را صدا زدم و دویدم سمت صدا اصغر نبود. اما از پشت گردنش دستمال سرخ گره زدهاش را دیدم یکی از بچه ها بود.
نزدیک تر که شدم دیدم عباس اردستانی است. سرش را که برگرداند جا خوردم عینک نداشت. صورتش برایم غریب شده بود من را که دید خندید.
با ذوق انگار بخواهد خبر پیروزی جنگ را بدهد گفت «خواهر! نذاشتم حتی یه ترکش بخوره نذاشتم»
گفتم «چی میگی؟»
تازه دست مجروحش را دیدم، سر و وضعش خونی و خاکی بود اما میخندید، «کی ترکش بخوره؟»
«اصغر آقا خواهر، خوب خوبه خیالت راحت باشه»
اسم اصغر را که آورد انگار برای اولین بار از صبح نفس کشیدم، به صورت عباس نگاه کردم به چشمهایش که حالا بدون عینک از همیشه براقتر بود.
به گرد خاک روی موهایش به خندهی شادانهاش به قطرههای خون روی گونهاش،
صورتش تار شد اشک و نگاهم را دزدیدم با صدای گرفته، گفتم «بیا اینجا زخم تو ببینم»
اصغر و بچه ها آمدند عباس را دست میانداختند بدون عینک مظلومتر از قبل شده بود. بچهها برایم تعریف کردند؛ هربار که خمپاره میخورد عباس سر اصغر را بغل میگرفت، یک خمپاره دو خمپاره سه خمپاره اصغر کلافه میشود که «عباس منو ول کن برو خودت پناه بگیر» اما گوش نمیداد. خدا میداند خمپاره چندم بود که ترکشش سمت آغوش عباس میآید و به جای سر اصغر در دست عباس جا میگیرد هیچ کدام نمیدانستیم ترکشها سمجتر از آغوشها هستند، ۱۷ روز بعد، اصغر با ترکشی که به سرش خورد شهید شد.
عکس نمای بیرونی بهداری سرپل
@behdarirazmi
#بهداری_رزمی_دفاع_مقدس_و_مقاومت | #جنگ_ایران_و_عراق | #دفاع_مقدس | #بهداری | #مریم_کاظم_زاده | #عملیات_داربلوط
داستان سر - قسمت اول
(برگرفته از صفحه اینستاگرام مرحوم مریم کاظمزاده)
@kazemzadeh_maryam
هر روز که میگذشت منتظر بودم هوای سرپل ذهاب رو به خنکی برود. در حیاط بهداری قدم کند میکردم به امید این که بادی به صورتم بخورد. سکونی که در هوا بود دلم را ناآرام میکرد آن روز حتی نسیم هم نمیوزید. ۱۱ آبان بود. اصغر و بچهها رفته بودند عملیات اسمش را گذاشته بودند «عملیات دار بلوط».
از صبح حواسم را پرت میکردم ضد عفونی میکردم رگ میگرفتم، پانسمان میکردم اما حالا عملیات تمام شده بود و هر دقیقه که میگذشت صورت اصغر در ذهنم پررنگتر میشد دیگر بدن تکه تکه و خون آلود مجروحها در شلوغی بهداری زورشان به دل نگرانم نمیرسید. آنهایی که به هوش بودند و میتوانستند حرف بزنند از جهنمی میگفتند که عراق برای بچهها ساخته.
داشتم رگ سرباز جوانی را میگرفتم که از درد ناله میکرد بین نالههایش صدای دوری را شنیدم که گفت «مریم» گوشم تیز شد فقط نالههای جوان بود. دوباره مشغول شدم از دور کسی بلند گفت «خواهر مریم» صدایش در همهمهی بهداری گم بود اما من اسم خودم را شنیده بودم رگ جوانک را گرفتم سرپرستار را صدا زدم و دویدم سمت صدا اصغر نبود. اما از پشت گردنش دستمال سرخ گره زدهاش را دیدم یکی از بچه ها بود.
نزدیک تر که شدم دیدم عباس اردستانی است. سرش را که برگرداند جا خوردم عینک نداشت. صورتش برایم غریب شده بود من را که دید خندید.
با ذوق انگار بخواهد خبر پیروزی جنگ را بدهد گفت «خواهر! نذاشتم حتی یه ترکش بخوره نذاشتم»
گفتم «چی میگی؟»
تازه دست مجروحش را دیدم، سر و وضعش خونی و خاکی بود اما میخندید، «کی ترکش بخوره؟»
«اصغر آقا خواهر، خوب خوبه خیالت راحت باشه»
اسم اصغر را که آورد انگار برای اولین بار از صبح نفس کشیدم، به صورت عباس نگاه کردم به چشمهایش که حالا بدون عینک از همیشه براقتر بود.
به گرد خاک روی موهایش به خندهی شادانهاش به قطرههای خون روی گونهاش،
صورتش تار شد اشک و نگاهم را دزدیدم با صدای گرفته، گفتم «بیا اینجا زخم تو ببینم»
اصغر و بچه ها آمدند عباس را دست میانداختند بدون عینک مظلومتر از قبل شده بود. بچهها برایم تعریف کردند؛ هربار که خمپاره میخورد عباس سر اصغر را بغل میگرفت، یک خمپاره دو خمپاره سه خمپاره اصغر کلافه میشود که «عباس منو ول کن برو خودت پناه بگیر» اما گوش نمیداد. خدا میداند خمپاره چندم بود که ترکشش سمت آغوش عباس میآید و به جای سر اصغر در دست عباس جا میگیرد هیچ کدام نمیدانستیم ترکشها سمجتر از آغوشها هستند، ۱۷ روز بعد، اصغر با ترکشی که به سرش خورد شهید شد.
عکس نمای بیرونی بهداری سرپل
@behdarirazmi
#بهداری_رزمی_دفاع_مقدس_و_مقاومت | #جنگ_ایران_و_عراق | #دفاع_مقدس | #بهداری | #مریم_کاظم_زاده | #عملیات_داربلوط