مصطفی 1️⃣
🌸وقتی مجوز کتاب " مصطفی " توسط خود شهید صادر شد..🌸
🌴مصطفی یک قرارگاه با 5 لشگر را می چرخاند. با اینکه او از سرداران مهم جنگ بود و برای او دو کتاب تهیه شده بود اما هنوز هیچ مطلبی حق او را ادا نمی کرد.
💐تصمیم گرفتم کتابی برایش بنویسم، این موضوع را با برادرش در میان گذاشتم.. اما برادر ایشان در پاسخم من را به مصطفی حواله دادند و گفتند که مجوز را از خودش بگیر!!
🍃در کنار جاده ای خاکی در حال و هوای جنگ ایستاده بودم تا اینکه گروهی دیدم که یک روحانی نورانی در میان آن ها بود، برایم چهره اش آشنا بود آری خود مصطفی بود. او نزدم آمد و دست مرا گرفت و کنار سنگری رفتیم و با هم بسیار صحبت کردیم. وقتی سحرجمعه از خواب بیدار شدم فقط این جملات مصطفی بیادم مانده بود که:
در اصفهان می خواستند مرا ترور کنند اما موفق نشدند..
🌾خوابم را با برادرش در میان گذاشتم و ایشان گفت، با توجه به اینکه کسی از ترور او خبر نداشت می توان فهمید که او مجوز را برایت صادر کرده است..
💫ما هم بسم الله گفتیم و کتاب #مصطفی را نوشتیم و آن را به پیشگاه #شهید_مصطفی_ردانی_پور تقدیم نمودیم..
📚با تلخیص و تغییر از کتاب " #مصطفی " - خاطرات و زندگی نامه شهید #مصطفی_ردانی_پور
👉 @Alamdarkomeil 👈
مصطفی 1️⃣
🌸وقتی مجوز کتاب " مصطفی " توسط خود شهید صادر شد..🌸
🌴مصطفی یک قرارگاه با 5 لشگر را می چرخاند. با اینکه او از سرداران مهم جنگ بود و برای او دو کتاب تهیه شده بود اما هنوز هیچ مطلبی حق او را ادا نمی کرد.
💐تصمیم گرفتم کتابی برایش بنویسم، این موضوع را با برادرش در میان گذاشتم.. اما برادر ایشان در پاسخم من را به مصطفی حواله دادند و گفتند که مجوز را از خودش بگیر!!
🍃در کنار جاده ای خاکی در حال و هوای جنگ ایستاده بودم تا اینکه گروهی دیدم که یک روحانی نورانی در میان آن ها بود، برایم چهره اش آشنا بود آری خود مصطفی بود. او نزدم آمد و دست مرا گرفت و کنار سنگری رفتیم و با هم بسیار صحبت کردیم. وقتی سحرجمعه از خواب بیدار شدم فقط این جملات مصطفی بیادم مانده بود که:
در اصفهان می خواستند مرا ترور کنند اما موفق نشدند..
🌾خوابم را با برادرش در میان گذاشتم و ایشان گفت، با توجه به اینکه کسی از ترور او خبر نداشت می توان فهمید که او مجوز را برایت صادر کرده است..
💫ما هم بسم الله گفتیم و کتاب #مصطفی را نوشتیم و آن را به پیشگاه #شهید_مصطفی_ردانی_پور تقدیم نمودیم..
📚با تلخیص و تغییر از کتاب " #مصطفی " - خاطرات و زندگی نامه شهید #مصطفی_ردانی_پور
👉 @Alamdarkomeil 👈
✅ #هدیه_امام_عصر_در_عصر_جمعه
🌸 مجروح و در بیمارستانی در تهران بستری بودم. میخواستم به جبهه برگرددم . پولی نداشتم و هیچ آشنایی نیز در تهران نداشتم که از او قرض بگیرم.
🌸 عصر جمعه متوسل به امام عصرعج شدم. گفتم: آقا جان در این شهر جز شما آشنایی ندارم.
🌸 جمعیتی همان لحظات برای دیدار با مجروحین وارد بیمارستان شد. سیدی نورانی از میان جمع به سمت من آمد و یک کتابچه دعا به من داد. ایشان به من گفت: این شما را تا جبهه می رساند‼️ وقتی این سید رفت کتابچه را باز کردم. چند اسکناس نو داخل آن بود.
🌸به سمت جمعیت دویدم. هیچکس از سید روحانی داخل جمعیت خبر نداشت! آن شب راهی اهواز شدم. پول کرایه و شام و... دادم. وقتی به جبهه رسیدم آن پول تمام شد...
#قهرمان_من ؛ #شهید_مصطفی_ردانی_پور - فرمانده قرارگاه فتح و سپاه صاحبالزمان(عج)
📚برگرفته از کتاب مصطفی. اثر گروه شهید هادی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
🌸 مجروح و در بیمارستانی در تهران بستری بودم. میخواستم به جبهه برگرددم . پولی نداشتم و هیچ آشنایی نیز در تهران نداشتم که از او قرض بگیرم.
🌸 عصر جمعه متوسل به امام عصرعج شدم. گفتم: آقا جان در این شهر جز شما آشنایی ندارم.
🌸 جمعیتی همان لحظات برای دیدار با مجروحین وارد بیمارستان شد. سیدی نورانی از میان جمع به سمت من آمد و یک کتابچه دعا به من داد. ایشان به من گفت: این شما را تا جبهه می رساند‼️ وقتی این سید رفت کتابچه را باز کردم. چند اسکناس نو داخل آن بود.
🌸به سمت جمعیت دویدم. هیچکس از سید روحانی داخل جمعیت خبر نداشت! آن شب راهی اهواز شدم. پول کرایه و شام و... دادم. وقتی به جبهه رسیدم آن پول تمام شد...
#قهرمان_من ؛ #شهید_مصطفی_ردانی_پور - فرمانده قرارگاه فتح و سپاه صاحبالزمان(عج)
📚برگرفته از کتاب مصطفی. اثر گروه شهید هادی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#قهرمان_من :
#شهید_مصطفی_ردانی_پور - فرمانده قرارگاه فتح و سپاه صاحبالزمان(عج)
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
#شهید_مصطفی_ردانی_پور - فرمانده قرارگاه فتح و سپاه صاحبالزمان(عج)
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
شب جمعه #دعای_کمیل که می خواند....
اشک همه را در می آورد
بلند می شد راه می افتاد توی بیابان
پای برهنه روی رملها می دوید
گریه می کرد و #امام_زمان را صدا می زد
بچه ها هم دنبالش زار می زدند
می افتاد بی هوش می شد ...
به هوش که می آمد
می خندید جان می گرفت
دوباره بلند میشد می دوید ضجه می زد...
صبح که می شد #ندبه می خواند...
#یابن_الحسن یابن الحسن می گفت...
ناله هایش تمامی نداشت...
اشک بچه ها هم...
#قهرمان_من ؛ #شهید_مصطفی_ردانی_پور
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
اشک همه را در می آورد
بلند می شد راه می افتاد توی بیابان
پای برهنه روی رملها می دوید
گریه می کرد و #امام_زمان را صدا می زد
بچه ها هم دنبالش زار می زدند
می افتاد بی هوش می شد ...
به هوش که می آمد
می خندید جان می گرفت
دوباره بلند میشد می دوید ضجه می زد...
صبح که می شد #ندبه می خواند...
#یابن_الحسن یابن الحسن می گفت...
ناله هایش تمامی نداشت...
اشک بچه ها هم...
#قهرمان_من ؛ #شهید_مصطفی_ردانی_پور
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
✅ معلم بی حجاب
🌸معلم جدید بی حجاب بود مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
خانم معلم آمد سراغش دستش را انداخت زیر چانه اش که "سرت را بالا بگیر ببینم."
چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد.
🌸از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
خونه که رسید گفت دیگه نمیخوام برم هنرستان.
آخه برای چی؟؟؟
معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم؛ حوزه.
🌺 چشماتو از حرام ببندی...
خدا خوشگل خوشگلا رو بهت نشون میده - امتحان کن...
#قهرمان_من ؛ #شهید_مصطفی_ردانی_پور
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈
🌸معلم جدید بی حجاب بود مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
خانم معلم آمد سراغش دستش را انداخت زیر چانه اش که "سرت را بالا بگیر ببینم."
چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد.
🌸از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
خونه که رسید گفت دیگه نمیخوام برم هنرستان.
آخه برای چی؟؟؟
معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم؛ حوزه.
🌺 چشماتو از حرام ببندی...
خدا خوشگل خوشگلا رو بهت نشون میده - امتحان کن...
#قهرمان_من ؛ #شهید_مصطفی_ردانی_پور
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
👉 @AlamdarKomeil 👈