پنج دشمن کار تیمی
این روزها کتابهایی میخوانم یکی از یکی پربارتر. آخرینشان The Five Dysfunctions of a Team بود، اثر Patrick Lencioni.
۸۰ درصد کتاب، قصهی زنی است که تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده و قرار است خواننده از رفتارش الگو بگیرد. ۲۰ درصد پایانی هم محتوای تئوریک است. بعضی نکات خوبش را کشیدم بیرون که بخوانیم و استفاده کنیم.
- سازمانها در کار تیمی شکست میخورند، چون به دام ۵ دشمن طبیعی اما خطرناکِ کار تیمی میافتند.
- اولین دشمن تیمها، بیاعتمادی است. اعضای گروه به همدیگر اعتماد ندارند. نمیتوانند پیش همدیگر نقایص و ضعفهایشان را آشکار کنند. میترسند همکارشان بفهمد که در فلان موضوع ضعف دارند و زیرابشان را بزند. این بیاعتمادی منجر به دشمن دومِ تیمها میشود.
- دشمن دوم تیمها، ترس از تعارض و اختلاف نظر است. اعضای گروه وقتی به هم اعتماد نداشته باشند، راحت نظرشان را نمیگویند و جلسات و گفتوگوهای داغ و جدی نخواهند داشت. نظرات همدیگر را نقد نمیکنند. همهچیز را هُل میدهند زیر فرش و ظاهرشان را گُل و بلبل جلوه میدهند. به جای آنکه حرفشان را در جلسات و جلوی همدیگر بزنند، پشت سر همدیگر حرف میزنند. دشمن سوم اینجوری متولد میشود.
- سومین دشمن کار تیمی عدم تعهد است. اعضای تیم به اهداف و برنامههای تیم تعهدی ندارند؛ چون نظرشان را نگفتهاند، چون احساس مشارکت واقعی در گروه ندارند. حس میکنند جزئی از گروه نیستند. حتی ممکن است در ظاهر خودشان را موافق و همراه جلوه دهند اما در عمل تعهدی ندارند. این باعث به وجود آمدن چهارمین دشمن کار تیمی میشود.
- چهارمین دشمن کار تیمی پیگیر نبودن است. در حالت سالم، اعضای گروه باید به همدیگر فشار بیاورند و پیگیر همدیگر باشند. از همدیگر بخواهند که به برنامهها پایبند بمانند. اما وقتی اعضای گروه به گروه تعهد نداشته باشند، کارهای همدیگر را هم پیگیری نخواهند کرد. و نهایتاً به دام پنجمین دشمن کار تیمی میافتند.
- دشمن پنجم تیمها، بیاعتنایی به نتایج است. اعضای تیم دیگر به اهداف تیم و اینکه چقدر به این اهداف رسیدهاند اهمیتی نمیدهند، بلکه فقط به خودشان و جایگاهشان در تیم توجه دارند. فرد بر جمع مقدم میشود. هرکسی میخواهد سهم خودش را بردارد. گروهها اینجوری تبدیل به یک تودهی ناکارآمد میشوند که دیر یا زود فرومیپاشد.
- وقتی اعضای گروه بتوانند راحت و بدون ترس از قضاوت شدن ضعفهایشان را به همگروهیهایشان نشان دهند، نتیجهاش این میشود که دیگر نگران این نیستند که «الآن چطوری باسیاست رفتار کنم که فلانی نفهمد من در فلان کار خوب نیستم».
- برای اینکه یک رابطه بتواند در درازمدت دوام بیاورد، تعارض و بحث و گفتوگوی سازنده لازم است. فرقی ندارد رابطه خانوادگی باشد، دوستی باشد، کاری باشد یا هرچه.
- عدم تعهد اعضای گروه به گروه، دو علت اصلی دارد: (۱) توقع اجماع کامل همهی اعضای گروه روی همهچیز (۲) توقع قطعیت. نباید توقع داشته باشیم اعضای گروه روی همهچیز صد درصد توافق نظر داشته باشند. این تمامیتخواهی به ضرر گروه تمام میشود. از طرفی هم نباید انتظار داشته باشیم همهی مسیر صد درصد روشن و قطعی باشد تا تصمیمگیری کنیم. نظامیان یک اصل جالب دارند که میگوید: «تصمیم داشتن بهتر از تصمیم نداشتن است»، حتی وقتی اطلاعات کافی نداریم.
آمیگدل @amigdel
این روزها کتابهایی میخوانم یکی از یکی پربارتر. آخرینشان The Five Dysfunctions of a Team بود، اثر Patrick Lencioni.
۸۰ درصد کتاب، قصهی زنی است که تازگی مدیر عامل یک شرکت بزرگ شده و قرار است خواننده از رفتارش الگو بگیرد. ۲۰ درصد پایانی هم محتوای تئوریک است. بعضی نکات خوبش را کشیدم بیرون که بخوانیم و استفاده کنیم.
- سازمانها در کار تیمی شکست میخورند، چون به دام ۵ دشمن طبیعی اما خطرناکِ کار تیمی میافتند.
- اولین دشمن تیمها، بیاعتمادی است. اعضای گروه به همدیگر اعتماد ندارند. نمیتوانند پیش همدیگر نقایص و ضعفهایشان را آشکار کنند. میترسند همکارشان بفهمد که در فلان موضوع ضعف دارند و زیرابشان را بزند. این بیاعتمادی منجر به دشمن دومِ تیمها میشود.
- دشمن دوم تیمها، ترس از تعارض و اختلاف نظر است. اعضای گروه وقتی به هم اعتماد نداشته باشند، راحت نظرشان را نمیگویند و جلسات و گفتوگوهای داغ و جدی نخواهند داشت. نظرات همدیگر را نقد نمیکنند. همهچیز را هُل میدهند زیر فرش و ظاهرشان را گُل و بلبل جلوه میدهند. به جای آنکه حرفشان را در جلسات و جلوی همدیگر بزنند، پشت سر همدیگر حرف میزنند. دشمن سوم اینجوری متولد میشود.
- سومین دشمن کار تیمی عدم تعهد است. اعضای تیم به اهداف و برنامههای تیم تعهدی ندارند؛ چون نظرشان را نگفتهاند، چون احساس مشارکت واقعی در گروه ندارند. حس میکنند جزئی از گروه نیستند. حتی ممکن است در ظاهر خودشان را موافق و همراه جلوه دهند اما در عمل تعهدی ندارند. این باعث به وجود آمدن چهارمین دشمن کار تیمی میشود.
- چهارمین دشمن کار تیمی پیگیر نبودن است. در حالت سالم، اعضای گروه باید به همدیگر فشار بیاورند و پیگیر همدیگر باشند. از همدیگر بخواهند که به برنامهها پایبند بمانند. اما وقتی اعضای گروه به گروه تعهد نداشته باشند، کارهای همدیگر را هم پیگیری نخواهند کرد. و نهایتاً به دام پنجمین دشمن کار تیمی میافتند.
- دشمن پنجم تیمها، بیاعتنایی به نتایج است. اعضای تیم دیگر به اهداف تیم و اینکه چقدر به این اهداف رسیدهاند اهمیتی نمیدهند، بلکه فقط به خودشان و جایگاهشان در تیم توجه دارند. فرد بر جمع مقدم میشود. هرکسی میخواهد سهم خودش را بردارد. گروهها اینجوری تبدیل به یک تودهی ناکارآمد میشوند که دیر یا زود فرومیپاشد.
- وقتی اعضای گروه بتوانند راحت و بدون ترس از قضاوت شدن ضعفهایشان را به همگروهیهایشان نشان دهند، نتیجهاش این میشود که دیگر نگران این نیستند که «الآن چطوری باسیاست رفتار کنم که فلانی نفهمد من در فلان کار خوب نیستم».
- برای اینکه یک رابطه بتواند در درازمدت دوام بیاورد، تعارض و بحث و گفتوگوی سازنده لازم است. فرقی ندارد رابطه خانوادگی باشد، دوستی باشد، کاری باشد یا هرچه.
- عدم تعهد اعضای گروه به گروه، دو علت اصلی دارد: (۱) توقع اجماع کامل همهی اعضای گروه روی همهچیز (۲) توقع قطعیت. نباید توقع داشته باشیم اعضای گروه روی همهچیز صد درصد توافق نظر داشته باشند. این تمامیتخواهی به ضرر گروه تمام میشود. از طرفی هم نباید انتظار داشته باشیم همهی مسیر صد درصد روشن و قطعی باشد تا تصمیمگیری کنیم. نظامیان یک اصل جالب دارند که میگوید: «تصمیم داشتن بهتر از تصمیم نداشتن است»، حتی وقتی اطلاعات کافی نداریم.
آمیگدل @amigdel
دو سه سال پیش داستان ماریانا رو با همدیگه نوشتیم و بردیم جلو. از اون دوران خاطرات خوبی دارم و به نظرم ایدهی جالبی بود.
این بار به فکر افتادم که بازم یه داستان دیگه رو با هم جلو ببریم، البته با یه مدل دیگه. به این صورت که به جای اینکه خوانندهها از طریق نظرسنجی مسیر داستان رو انتخاب کنن، خودشون بتونن مستقیماً مسیر داستان رو بنویسن و پیشنهاد بدن.
این بار به فکر افتادم که بازم یه داستان دیگه رو با هم جلو ببریم، البته با یه مدل دیگه. به این صورت که به جای اینکه خوانندهها از طریق نظرسنجی مسیر داستان رو انتخاب کنن، خودشون بتونن مستقیماً مسیر داستان رو بنویسن و پیشنهاد بدن.
❤1👍1
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۲ از ۳۰
(نویسنده: Anima)
چوب زیر پام قیژقیژ ملایمی میکنه و پاکت تخمهی کنارم با هر بار برخورد نسیم خشخش صدا میده. نوشابه رو برمیدارم و سر میکشم. توی دلم کف میکنه و گازش از دماغم سَرمیره. صدای راه رفتن از پشت سرم میشنوم. نباید کسی اونجا باشه ولی جدیجدی صدا میاد! برمیگردم پشت سرمو میبینم.
بخش ۲ از ۳۰
(نویسنده: Anima)
چوب زیر پام قیژقیژ ملایمی میکنه و پاکت تخمهی کنارم با هر بار برخورد نسیم خشخش صدا میده. نوشابه رو برمیدارم و سر میکشم. توی دلم کف میکنه و گازش از دماغم سَرمیره. صدای راه رفتن از پشت سرم میشنوم. نباید کسی اونجا باشه ولی جدیجدی صدا میاد! برمیگردم پشت سرمو میبینم.
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۳ از ۳۰
لیاناست! میگه که روی پشت بوم بوده و داشته به ستارهها نگاه میکرده. میگه یه چیز جالب و عجیبی توی آسمون دیده. دستمو میگیره و دنبال خودش میکشه. با هم از پلههای گلی عمارت بالا میریم. مراقبم که پام به گلهای ریز سفیدی که گوشهی پلهها در اومدن نخوره. میرسیم به پشت بوم با لبههای کنگرهای.
بخش ۳ از ۳۰
لیاناست! میگه که روی پشت بوم بوده و داشته به ستارهها نگاه میکرده. میگه یه چیز جالب و عجیبی توی آسمون دیده. دستمو میگیره و دنبال خودش میکشه. با هم از پلههای گلی عمارت بالا میریم. مراقبم که پام به گلهای ریز سفیدی که گوشهی پلهها در اومدن نخوره. میرسیم به پشت بوم با لبههای کنگرهای.
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۴ از ۳۰
روی سکوی بالای پشتبوم میشینم. لیانا پشت سرم وایمیسته و با دستش جهت نگاهمو هدایت میکنه به بالای افق. نور روشن و بنفشی مثل یه کرم شبتاب توی سیاهی محض آسمون دور خودش میچرخه. صدای هووو مانندی از قعر آسمون میاد. انگار شلاقی رو توی هوا حرکت بدی. «اون چیه؟!» برمیگردم. لیانا نیست.
بخش ۴ از ۳۰
روی سکوی بالای پشتبوم میشینم. لیانا پشت سرم وایمیسته و با دستش جهت نگاهمو هدایت میکنه به بالای افق. نور روشن و بنفشی مثل یه کرم شبتاب توی سیاهی محض آسمون دور خودش میچرخه. صدای هووو مانندی از قعر آسمون میاد. انگار شلاقی رو توی هوا حرکت بدی. «اون چیه؟!» برمیگردم. لیانا نیست.
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۵ از ۳۰
چند دقیقه است که به اون نور عجیب خیره شدهم. بردیا که نیمتنهش از لبهی پشت بوم پیداست صدام میکنه: «بدو بیا پایین وسایلتو جمع کن بریم اصفهان.»
«اصفهان؟! اصفهان چه خبره؟ پس رصد چی میشه؟!»
«وضعیت خراب شده…»
صدای یکی از دخترا میاد که توی حیاط داره گریه میکنه.
بخش ۵ از ۳۰
چند دقیقه است که به اون نور عجیب خیره شدهم. بردیا که نیمتنهش از لبهی پشت بوم پیداست صدام میکنه: «بدو بیا پایین وسایلتو جمع کن بریم اصفهان.»
«اصفهان؟! اصفهان چه خبره؟ پس رصد چی میشه؟!»
«وضعیت خراب شده…»
صدای یکی از دخترا میاد که توی حیاط داره گریه میکنه.
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۶ از ۳۰
آفرود روی سنگلاخ جاده بیابانی بالاپایین میپره و به محض رسیدن به جاده، بردیا پاشو میذاره روی گاز. «یکی بگه چی شده!» لیانا جواب میده: «بمبه». مهسا میگه: «نه، تأسیسات اتمی بوده». دلم میریزه. برمیگردم از شیشه عقب نور توی آسمون رو نگاه میکنم. جاده توی تاریکی زیر چرخ ماشین کش میاد و محو میشه. جلو رو نگاه میکنم. توی ترافیک گیر افتادیم.
بخش ۶ از ۳۰
آفرود روی سنگلاخ جاده بیابانی بالاپایین میپره و به محض رسیدن به جاده، بردیا پاشو میذاره روی گاز. «یکی بگه چی شده!» لیانا جواب میده: «بمبه». مهسا میگه: «نه، تأسیسات اتمی بوده». دلم میریزه. برمیگردم از شیشه عقب نور توی آسمون رو نگاه میکنم. جاده توی تاریکی زیر چرخ ماشین کش میاد و محو میشه. جلو رو نگاه میکنم. توی ترافیک گیر افتادیم.
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۷ از ۳۰
(نویسنده: Anima)
ترافیک قفل شده. بعضیا از ماشیناشون پیاده شدهن. باد گرمی میاد. لیانا هم از ماشین پیاده میشه و میاد کنار جاده، پیش من. «به نظرت اوضاع بدتر هم میشه؟» توی این لحظات که باد گرم باعث شده لرز بگیرم، آماده میشم جواب لیانا رو مثل حکم و ارادهی خدا قبول کنم. میگه: «خیلی بدتر … فسقلی.»
بخش ۷ از ۳۰
(نویسنده: Anima)
ترافیک قفل شده. بعضیا از ماشیناشون پیاده شدهن. باد گرمی میاد. لیانا هم از ماشین پیاده میشه و میاد کنار جاده، پیش من. «به نظرت اوضاع بدتر هم میشه؟» توی این لحظات که باد گرم باعث شده لرز بگیرم، آماده میشم جواب لیانا رو مثل حکم و ارادهی خدا قبول کنم. میگه: «خیلی بدتر … فسقلی.»
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۸ از ۳۰
مردی از دل ترافیک دواندوان و نفسنفسزنان از لای ماشینا رد میشه و داد میزنه: «دور بزنید. راه نیمیدن.» یکی از رانندهها سرشو از شیشه بیرون میاره و چیزی میپرسه. مرد همونطور که از کنارش رد میشه و بازتاب نور نارنجی فلاشر ماشینا روی صورتش چشمک میزنه جواب میده: «اصفهونا زدهن خانم. مأموره سر ایستبازرسی گفت.»
بخش ۸ از ۳۰
مردی از دل ترافیک دواندوان و نفسنفسزنان از لای ماشینا رد میشه و داد میزنه: «دور بزنید. راه نیمیدن.» یکی از رانندهها سرشو از شیشه بیرون میاره و چیزی میپرسه. مرد همونطور که از کنارش رد میشه و بازتاب نور نارنجی فلاشر ماشینا روی صورتش چشمک میزنه جواب میده: «اصفهونا زدهن خانم. مأموره سر ایستبازرسی گفت.»
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۹ از ۳۰
بردیا صدامون میزنه. سوار که میشیم راه میافته و مماس به سپر ماشین جلویی میکشه توی بیابون و از کنار چارچرخهای گرفتار در ترافیک، میره به طرف شهر.
همه مثل من توی ذهنشون از بردیا میپرسن «داری چه غلطی میکنی؟!» و همه به خودشون جواب میدن «میریم خونه».
بخش ۹ از ۳۰
بردیا صدامون میزنه. سوار که میشیم راه میافته و مماس به سپر ماشین جلویی میکشه توی بیابون و از کنار چارچرخهای گرفتار در ترافیک، میره به طرف شهر.
همه مثل من توی ذهنشون از بردیا میپرسن «داری چه غلطی میکنی؟!» و همه به خودشون جواب میدن «میریم خونه».
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۱۰ از ۱۰
(نویسنده: Zahra)
چراغای زرد کنار جاده همگی خاموش شدهان.
داخل ماشین رو فقط نور زرد و قرمز ماشینهای اطراف روشن کردهان. همه مشوّشیم و سکوت کامل خیمه زده تو فضای ماشین. لیانا با استرس ناخنهاشو میجوه و به بیرون خیره شده. از توی آینهی ماشین، چشمای بردیا رو میبینم. کلافه و مضطربه. منم قلبم تندتند میزنه. چه اتفاقی برای خانوادهم افتاده؟ مدام توی فکر مادر و پدر و برادر کوچیکمم، احتمالاً تو این ساعتا دیگه خوابیده.
بخش ۱۰ از ۱۰
(نویسنده: Zahra)
چراغای زرد کنار جاده همگی خاموش شدهان.
داخل ماشین رو فقط نور زرد و قرمز ماشینهای اطراف روشن کردهان. همه مشوّشیم و سکوت کامل خیمه زده تو فضای ماشین. لیانا با استرس ناخنهاشو میجوه و به بیرون خیره شده. از توی آینهی ماشین، چشمای بردیا رو میبینم. کلافه و مضطربه. منم قلبم تندتند میزنه. چه اتفاقی برای خانوادهم افتاده؟ مدام توی فکر مادر و پدر و برادر کوچیکمم، احتمالاً تو این ساعتا دیگه خوابیده.
🍓1
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۱۱ از ۳۰
حوالی دولتآباد ستونهای دود دیده میشن که مثل فرشتههای مرگ روی اصفهان کشیک میدن. «بچهها نریم. امن نیست!» و اشک از چشمم میچکه. لیانا که کنارم نشسته منو بغل میگیره. نزدیک شهر، صدای آژیر ممتد حمله هوایی با بوی دود قاطی شده. چرخ آفرود روی خردهشیشههای روی زمین خرچخرچ صدا میده و راهشو به سمت اصفهان باز میکنه.
بخش ۱۱ از ۳۰
حوالی دولتآباد ستونهای دود دیده میشن که مثل فرشتههای مرگ روی اصفهان کشیک میدن. «بچهها نریم. امن نیست!» و اشک از چشمم میچکه. لیانا که کنارم نشسته منو بغل میگیره. نزدیک شهر، صدای آژیر ممتد حمله هوایی با بوی دود قاطی شده. چرخ آفرود روی خردهشیشههای روی زمین خرچخرچ صدا میده و راهشو به سمت اصفهان باز میکنه.
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۱۲ از ۳۰
(نویسنده: Negar)
از پشت پردهی اشک، مرد نسبتاً پیری رو میبینم که وسط ترافیک ماشینش رو ول میکنه و به سمت ما میاد. چهرهی مرد آشنا به نظر میاد. نمیدونم کجا دیدمش ولی قطعاً قبل از این هم ملاقاتش کردهم.
وقتی لیانا چشمش به مرد میافته، چند ثانیه هاج و واج بیرون رو نگاه میکنه. هول شده. بعد به زور سعی میکنه پشت صندلیهای عقب ماشین قایم بشه.
آروم میپرسم: «چی شده؟ چرا اینطوری میکنی؟»
لیانا جوابی نمیده و فقط با دستش به من هم اشاره میکنه که ساکت باشم.
حسابی گیج شدهم.
بخش ۱۲ از ۳۰
(نویسنده: Negar)
از پشت پردهی اشک، مرد نسبتاً پیری رو میبینم که وسط ترافیک ماشینش رو ول میکنه و به سمت ما میاد. چهرهی مرد آشنا به نظر میاد. نمیدونم کجا دیدمش ولی قطعاً قبل از این هم ملاقاتش کردهم.
وقتی لیانا چشمش به مرد میافته، چند ثانیه هاج و واج بیرون رو نگاه میکنه. هول شده. بعد به زور سعی میکنه پشت صندلیهای عقب ماشین قایم بشه.
آروم میپرسم: «چی شده؟ چرا اینطوری میکنی؟»
لیانا جوابی نمیده و فقط با دستش به من هم اشاره میکنه که ساکت باشم.
حسابی گیج شدهم.
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۱۳ از ۳۰
(نویسنده: محمدمهدی)
مرد، جلوی راه آفرود رو سد میکنه و با دستش به بردیا اشاره میکنه که وایسه. «رفیق! منو با خودت میبری داخل شهر؟» بردیا و مهسا با تردید همدیگه رو نگاه میکنن. لیانا صدا بلند میکنه: «بردیا برو واینستا!» مرد سرش رو برمیگردونه و از پنجره، عقب ماشین رو نگاه میکنه. یه لحظه چشماش گِرد میشه. دست به کمرش میبره، یه کلت بیرون میکشه و میگیره روی شقیقه بردیا. «بریم شهر!»
بخش ۱۳ از ۳۰
(نویسنده: محمدمهدی)
مرد، جلوی راه آفرود رو سد میکنه و با دستش به بردیا اشاره میکنه که وایسه. «رفیق! منو با خودت میبری داخل شهر؟» بردیا و مهسا با تردید همدیگه رو نگاه میکنن. لیانا صدا بلند میکنه: «بردیا برو واینستا!» مرد سرش رو برمیگردونه و از پنجره، عقب ماشین رو نگاه میکنه. یه لحظه چشماش گِرد میشه. دست به کمرش میبره، یه کلت بیرون میکشه و میگیره روی شقیقه بردیا. «بریم شهر!»
👍1
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۱۴ از ۳۰
مرد روی صندلی جلو نشسته. با دست راست اسلحه رو سمت بردیا نشونه رفته و با دست چپ ما سه تا رو روی صندلی عقب. به بردیا فرمون میده. از دل خیابونهای خالی و ساختمانهای سوخته رد میشیم. مرد ما رو تا مقابل یه سوله در محاصرهی آپارتمانهای بلند میبره. در سوله باز میشه. «برو تو». میریم توی سوله.
بخش ۱۴ از ۳۰
مرد روی صندلی جلو نشسته. با دست راست اسلحه رو سمت بردیا نشونه رفته و با دست چپ ما سه تا رو روی صندلی عقب. به بردیا فرمون میده. از دل خیابونهای خالی و ساختمانهای سوخته رد میشیم. مرد ما رو تا مقابل یه سوله در محاصرهی آپارتمانهای بلند میبره. در سوله باز میشه. «برو تو». میریم توی سوله.
👍1
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۱۵ از ۳۰
با دستِ بسته روی صندلیهای پلاستیکیِ مریضخونهای نشستیم و منتظریم بیان سرِمونو ببُرن. بوی خاک و روغن سوخته میاد. بوی سوله. در اتاقک باز میشه و همون مرد با یه بطریِ [احتمالا] آب و چندتا لیوان وارد میشه. بازتاب نور لامپ روی دستهی کُلت کمریاش سوسو میزنه. «هنوزم میگی تقصیر ماست؟» مرد از لیانا میپرسه. لیانا پشت چشم نازک میکنه. من و مهسا و بردیا مثل جغدِ متحیر به هم نگاه میکنیم. مرد دستامونو باز میکنه و میگه: «بهت نیاز داریم لیانا».
بخش ۱۵ از ۳۰
با دستِ بسته روی صندلیهای پلاستیکیِ مریضخونهای نشستیم و منتظریم بیان سرِمونو ببُرن. بوی خاک و روغن سوخته میاد. بوی سوله. در اتاقک باز میشه و همون مرد با یه بطریِ [احتمالا] آب و چندتا لیوان وارد میشه. بازتاب نور لامپ روی دستهی کُلت کمریاش سوسو میزنه. «هنوزم میگی تقصیر ماست؟» مرد از لیانا میپرسه. لیانا پشت چشم نازک میکنه. من و مهسا و بردیا مثل جغدِ متحیر به هم نگاه میکنیم. مرد دستامونو باز میکنه و میگه: «بهت نیاز داریم لیانا».
👍1
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۱۶ از ۳۰
لیانا جواب میده: «کدوم احمقی به امنیتیها اعتماد میکنه؟» فوری میپرم توی حرفش: «تو این بابا رو میشناسی لیا؟!» لیانا برمیگرده سمتم که جواب بده، اما مرد بهش فرصت نمیده: «پس چرا من باید بهت اعتماد کنم و همینجا کارتو یه سره نکنم؟» مهسا درمیاد: «این چی میگه لیانا؟! تو مگه امنیتی هستی؟» «بودم! خیلی وقت پیش.»
بخش ۱۶ از ۳۰
لیانا جواب میده: «کدوم احمقی به امنیتیها اعتماد میکنه؟» فوری میپرم توی حرفش: «تو این بابا رو میشناسی لیا؟!» لیانا برمیگرده سمتم که جواب بده، اما مرد بهش فرصت نمیده: «پس چرا من باید بهت اعتماد کنم و همینجا کارتو یه سره نکنم؟» مهسا درمیاد: «این چی میگه لیانا؟! تو مگه امنیتی هستی؟» «بودم! خیلی وقت پیش.»
Forwarded from فرابنفش 💜
شفق
بخش ۱۷ از ۳۰
«جنگ رو شما شروع کردید اما ختمش با شما نیست». «ما شروع نکردیم». «زمین هم حتماً تخته؟!». «متوجه نیستی». «آره موافقم. پس درو باز کن بذار بریم».
از بس نگاهمو مثل پینگپونگ بین لیانا و مرد امنیتی اینور اونور کردم که سرگیجه گرفتم.
«کار منصورون بود». «معرفی میکنم بچهها! کـ*ـشر جدید دستگاه اطلاعات! منصورون!». «جدی باش لیانا. ما یه ماه پیش فهمیدیم. خیلی دیر بود. همهجا نفوذ کرده بودن. نصف نیروهای خودمون بودن! باورت میشه؟ حتی ایلیا هم با اونا بود. من دیگه به مادرم هم اطمینان ندارم، اما به تو اعتماد دارم لیانا. باید کمـ…» «نه ممنون. ما میریم.»
بخش ۱۷ از ۳۰
«جنگ رو شما شروع کردید اما ختمش با شما نیست». «ما شروع نکردیم». «زمین هم حتماً تخته؟!». «متوجه نیستی». «آره موافقم. پس درو باز کن بذار بریم».
از بس نگاهمو مثل پینگپونگ بین لیانا و مرد امنیتی اینور اونور کردم که سرگیجه گرفتم.
«کار منصورون بود». «معرفی میکنم بچهها! کـ*ـشر جدید دستگاه اطلاعات! منصورون!». «جدی باش لیانا. ما یه ماه پیش فهمیدیم. خیلی دیر بود. همهجا نفوذ کرده بودن. نصف نیروهای خودمون بودن! باورت میشه؟ حتی ایلیا هم با اونا بود. من دیگه به مادرم هم اطمینان ندارم، اما به تو اعتماد دارم لیانا. باید کمـ…» «نه ممنون. ما میریم.»
😁1