کانال شهید ابراهیم هادی
4.97K subscribers
10.2K photos
1.13K videos
156 files
1.67K links
Download Telegram
📚#شهید_چمران به روایت همسرشهید 2⃣

🌹🌹🌹

امام موسی صدر از من استقبال زیبایی کرد.ازنوشته هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین(ع) - که عاشقش هستم- نوشته ام.
پرسید کجامشغولید؟گفتم در یک دبیرستان دخترانه درس می دهم.گفت بیایید باماکارکنید.شماقلم دارید می توانید به زیبایی از ولایت ، از امام حسین(ع) ،از لبنان و خیلی چیزهابگویید .بیایید و بنویسید.گفتم نمیخواهم دبیرستان را ول کنم.گفت ماپول بیشتری به شمامی دهیم بیایید فقط باماکارکنید.
ازاین حرف ناراحت شدم وگفتم من برای پول کارنمی کنم مردم رادوست دارم ...و باعصبانیت بیرون آمدم.

🌹🌹🌹

ایشان خیلی بزرگواربود ،دنبال من آمد ومعذرت خواست .بعد بی مقدمه پرسید چمران را می شناسید؟ گفتم اسمش راشنیده ام.گفت شماباید حتمااوراببینید .
تعجب کردم گفتم من ازاین جنگ ناراحتم ،ازاین خون و هیاهو، وهرکس راهم که دراین جنگ شریک باشد نمی توانم ببینم.
ایشان اطمینان دادکه چمران اینطور نیست.ایشان دنبال شمامی گشت .ماموسسه ای داریم برای بچه های یتیم.فکر می کنم کاردرآنجاباروحیه شما سازگارباشد.من می خواهم شمابیایی آنجاو باچمران آشناشوی.
ایشان خیلی اصرارکرد و تا قول رفتن به موسسه راازمن نگرفت نگذاشت برگردم.

🌹🌹🌹

شش هفت ماه ازاین قول وقرارگذشته بود ومن هنوزنرفته بودم موسسه.سیدغروی هرجامرامی دید می گفت چرانرفته اید؟ آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند.
پدرم ناراحتی قلبی پیداکرده بود سیدغروی برای عیادت آمد خانه ما .موقع رفتن تقویمی از سازمان امل به من دادگفت هدیه است.درتنهایی شب که داشتم می نوشتم چشمم رفت روی این تقویم.دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه.یکی ازنقاشیها زمینه ای سیاه داشت وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود.
زیر این نقاشی به عربی شاعرانه ای نوشته بود:

🌹🌹🌹

《 من ممکن است نتوانم این تاریکی راازبین ببرم ولی باهمین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نوروحق وباطل رانشان می دهم و کسی که دنبال نوراست این نور هرقدرهم کوچک باشددرقلب اوبزرگ خواهدبود》
کسی که بدنبال نوراست! کسی مثل من.
آن شب تحت تاثیراین شعرونقاشی خیلی گریه کردم .انگاراین نورهمه وجودم را فراگرفته بود.
امانمی دانستم کی این راکشیده.

◀️ ادامه دارد...

گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي

👉 @Alamdarkomeil 👈
📚#شهید_چمران به روایت همسرشهید 3⃣

🌹🌹🌹


بالاخره یک روز همراه یکی ازدوستانم به موسسه رفتم.
درطبقه اول مرابه آقایی معرفی کردند و گفتند ایشان دکترچمران هستند.
مصطفی لبخندبه لب داشت ومن خیلی جاخوردم. فکرمی کردم کسی که اسمش باجنگ گره خورده وهمه ازاومی ترسند باید آدم قسی ای باشد،حتی می ترسیدم امالبخنداو و آرامشش مراغافلگیر کرد.
دوستم مرامعرفی کرد و مصطفی باتواضعی خاص گفت :شمائید؟ من خیلی سراغ شماراگرفتم ،زودترازاینها منتظرتان بودم.
مصطفی تقویمی آورد .نگاه کردم و گفتم :این رادیده ام.مصطفی گفت: همه تابلوهارادیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟
🌹🌹🌹

گفتم :شمع، شمع خیلی مرامتاثر کرد.توجه او جلب شد و گفت : شمع؟چراشمع؟
خودبخود اشکم ریخت.گفتم: نمی دانم.این شمع،این نور، انگار در وجود من هست .فکرنمی کردم کسی بتواند معنای شمع و ازخود گذشتگی را به این زیبایی بفهمد ونشان دهد.

🌹🌹🌹

مصطفی گفت: من هم فکر نمی کردم یک دخترلبنانی بتواند شمع و معنایش رابه خوبی درک کند.
پرسیدم : این را کی کشیده؟ خیلی دوست دارم ببینمش.
مصطفی گفت: من.
بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش افتاده بود تعجب کردم .شما؟شماکشیده اید؟
مصطفی گفت :بله من کشیده ام.
گفتم : شماکه در جنگ و خون زندگی می کنید مگرمی شود؟فکر نمی کنم شمابتوانید اینقدر احساس داشته باشید.
بعد اتفاق عجیب تری افتاد.
مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من.
گفت: هرچه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام. و اشک هایش سرازیر شد .

🌹🌹🌹

این اولین دیدار مابود و سخت زیبابود.
باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی داشتم.کم کم آشنایی ماشروع شد .خیلی جاها با مصطفی بودم ،در موسسه ، کنار بچه ها ، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه.
برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود بی آنکه خود او عمدی داشته باشد.

◀️ ادامه دارد....

گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي

👉 @Alamdarkomeil 👈
📚#شهید_چمران به روایت همسرشهید 4⃣

🌹🌹🌹

غاده بافرهنگ اروپایی بزرگ شده بود.حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد چیزدیگری ببیند غیراز بریزو بپاش هاو تجمل ها...
اگرنصف مجسمه های خانه شان رابیاورد خانه مصطفی درموسسه پرمیشود ولی او ازاین خانه که یک اتاق بیشترنیست وهمیشه درش بروی همه بازاست، خوشش می آید.

🌹🌹🌹
بچه هامی توانند هرساعتی بخواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و بامدیرشان گپ بزنند.
مصطفی از خوداوهم دراین اتاق پذیرایی کرد و او چقدر جاخورد وقتی فهمید باید کفش هایش را درآورده و روی زمین بنشیند !
دریکی ازسفرهاکه به روستاهامی رفتیم اولین هدیه اش رابه من داد.بازکردم دیدم روسری است، یک روسری قرمز با گل های درشت.
جاخوردم امااو لبخندزدوگفت :
بچه ها دوست دارند شماراباروسری ببینند.
🌹🌹🌹

ازآن وقت روسری گذاشتم و مانده.
می دانستم بچه هابه مصطفی اعتراض می کنند که چراخانمی راکه حجاب ندارد می آوری موسسه، اما خودم متوجه می شدم اوخیلی سعی می کرد مرابه بچه هانزدیک کند .می گفت: ایشان بخاطرشمامی آیند موسسه ومی خواهندازشمایادبگیرند.انشاءالله بهش یادمی دهیم.
نگفت حجابش درست نیست ،فامیل و اقوامش آنچنانی اند.
اینهاخیلی روی من تاثیرگذاشت .اومرامثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد.به اسلام آورد.
بیشترازهمه عشق اوبه ولایت مرا جذب کرد.

🌹🌹🌹
همیشه می نوشتم هنوزدریای صور ،هرذره از خاک جبل عامل صدای ابوذررابه من می رساند.این صدادروجودم بود.حس می کردم بایدبروم وبه آنجابرسم ولی کسی نبود دستم رابگیرد . مصطفی این "دست" بود. او می توانست دست مرابگیرد و ازاین ظلمات ، از روزمرگی بکشد بیرون.
قانع نمی شدم مثل میلیونهامردم ازدواج کنم زندگی کنم ...دنبال مردی مثل مصطفی می گشتم ،یک روح بزرگ ، آزاد از دنیا و متعلقاتش.
امااین چیزهابه چشم فامیل و پدرومادرم نمی آمد .آنهادرعالم دیگری بودند .ظاهر مصطفی را می دیدند که از مال دنیا هیچ چیز نداشت.

◀️ ادامـه دارد...

گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي

👉@Alamdarkomeil👈
📚#شهید_چمران به روایت همسرشهید5⃣

🌹🌹🌹

تو دیوانه شده ای !
این مرد بیست سال از تو بزرگتر است ، ایرانی است ، همه اش تو جنگ است ، پول ندارد ، همرنگ مانیست ، حتی شناسنامه ندارد!
مصطفی ازطریق سید غروی مراازخانواده ام خواستگاری کرد .
گفتند نه .آقای صدر دخالت کرد .

آنهاحرف خودشان را می زدند و من هم حرف خودم را.تصمیم گرفته بودم به هرقیمتی شده بامصطفی ازدواج کنم .
مصطفی اصرارداشت باهمه فشارها عقد بااجازه پدرومادرم جاری شود .

🌹🌹🌹
می گفت : سعی کنید بامحبت و مهربانی آنهاراراضی کنید .من دوست ندارم باشماازدواج کنم و قلب پدرومادرتان ناراحت باشد.
روزهای سختی بود.اجازه نمی دادند ازخانه بیرون بروم.کلید ماشین راازمن گرفتند.هرجامی خواستم بروم برادرم مرامی برد و برمی گرداند...
غاده باسرسختی و به اجبار پدرومادررابه این ازدواج راضی می کند.
لحظاتی که بامصطفی بودم و بعدازازدواج چیزی از عوالم ظاهری نمی دیدم.
به پدر گفتم :جشن نمی خواهم .فقط فامیل نزدیک ،عمو، دایی...
پدرم گفت :هرکارخودتان می خواهید بکنید.
🌹🌹🌹
صبح روز عقد آماده شدم بروم دبیرستان برای تدریس. مادرم عصبانی بود وبامن صحبت نمی کرد.خواهرم گفت:کجامی روید؟شماالان باید بروید برای آرایش.
من بروم ؟ رفتم مدرسه.
آنجاهمه گفتند: شماچراآمدید؟
گفتم : چرا نیایم؟ مصطفی مرا همینطور می خواهد.
ازمدرسه که برگشتم مهمان ها آمده بودند.
خواهرم پرسید: لباس چه می خواهی بپوشی؟
گفتم : لباس زیاد دارم.گفت : باید لباس عقد باشد.و رفت برایم لباس عقد خرید.

همه می گفتند دیوانه است...
مهریه ام قرآن کریم بود و تعهد از داماد که مرا درراه تکامل و اهل بیت و اسلام هدایت کند .

اولین عقد در صور بود که عروس چنین مهریه ای داشت .اینها برای فامیلم و مردم عجیب بود.
🌹🌹🌹
مادرگفت : حالاشماراکجامی خواهدببرد؟کجاخانه گرفته؟
گفتم: می خواهم بروم موسسه، بابچه ها.
مادررفت آنجارادید فقط یک اتاق بود.گفت : آخرو عاقبت دخترمن باید اینطور باشد؟ ...
ولی من در این وادیهانبودم .همانجاهمانطور که بود ،روی زمین می خواستم زندگی کنم .
مادرگفت : من برایتان وسایل می خرم طوری که کسی نفهمد.
درلبنان بد می دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد ،می گویند فامیل دختر پول دادند که دخترشان را ببرند.
من و مصطفی قبول نکردیم .می خواستیم همانطور زندگی کنیم.

◀️ ادامه دارد...

گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي

👉 @Alamdarkomeil 👈
شهید چمران؛ آرمان مهدویت
@JME_ir
🎧 بشنوید:

🔴 #شهید_چمران:

💢 اگر امام زمان(عج) غائب است نه به خاطر آن است که او نمی‌خواهد #ظهور کند [بلکه] از آن جهت است که ما استعداد پذیرش او را نداریم...

👉 @Alamdarkomeil 👈
📌 نقل از همسر #شهید_چمران:

یک هفته مادرم در بیمارستان بستری بود.
مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شب‌ها» و من هم این کار را کردم. مامانم که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می‌بوسید و همانطور با گریه از من تشکر می‌کرد.
من گفتم: «برای چی مصطفی؟»
گفت: دستی که این همه به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» گفتم: از من تشکر می‌کنی؟ خب این که #مادر خودم بود، مادر شما که نبود!
گفت: «دستی که به مادرش خدمت کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ فردی خیر نخواهد داشت من از شما ممنونم که با این همه محبت و #عشق به مادرتان خدمت کردید.»
هیچ وقت فراموش نکردم خدمت به مادرم انقدر برای او ارزشمند بود.

📙 برگرفته از کتاب همسرداری سرداران شهید !

🍃🌺🌸🍃🌺🌸🍃🌺🌸
👉 @AlamdarKomeil 👈